۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

وقتی BBC تاب از کف می نهد!


صداقت ناشی از کلافگی کار را به جائی رساند که تلویزیون فارسی BBC بالاخره تاب از کف نهاد و امروز چهارشنبه نُهم اردیبهشت 94 در تبیین کراهت خود از پوشش اسلامی نزد زنان مسلمان صراحت ورزید و غایت غیظ و عمق تنفر هیستریک خود از چنین پوششی را اطلاع رسانی کرد!
این تریبون اقشار سکولار در برنامه خبری امروز خود با اشاره به خبر ممانعت دولت تاجیکستان از ترویج و استقبال زنان در تاجیکستان از پوشش اسلامی با نشان دادن سه زن تاجیک و با حجاب کامل در مقابل دوربین در حالی که هر سه صورت خود را با پوشیه اسلامی استتار و غیر قابل شناسائی کرده بودند ضمن آنکه ایشان را بنقل از تلویزیون تاجیکستان شاغل در «حرفه فاحشگی» در آن کشور معرفی می کرد به بنقل از ایشان مدعی شد که حجاب محملی مناسب برای ایشان فراهم کرده تا از این طریق مشتریانی بیشتر و رونقی بهتر به فاحشگی و تن فروشی خود بدهند! و کاسبی خود را آباد کنند!
پیام نچندان مستتر در این گزارش یک طعنه بی اخلاقانه مبنی بر قرابت فاحشگی با حجاب اسلامی بود!
امری که منطقا می تواند اسباب تکدر خاطر زنان مُقید به پرهیز از جلوه گری تنانه و ابراز وجود جنسیتی در سپهر عمومی جامعه را فراهم آورد اما شخصاً معتقدم بیرون از این «تکدر خاطر قابل توقع» می توان به استقبال برون ریخت این غیظ عمیق توسط BBC رفت تا از این طریق مسئولین این رسانه برای تصویر آمائی از چهره بدون رتوش خود امداد رسانی شوند!

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

خود فریبی یا عوام فریبی یا هر دو!؟




غلامحسین کرباسچی در مصاحبه با روزنامه شرق بمنظور اثبات حُسن تدبیر دولت حسن روحانی در باز کردن فضا و آزادی ها گفته:
بی‌انصافی است اگر فضای فعلی را بهتر از فضای دولت قبل ندانیم. در فضای گذشته اصلا کسی حق جلسات در دانشگاه ها نداشت ... درآن دوره جلو تجمعات دانشجویان را می‌گرفتند و وزارت علوم و دانشگاه‌ها مجوز صادر نمی‌کردند.
اظهارات کرباسچی استثنا نیست و بعضاً چنین اظهاراتی مبنی بر دهشتناک بودن فضای سیاسی در دولت قبل و بهجت زا بودن فضای سیاسی فعلی، بیت الغزل عموم منسوبین به شهرآشوبی های سال 88 است.
دوستانه و برادرانه بر ذمه خود فرض می دانم تا ضمن تائید امنیتی بودن فضا از 88 به بعد توصیه ای خدمت این بزرگواران داشته باشم.
مهم نیست از رهبری متنفر باشید یا نباشید!
مهم نیست از ناکامی جنبش سبز در 88 دلخور باشید!
مهم نیست از دیدن احمدی نژاد حالت تهوع پیدا می کنید!
اما مهم آنست که برای حصول کامروائی در سیاست دو کار را حتما انجام دهید:
ـ هرگز به خودتان دروغ نگوئید!
ـ بدون لحاظ «کینه و نفرت» و «عُلقه و الفت» برخوردار از تحلیل واقع بینانه از وضعیت باشید ولو آنکه وضعیت به کام و مُرادتان نباشد.
حال این که مُدام به خود و تبعاً مخاطب خود بدون بیان دلیل وضعیت امنیتی ناشی از شورش تان در 88 و تبعات آن تا 92 بگوئید: حجم آزادی ها اکنون با فضای خفقان و امنیتی در دوران احمدی نژاد در دانشگاه ها و تعطیلی احزاب قابل مقایسه نیست! اگر «عوام فریبی» نباشد؛ قطعا «خود فریبی» می تواند باشد!
جناب کرباسچی!
نبود یا کمبود آزادی ها در مقطع مورد اشاره محصول آشوب امنیتی خودتان بود که از جانب حکومت بصورتی تبعی پاتک شد. آشوبی که با «فریب تقلب» از تهران آغاز شد و بسرعت دامنه اش و مدیریت اش به کاخ سفید و وزارت خارجه آمریکا و اسرائیل و انگلستان رسید!
چنین ناله های جگرسوزی به بهانه نبود آزادی در دوره محمود(!) مانند اشک تمساح گروه رجوی است که مدام به برخوردها و سرکوب های گسترده و فضاهای امنیتی دهه 60 ارجاع می دهند بدون آنکه به مخاطب بگوید فضای امنیتی دهه 60 واکنش طبیعی نظام به فعالیت ضد امنیتی «ما» علیه حکومت از طریق جنگ مسلحانه و بازی کثیف ترور بود.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲, چهارشنبه

بهشت زوری است!



رفتن یا نرفتن اجباری یا اختیاری به بهشت و ساختن یا نساختن زوری «بهشت این جهانی» برای مردمان هر چند بحثی است قدیم اما کماکان موضوعیت خود را نزد صاحب نظران و شهروندان در ایران حفظ کرده.

«کارل ریموند پوپر» پیغمبر نمازگزاران به قبله لیبرالیسم از جمله سرآمدان این منازعه است که با شعار: «آنانکه وعده بهشت روی زمین را می دهند، چیزی جز جهنم خلق نمی کنند» خود را مبدل به لوگوی جنبش ستیزندگان با مدعیان بهشت سازی این جهانی کرد.
دکتر عبدالکریم سروش نیز در «ایران بعد از انقلاب» مبدع و دامن زننده به این بحث در محافل آکادمیک و حوزوی شد. بحث و مباحثه ای که کماکان در ایران و نزد خواص و عوام برخوردار از طراوت است!
اظهارات اخیر «آیت‌الله محمد‌علی موحدی‌کرمانی» مبنی بر آنکه:
فرهنگ چیزی نیست که یک مسئول بگوید ما وظیفه نداریم مردم را به زور به بهشت ببریم. چرا شما وظیفه دارید و باید جلوی ورود به جهنم را بگیرید و درهای بهشت را باز و راه‌های جهنم را با قدرت مسدود کنید.»
در کنار این بخش از اظهارات اخیر «آیت الله محمدی گلپایگانی»:
همه ما در مقابل مردم مسئولیت داریم. حکومت اسلامی وظیفه‌اش این است که دست مردم را بگیرد و از جهنم نجات دهد؛ نه اینکه یک نفر بگوید من روزه‌ام را می‌گیرم، ذکرم را می‌گویم اما اگر گناه و ناهنجاری دیدم به من چه؟ ... حکومت اسلامی نمی‌تواند بی‌تفاوت باشد»
هر دو این اظهارات جدیدترین نمونه از بحثی است که ماخوذ از رسالت و مسئولیت حکومت نزد شهروندان است دائر بر این پرسش که:
آیا حکومت نسبت به مناسبات اخلاقی بین شهروندانش برخوردار از مسئولیت است یا آنکه باید در این حوزه اتخاذ بی طرفی کند!؟
مُـنجزاً با توافق بر یک تعریف حداقلی از «بهشت» اعم از بهشت «اخروی» یا «دنیوی» می توان به پاسخ این پرسش نزدیک شد.
فی الواقع محل نزاع در این بحث ربطی وثیق به تعریف مطمح نظر از بهشت مزبور نزد مدعیان دارد.
بر این مبنا چنانچه بهشت در مُضَیَــّق ترین تعریف ممکن و بیرون از ابعاد دنیوی یا اخروی «مکانتی محصور و محروس در سه گانه آسایش و امنیت و لذت انسان» فهم و باور شود. چیزی قرینه نگاه «صائبانه» به بهشت از جنس «این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت ــ هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت» در آن صورت می توان و باید مسئولیت و رسالت همه حکومت ها اعم از لیبرال دمکراسی های غربی تا سوسیال انترناسیونال های شرقی تا جمهوری اسلامی های از جنس و نوع ایران را موظف و محکوم به بهشت سازی برای شهروندان توقع و تلقی کرد.
به اقتفای تعریف «جنت مکانی دائر بر آسایش و امنیت و لذت» نمی توان و نباید در اصل مسئولیت حکومت در «به بهشت بردن شهروندان» یا« بهشت ساختن برای شهروندان» هم تراز با جهنم زدائی و تقلیل مرارت از زندگی شهروندان، تردید داشت!
مظروف و نفس زندگی اجتماعی بیرون از ظرف های زندگی اجتماعی اعم از شقوق دموکراسی یا دیکتاتوری، بمعنای تن دادن به اجبارها بمنظور تحصیل امتیازها است.
انسان در یک وضعیت مُنزوی و مُنفرد و مُنعزل است که بمثابه «سرباز آتش به اختیار» مُـخیر بر اعمال و رفتار و گفتار و کردار خود بدون هیچ تقید و محدودیتی است.
این ذات زندگی جمعی است که لامحاله انسان را برای کسب یک رفاه و امنیت و لذت مشترک، محکوم به مجبوریت و محدودیت در گفتارهای خود خواهانه و رفتارهای خودسرانه و پندارهای خویش کامانه می کند.
مصداقاً و در عینی ترین مثال ممکن نفس «مالیات دادن» شهروندان در هر نظام حکومتی شاخص تن دادن و اقبال اجباری شهروندان به بهشت زوری است!
گوهر اخذ مالیات ناظر بر بداهت پول دادن زوری و خراج کرهی و اجباری شهروند به حکام به منظور تامین و تحصیل امنیت و آسایش و لذت جمعی از جانب حکومت است.
وظیفه ذاتی همه حکومت ها بسترسازی برای بهشت بندگان (شهروندان) است. تفاوت تنها در شاخص های بهشت نزد متولیان «ساخت بهشت» و متقاضیان «داشت بهشت» است.
دمکراسی تابع قاعده «ظرف و مظروف» است. لذا جنس و ماهیت و مظروف بهشت دمکراسی «تالی» ظرف آن دمکراسی است.
دمکراسی لیبرالی یا دمکراسی الحادی یا دمکراسی اسلامی هر کدام بمثابه ظروفی اند که بهشت منحصر بفرد خود را به اقتفای مظروف خود، احصاء و احراز و ابداع می کنند.
بر این روال اگر میزان کامروائی شهروند و حکومت در لیبرال دمکراسی با شاخص های «درآمد سرانه» و «قدرت خرید» و «افزایش تولید ناخالص ملی» و درصد اشتغال و ضریب رشد و توسعه و امنیت ملی و سیاسی و اقتصادی سنجیده می شود. این امر لزوما افاده معنای آن را نمی کند که دمکراسی اسلامی نیز ملزم و موظف به متابعت طابق النعل بالنعل از چنین روندی بمنظور تامین کامروائی شهروندانش باشد!
شوربختانه الگوهای دمکراسی لیبرال با شعار حکومت حداقلی و اعلام بی مسئولیتی و بی طرفی حکومت نسبت به اخلاق در جامعه و با نگاهی تقلیل گرایانه به انسان در قامت یک موجودیت صرفاً بلعنده و چرنده و لهونده در حد فاصل «خیش کشی و خوشباشی خود خواسته» مسئولیت حکومت نسبت به شهروند را تا سُـفلای «پاسبانی از یک گاوداری» تقلیل دادند.
حکومتی که برای خود جز تعلیف و فربهی «افراد در قامت احشام» و تامین و حراست از ایشان در گاوداری مسمی به «حکومت» رسالتی دیگر قائل نبوده و نیست. بدآیندی که به این نیز اکتفا نکرد و در بستر تکامل تاریخی خود با خروج از موضع «بی طرفی حکومت نسبت به اخلاق در جامعه» و نشستن بر کرسی «حمایت از بسط بی اخلاقی در جامعه» عملاً با اصرار بر تعمیق «یلگی در نفسانیت» و ترویج «فضیلت اباحیت» شان خود را از حضیض «گاوبانی» به ابتذال «گاوسازی» از شهروند فرو کاست!
تحدید رسالت حکومت به سُفلای «امنیت و معیشت و عشرت شهروند» قرینه تقلیل مسئولیت پدر و مادر به تامین حوائج تن و طعام و خوراک و پوشاک و ایضاًً تحصیلات فرزند و شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت تربیت اخلاقی فرزند جهت تحویل یک موجودیت سالم و اخلاق مند به جامعه است.
فروکاستی که فرجام بدیهی اش مواجهه با نسلی خواهد بود که بصفت ظاهر دکتراند و مهندس اند و لیسانسه و دانشگاهی اند و متخصص اند و متشخص اند و لیکن به باطن کوژتاب اند و کج و معوج و باژگون با درصد بالائی از اختلالات روحی و نارسائی های عاطفی ـ شخصیتی که در برزخ فقد اعتماد بنفس با ابتلا به کلکسیون متنوعی از روان پریشی ها، جامعه را با آمار متعدد طلاق و اختلاف و ناهنجاری و بزهکاری و خلافکاری و ریاورزی مواجه وانباشت کرده اند.
نیم نگاهی به معدل سواد اجتماعی و شعور اخلاقی و ثقل فرهنگی نزد شهروندان مبدل به ربات شده در جوامع مدعی مدرنیته و توسعه یافتگی، مُبیّن عمق تراژدی از انسان هائی است که با فریب مدرنیته برخوردار از ظاهری متشخص و آراستگی و پیراستگی و شغل مناسب و منزل اعیانی و خودروی آنچنانی و حساب بانکی و مدرک دانشگاهی اند اما با تعبیر رندانه و شاعرانه «سلمان هراتی» مبدل به انسان هائی شده اند که با «والیوم» به خواب می روند و انجمن حمایت از حیوانات دارند و زیست شناسان رُمانتیکش، سوگوار انقراض نسل دایناسورند و در بزرگداشت جنایت هورا می کشند و با قی کردن قلب خود در سطل زباله «کاپیتالیسم» در مه غلیظی از نسیان، دست و پا می زند در حالی که هم نوعانش پا برهنه و گرسنه می دوند و در بستری از زکام دفن می شوند! ایشان در عمق خود فریبی مدنیت و مدرنیت مُبدل به «گاو» شده اند!
زمانی «دکتر علی شریعتی» با نگاهی بدبینانه و از منظری فلسفی «خوشبختی را فرزند مشروع حماقت» قلمداد می کرد و اینک جایگزین ایشان امثال کسانی مانند «دکتر محمود سریع القلم» شده اند که با شاخص های 30 گانه ابداعی از «شهروند مدنی» و با اذعان بر این که «ایرانیان راحتی را با خوشبختی اشتباه گرفته اند» با استناد به شاخص های «درآمد سرانه» و «قدرت خرید» و «افزایش تولید ناخالص ملی» و درصد اشتغال و ضریب رشد و توسعه ملی و سیاسی و اقتصادی در کشورهائی مانند دوبی و مالزی و ترکیه و سنگاپور و اندونزی و آرژانتین و برزیل و ... مـُدام پـُز این کشورها را از حیث توسعه یافتگی به رخ مخاطبان خود در داخل کشور می دهند!(1و2)
هر چند نمی توان استنادات امثال دکتر سریع القلم را انکار کرد اما چیزی را که در این میان می توان انکار کرد ناآگاهی یا بی التفاتی امثال ایشان به شاخص های انسانیت و فضیلت و معدلت و فرزانگی در جوامع توسعه یافته و مطمح نظر ایشان و امثال ایشان است.
گوئی ایشان علی رغم عمق دقت و التفات به شاخص ها و آمار و جداول قابل استناد از آهنگ رشد و توسعه اقتصادی و سیاسی در ذیل پروسه «جهانگرائی» در کشورهای در حال توسعه هرگز توفیق آن را نداشته اند تا یک بار هم در سفر به این کشورها از نزدیک با شهروندان این جوامع اختلاط و امتزاج کلامی و مواجهه حضوری و بلاواسطه داشته باشند تا با عمق بی عمقی و سطح نازل اندیشگی و تقلیل شعور و فقر فضیلت و ضعف بضاعت اخلاقی و فقد دانش و دانائی اجتماعی این شهروندان بظاهر توسعه یافته، تفطنی ملموس یابند!
چنین بدآیندی محصول تقدم بخشیدن به رسالت «چگونه زیستن» قبل از یابش پاسخ به پرسش «چرائی زیستن» است.
تبـّـدُُلی که محصول تبعی آن ذبح «چیستی زندگی» در پیشگاه «چگونگی زندگی» خواهد بود.
نگاه کنید به دو مقاله «بهای رسوائی» و «دانش قدرت است»
مخمصه ای از حیات که نابخردانه «ثروتمندی» را معادل «سعادتمندی» معنا می کند و بالتبع «ابزار زندگی» را جایگزین «اهداف زندگی» می نماید.
کولاژی مغلوط از فلسفه حیات که با نیرنگ مدرنیته برخورداری از تکنولوژی را مترادف دارندگی و برازندگی و فرزانگی و انسانیت و مدنیت معنا کرد و تمکن را تشخص نامید و مکنت را در مقام معرفت نشاند و قدرت نام مستعار فضیلت شد و رابطه اتیولوژیک (Etiologic) بین دانائی و توانائی خوانشی وارونه یافت و اینک، توانائی مظهر دانائی بود و ناگزیر «جامعه اشرافی» جایگزین ناگریز «جامعه اخلاقی» شد.
مدرنیسمی که «اعیانی زیستن» را این همانی «اخلاقی زیستن» کرده و خردمندی فدیه بهره مندی شد و «شعور» بنفع «پول» به قربانگاه رفت! و طرفه آنکه در این میان مسیحیت پروتستان نیز به کمک چنین هیپنوتیزمی از بلاهت آمد و با خوانش معوج و باژگونش از دیانت، «تمتع» را شاخص «تشخص» نزد خداوند خواند! و خوش خرامانه در مقام توجیه «سرمایه سالاری» نشست!
اسلام در قامت حکومت در نقطه مقابل چنین حکومت های معیشت محوری است که شاخص توسعه را بیرون از ضرائب اقتصادی، مبتنی بر «واحد نفر بر اخلاق» تعریف کرده. بر این منوال نبض جامعه بسامان و مطمح نظر در مُلکداری اسلامی قبل از شاخص «زندگی مرفه» یا «مرفه زیستن» با شاخص «زیست اخلاقی» و «اخلاقی زیستن» اُکسیمتری می شود. (جایگزینی بهزیستی با خوش زیستی با شاخص رشد اخلاقی)
اخلاق در حکومت دینی قبل از آنکه «هدف» باشد نقش «گارد ریل» بمنظور بسلامت رسیدن به هدف و نشستن بر قله امساک از خشیت ماسوی الله و رضای ماسوی الله را عهده داری می کند.
جامعه معیار در نظام حکومتی مبتنی بر دین را قبل از «درآمد سرانه ملی» باید با شاخص شعور و معنویت و ضریب انسانیت و سونداژ فضیلت و عمق اخلاق، ارزیابی و ارزش گذاری کرد.
بر این مبنا، به همان میزان که مختصات «هرم معرفتی مزلو» از انگیزش های محیطی انسان با «ذاتیات زیست مومنانه» مهجور است. به همان میزان تئوری بافی ها از «طبقه متوسط» و گذار حاملان این طبقه از نیازهای اولیه به نیازهای ثانویه نیز مقابل گوهر و ذات فطریات انسان قرار داشته و فاقد اعتبار و استناد در ترمینولوژی حکومت دینی است.
بدین اعتبار رسالت حکومت ذیل پارادیم دین قبل از اهتمام بمنظور افزایش اشتغال، ممارست جهت بسط و گسترش و تعمیق و افزایش «بیکاری» باید باشد!
شهروند در اندیشه دینی، حکومت را از آن بابت نیافریده تا او را مبدل به رُباتی شاغل کند. جامعه ایده آل در باور مومنانه جامعه ای باید باشد که شهروند در آن هر چه بیشتر برخوردار از فراغت است.
غایت قـُصوآی اشتغال در حکومت مبتنی بر اسلام را باید در قامت ابزاری جهت تامین و تحصیل فراغت بمنظور رفعت اخلاق و سُمُو فضیلت و تعمیق بصیرت و تحری حقیقت و بسط عقلانیت و کسب فطانت از نسبت و جایگاه خود در کیهان خداوند و درک و یابش چیستی و چرائی «آغاز و انجام و فرجام» خود در دایره خلقت، فهم و اقبال کرد.
طبقاتی دیدن و طبقاتی کردن جامعه تحت هر محتوائی، انحطاط و شیطانی فهم کردن از انسان و حوائج و بواطن انسان است. (نگاه کنید به مقاله ایدئولوژی شیطانی)
انسان به ما هو انسان در اندیشه دینی برخوردار از ذات و استعداد مشترک و هدفمند است.
انسان بما هو انسان در اندیشه دینی بیرون از تبار و نژاد و سطح سواد و میزان مال و چیستی منال و جغرافیای استقرار و تاریخ برخوردار، تا آن اندازه درک و توان دارد تا با اتکای فطرت و شعور خود در فقر یا غنا و جهل یا سواد و شهر یا دهات به شرط فراغت، زیستمان خود را متخلق به اخلاق و معنویات و فرزانگی و آزادگی و بینش و ارزش کند.
اسباب تحیـّــُُر آنجاست که برخلاف دواعی جمیع تـئوری پردازان و تـئوری های غربی از توسعه «مابه ازای» جامعه و شهروند و طبقه «برخوردار شده» و مُرفه و مُتمَتع و مُتمّــَول و مُتمَکن شده بجای آنکه دغدغه فضیلت و معدلت و اخلاق و آداب و فرهنگی زیستن باشد منحصر به تـَخـَلـُق بلعندگی و مصرف زدگی و تشبث به ادا و اطوار درآورن از الگوهای «خودبرتر بینانه» با لایف استایل غربی است.
چیزی در قامت تحقق پیش بینی «ژان ژاک روسو» مبنی بر ما به ازای فساد روح در قبال رفاه جسم!
این که ملاحظه می شود فقر لزوماً عامل انحطاط نیست و فرد بعضاً در فقر و فاقه و جهل و جهالة نیز می تواند و توانسته اخلاقمند و شرافتمند و شعور ورز و اندیشگر باشد و متقابلاً دیگری در رفاه و مکنت و نعمت و شوکت نیز بوئی از اخلاق و آداب و معنا و شعور و تامل و تفکر نبرده و از میلی هم بابت نیل بدآن فضائل برخوردار نشده! چنین امری بیرون از طبقه اجتماعی و سطح تحصیلات و میزان درآمد و مستغلات، ارتباط وثیق با مراحل و چگونگی رشد و تکوین شخصیت و تنقیح هویت فرد طی دوران صباوت و طفولیت اش داشته و در این میان این نظام معرفتی و منظومه اخلاقی و اصالت خانوادگی و داده های محیطی حاکم و ناظر بر مراحل روئیدن و بالیدن فرد است که نقش محوری در کـَس یا ناکـَس شدن ایشان در جامعه را عهده داری می کند.
شُدآیندی که با خوانش «صائب» ناظر بر این واقعیت است که:
نه از روئیدن خار سر دیوار، ناکـَس «کـَس» نمی گردد از این بالا نشینی ها
هم چنانکه:
نه از افتادن شبنم به روی خاک، کـَس « ناکـَس» نمی گردد از این پایین فتادن ها.


صائب تبریزی:

من از روییدن خار سر دیوار فهمیدم که ناکس ، کس نمی گردد از این بالا نشینی ها

من از افتادن شبنم به روی خاک فهمیدم که کس ، ناکس نمی گردد از این پایین فتادن ها

فلسفه بافی و جعل مفهوم از «طبقه مسمی به متوسط» با مبنای آنکه انسان بعد از تامین نیازهای اولیه سراغ نیازهای ثانویه می رود! چنین جعل حدیثی در مقام «فکت» چیزی جز هذیان نیست.
هیچ قانونی آهنینی بر چنین ادعائی مسلط نیست و اتفاقا به تجربه ثابت شده رفاه نامسلح به اخلاق بستر عیاشی و هُرهُری مسلکی و انانیت و سرکشی و اباحی گری بوده و هست.
رفتارهای اجتماعی هر چند «مدلولند» اما لزوماً «منظوم» نیستند یا به تعبیر عبدالکریم سروش:
تاریخ علت دارد اما قانون ندارد! تا بتوان برای آن قوانین صلب و تغییر ناپذیر از رفتارهای بشری را پیشگوئی کرد!
وقتی بوضوح می توان سطح نازل سواد اجتماعی و شعور فرهنگی نزد مُرفهین فاقد استحکامات اخلاقی را ملاحظه کرد هم چنان که به تجربه و برخلاف القای نظریه پردازان قائل به «انسان حیوان مادی» می توان بر نوادر و مفاخر و اعاظمی از دُردانگی اخلاقی با عمق فضیلت در کنج بصیرت و از منتهی الیه طبقات فرو دست انگشت اشاره و تاکید گذاشت. همین امر (استثنا خوردن قواعد) نافی امکان الگوریتم کردن رفتار و مطالبات و مطلوبات و معروفات و مفهومات و محرکات انسان ذیل یک استاندارد و قاعده کلی و اجتناب ناپذیر دیترمینیستی است.
پیش تر در «طبقه عالمان» بر این بداهت صراحت داشتم که:
طبقه متوسط چه با تعریف آمریکائی (متوسط به احتساب درآمد) و چه با تعریف اروپائی (متوسط به احتساب تحصیلات) از اساس بنیانش کج است و لااقل در جوامع اسلامی غیر قابل احصاء و پردازش است.
ذات اسلام در بطن خود مانع از آن است تا بتوان چنین تقسیم بندی بی بنیادی را برسمیت شناخت.
طبقه متوسطی که بنا بر تعریف قرار است بعد از مرتفع کردن نیازهای اولیه (امنیت و اقتصاد) آنک با شیفت دغدغه هایش در سطحی بالاتر به جستجوی نیازهای ثانویه برود و اسب سرکش مطالباتش را در مرتع حوائج فرهنگی و اجتماعی و هنری و اکسپرسیونیسم و رئالیسم و امپرسیونیسم و سورئالیسم و کوبیسم و کلاسیسم و نئوکلاسیسم و رومانتیسیم و سمبولیسم و کنسرواتیسم و آزادی بیان و آزادی اندیشه و مطالعه و فرهنگ و هنر و تئاتر و سینما و موزه و کتاب و «چنین گفت زرتشت» و«چنین گفت نیچه»! و کافی شاپ و تفریح و تفرُج و تنوع و تبسم و تـَفـّــوُه و تعیـُـّش، خوش بتازاند! با چنین مختصات لایتچسبکی می توان اذعان داشت:
طبقه متوسط در ایران از اساس حرف مفت است (!) و صرفا آن را باید تلاش و گریم افرادی دانست که می کوشند به اعتبار شرمگینی از خاستگاه سنتی خود و با نفی آن خاستگاه و از طریق ادای طبقات اشراف را در آوردن برای خود خلسه «این همانی» از اشرافیت بسازند.
من حیث المجموع بهشت سازی چه در «لیبرال دمکراسی» و چه در «جمهوری اسلامی» امری «یونیک» و «علی حده» است و هر کدام به صرافت محتوا و مظروف فرهنگی خود ظرف بهشت شان را تدارک می بینند.
وطن و عرق ملی در این میان یک مفهوم منقضی و تاریخ مصرف گذشته و انتزاعی است.
بهشت آمال هر کس به اندازه و قامت نیاز و حاجات اوست.
وطن هر چند در ترمینولوژی عـُرفی مسامحتاً مترادف با «خاستگاه انسان» معنا شده اما نمی توان بی توجه به این واقعیت ماند که قبل از «خاستگاه انسان» این «خواستگاه انسان» است که نقش محوری در چیستی و کجائی وطن انسان را عهده داری می کند.
این امر بدین بمعناست که خواست ها و علائق و سلائق و هنجارها و الگوها و مطالبات یک انسان و «خواستگاه تامین کننده چنان حاجاتی» قبل از وطن جغرافیائی موجبات تشفی خاطر و بالتبع تعیین کننده «وطن مطلوب» ایشان است.
(نگاه کنید به مقاله جاوید شاه)
اینکه بالای 95% درصد ایرانیان مقیم آمریکا (ایضاً اروپا) بدون کمترین احساس شرم و تعللی تن به تغییر ملیت و اخذ تابعیت کشور میزبان می دهند ناظر بر همان اصلی است که ایشان قبل از آنکه خود را ذیل مفاهیم و استانداردها و ارزش ها و داشته های بومی ایران تعریف و معنا کنند، برای شخصیت وهویت و ذهنیت و موجودیت خود شاکله ای از شخصیت وهویت و ذهنیت و موجودیت آمریکائی جعل و فهم و باور کرده اند ... طبعاً چنانچه «هویت ملی» برآیند باورها و سلایق و ارزش‌ها و هنجارها و عادات و ایستارهای یك جامعه فرض شود با عنایت به چنین سازه‌ای از «هویت ملی» اكنون می‌توان به این صرافت افتاد كه قبل از آنكه وطن هویت‌دهنده به شهروند باشد، این شهروند است كه با اتكای بر مختصات هویتی خود دست به گزینش وطنش می‌زند؟ این بدان معنا است كه زادگاه انسان لزوماً تضمین‌كننده هویت انسان نیست. هویت برخلاف ظاهر انتصابی‌اش امری است اكتسابی. بر این اساس می‌توان «هویت خود» را بدون تعلق و دلبستگی به «زادگاه خود» از طریق همدلی با ارزش‌های «وطن مطلوب خود» تعریف و تعیین كرد. بدین معنا یك متولد ایران علی‌رغم تكافوی ادله بر اثبات ایرانی بودنش، وقتی با فرهنگ غربی و سلیقه غربی و هنجار غربی و ارزش‌ها و خواست‌های غربی در ایران زندگی می‌كند در واقع یك غربی است كه از بد حادثه محكوم به زندگی در ایران شده!
نگاه کنید به دو مقاله «ایران های من» و «مرزهای خیانت»
مطابق آخرین آمار بالغ بر 400 هزار ایرانی در حال حاضر در ایالات متحده آمریکا اقامت دائم دارند و قریب به اتفاق ایشان تابعیت آمریکائی اخذ کرده اند (همین روند در اروپا نیز جاری است) و هر چند غالباً «جز مواردی استثنا» عموم ایشان در ساختار و بافتار اجتماعی آمریکا برخوردار از مشاغل خدماتی و کارگری و فعلگی و Low Class در حداقل امکانات و نبود مزایا و فقد رفاه، زندگی سختی را در ایالات متحده سپری می کنند (هر چند جملگی و به دروغ تصویری که از خود و جایگاه خود در آمریکا و اروپا نزد اقوام شان در ایران منعکس می کنند حاکی از تنعم و رفاه و موفقیت است) علی رغم این تن دادن به چنان عسرتی برای این ورشکسته به تقصیران «ما به ازای» فرو رفتن در خلسه بودن در بهشت مفروض شان است و ترجیح می دهند در جائی خفت و سختی بکشند که لااقل با بهشت ایده آل شان و هنجارها و ارزش ها و علائق شان همگونی دارد!
با همین مقیاس دنباله ایشان را باید در ایران ردیابی کنید که با دلبستگی به نُرم ها و فُرم های آمریکا، جمهوری اسلامی را جهنمی می دانند و می بینند که ایشان را محروم از بهشت مفروض شان کرده!
تفاوت بین این دو (وصل شدگان به بهشت آمریکائی و حسرت کشان برای رسیدن به بهشت آمریکائی) را می توان در حد فاصل دو مفهوم «غربزدگان» و غربندگان» معنایابی کرد.
غربزدگی و غربندگی را می توان قرینه ای از دو مفهوم غلام خانه زاد (House Negro) و غلام مزرعه (Field Negro) در تاریخ ادبیات نظام برده داری آمریکا برآورد کرد که طی آن غلامان مزرعه موظف به تحمل کار پر مشقت در مزارع بودند. اما بخشی از هم نوعان ایشان (غلامان خانه زاد) از این توفیق برخوردار می شدند تا با نظر لطف ارباب به خانه اربابی منتقل شده و ضمن برخورداری از سقفی بالای سر و البسه مستعمل ارباب و بازمانده غذای گرم ارباب، موظف به تمشیت امور داخل خانه اربابی شوند.
غلام مزرعه
غلامان خانه زاد
هر چند «غربزده» و «غربنده» دو روی سکه ابتلا به بیماری «خویش خوار بینی» یا دوگانه ای در حد فاصل «غرب برتر بینی» و «خود کهتر بینی» است. اما فاصله معنائی این دو را می توان از میانه دو گزاره «رفتن» تا «شدن» به داوری نشست.
بر این مبنا «غربنده» را باید در قامت غلام خانه زادی به رسمیت شناخت که با برخوردار شدنش از شانس رفتن به سرزمین اربابی یا همان بهشت آرمانی اش از طریق ادای ارباب را در آوردن و مانند ارباب لباس پوشیدن و مانند ارباب بزک کردن، خود را در خلسه این همانی فرو بُرده و بدینوسیله با ارباب هم ذات پنداری کرده و برای هم نوعان خود در مزرعه که محروم از توفیق بودن در خانه اربابی مانده اند، شکلک در می آورند!
شیخ راشد حاکم دوبی به اتفاق همسرش در لندن
صادق صبا مدیر تلویزیون فارسی BBC و دستبوسی ملکه انگلستان
هم چنان که در منتهی الیه این دوگانه عنصر «غربزده» ناکام از پیوستن به خانه اربابی در حسرت زندگی اربابی و در شوق رفتن و رسیدن به سرزمین اربابی در سرزمین خود بی تابی می کند و خاستگاه خود را در مقابل بهشت مفروض «خانه اربابی» جهنمی غیر قابل تحمل فهم می کند و در عین حال می کوشد آن جهنم را از طریق دکوپاژ با بهشت مفروض خود قرینه سازی و ذهن ارضائی کند!
جزیره خوشی یا Pleasure Island در داستان مشهور ایتالیائی «پینوکیو» نماد بهشت گمشده و مفروض چنین جماعتی است که پینوکیو با اغوای روباه مکار و گربه همراهش مفتون آن ناکجا آباد شده و در شوق و بهجت یابش آن بهشت موعود عازم آن خوش باشی موهوم می شود! خوش باشی که بعد از رسیدن به آن pleasure island پینوکیوها را با تلخی توام با تاخیر متوجه توهمی بودن آن انگاره می کند. با ورود به آن «جزیره خوشی» و چند روز خوش باشی و عیاشی بود که «پینوکیو» تدریجاً با رویش دمب و دراز شدن گوش متوجه «خر شدنش» می شود! خریتی که اینک صرفاً و بمنظور بقا در آن «جزیره موسوم به خوشی» ایشان را ملزم و محکوم به آن کرده و می کند تا نه «مثله خر» بلکه «عین خر» کار کند.بواقع «کارلو کلودی» نویسنده و خالق پینوکیو زبردستانه به مخاطب تفهیم می کند برای تن دادن به این سفر توهمی و بمنظور رسیدن به جزیره خوش باشی در ناکجاآبادی «بیدرکجا» ابتدا باید «عقلاً خر» شوید تا در انتها «واقعاً خر» شوید!چیزی نزدیک به اظهارات 40 سل پیش دکتر شریعتی با این مضمون که: خوشبختی فرزند مشروع حماقت است. همه کسانی که در جستجوی خوشبخت بودن هستند بی خود تلاشی در بیرون از خویش نکنند. اگر بتوانند «نفهمند» می توانند خوشبخت باشند. خوشبختی فرزند مشروع حماقت است. برای خوشبخت بودن سعی کنید «خر» باشید! هر چقدر بیشتر «خر» باشید خوشبخت ترید! (بخشی از مقاله پینوکیوها در لندن)
دو گانه ای در حد فاصل «باید بروم» (رفتن به غرب یا همان غربندگی) تا «باید بشوم» (غربی شدن یا همان غربزدگی)
هر چند غرب پس از توفیق اش در القای جنت مکانی خود(!) با برکت رسانه به مفتونان خود املاء کرد:
برای نیل به خوشبختی دیگر لزوماً نیازی نیست تا به بهشت ما بیائید. می توانید با تاسی به المان و گفتمان و پُرسمان و شکلمان و ریختمان و زیستمان و اداها و اطوارهای ما، خاستگاهای تان را مبدل به بهشت غربی کنید!
به اعتبار چنین بهشت مفروضی منطقاً دیگر نباید دلنگران پدیده ای بنام مهاجرت یا فرار مغزها بود و این دو را بیرون از مغلطه می توان امری مفهوم و بالتبع مقبول تلقی کرد و در چارچوب جهانی سازی نه تنها نباید از گسستن هم وطنانی که از هم وطنی تنها زبان شان بومی است و دل و روح شان «بیدرکجائی» است ممانعت به عمل آورد یا دلچرکین شد.
جهانی سازی را باید پذیرفت و برسمیت شناخت و همان قدر که برای دلشدگانی که نبض شان برای رفتن و پیوستن به هویت اکتسابی خود در غرب می زند نباید ترشروئی کرد متعاقباً باید با شهروندانی که در ظرف حکومتی خود و با مظروف بومی و فرهنگ و اعتقادات و علائق و سلائق دینی و تاریخی خود، محظوظ از درک جنت مکانانه از جمهوری اسلامی اند مفاهمه داشت.
«عرق ملی» دیگر موضوعیت خود را از دست داده و «عرق خـُلقی» جایگزین آن شده.
خـُلقیات انسان ملاط سازنده بهشت انسان است.
بقول صائب تبریزی:
هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت!
اگر فردی در ایران در حسرت بهشت آمریکائی است. این را باید در چارچوب حق طبیعی انتخاب و اشتیاق ایشان برسمیت شناخت. اما ایشان نیز متقابلاً باید بپذیرد اولاً در مظروف هویتی ایرانیان در اقلیت اند و بالتبع نمی توانند مطالبه حاکمیت منویات اقلیت بر اکثریت را داشته باشد و ثانیاً نمی توانند «برنتابیدن قانونمندی های بهشت مفروض اکثریت» را «بهشت زوری» نامگذاری کنند.
حداقل انتخاب بدیهی و قابل احترام ایشان باید برسمیت شناختن حق رفتن و پیوستن به بهشت مطبوع شان در غرب آرمانی شان باشد.
بر این مبنا مسئله معترضین در ایران «به زور بردن ایشان به بهشت مفروض حکومت» نیست. موضوع مناقشه «مطالبه زوری بهشت مطلوب شان از حکومت» است!
اختلاف، بازگشت به نقطه تلاقی و افتراق مُختصات و مُشتقات و مُلحقات و مـُفـَرّحات «بهشت مطلوب ایشان» با مُختصات و مُشتقات و مُلحقات و مـُفـَرّحات «بهشت منظور حکومت» دارد.
بر این مبنا کمال کم لطفی است چنانچه برخورد قانونی با سرکشی ایشان از مناسبات و قوانین موضوعه و دین محورانه حاکم بر کشور را با نام مستعار «بهشت زوری بُردن شهروندان» شعورشوئی کنیم.
امری که در کمال تـَحیّــُر در درک «رئیس جمهور کشور» نیز از «لزوم قانون پذیری شهروند» تحت عنوان «بهشت زوری» مشهود شد و نشان داد قلت سواد و بضاعت مزجات در ایران تا رُتبه بالاترین مسئول اجرائی کشور تسری دارد!
نگاه کنید به مقاله «مغلطه بهشت زوری»
علی رغم این آیا جمهوری اسلامی نیز متقابلاً می تواند مدعی تامین مختصات و مشتقات و مفردات و ملاحظات «بهشت مطبوع و مفروض» شهروندان مورد وثوق اش باشد!؟
به بیانی واضح تر: آیا جمهوری اسلامی توانسته در تحقق جامعه اخلاقی مطمح نظر خود و شهروندان مورد وثوق خود، کامیابی کند!؟
جمهوری اسلامی را باید حکومتی مراد کرد که مستظهر به یک «پکیج اعتقادی» است که به اعتبار همان پکیج اعتقادی خود را از یک «پکیج مدیریت اخلاقی» نیز بمنظور اخلاقی کردن و اخلاقی زیستن شهروندانش برخوردار کرده. علی رغم این داده های میدانی و زمین واقعیت موید فاصله داشتن جمهوری اسلامی از جامعه اخلاقی مطمح نظرش می باشد.
دلیل این ناکامی را در کنار فسادها و بی کفایتی ها، می توان محصول اجتناب ناپذیر «تکثر مدیریت اخلاقی» در پروسه اخلاقی کردن و تحصیل زیست اخلاقی مبتنی بر شاخص های دینی نزد شهروندان دانست.
قدر مسلم آنست که به تجربه ثابت شده مدیریت واحد و تک ساحتی تضمین شده ترین نوع از انواع مدیریت های موفق و کارآمد است.
در نظام های مدیریتی منکسر و متکثر الاضلاع، بویژه نظام های مدیریت اخلاقی، محصول مدیریت بصورت تبعی موجودیتی برزخی است.
مدیریت اخلاقی فرزندان در خانواده، شاخص قابل قیاسی با مدیریت اخلاقی شهروندان توسط حکومت است.
طبیعتاً فرزندی که تحت یک مدیریت اخلاقی یک پارچه و واحد و ذیل یک نظم املائی از ناحیه پدر و مادرش موظف است تا بموقع بخوابد و بموقع برخیزد و چگونه بخورد و چگونه نخورد و چه کارهائی را مجاز به انجام و از چه کارهائی منع شده،ً محصول و برون داد چنین مدیریتی تا زمانی که یک دستی و تـَفـَرُدش محفوظ بماند ضمانت کامیابی آن نیز بالاست.
اما وقتی فرزند چنین خانواده ای و در ذیل همین مدیریت اخلاقی «یکه» آخر هفته و در منزل پدربزرگ و مادربزرگ یا عمه و عمو یا خاله و دائی اش مبتلا به دُردانگی و عزیزکردگی و «هر چه دلت می خاد بکن!» و هر چی دوست داری بخور!» می شود! این بمعنای تکثر مدیریت و ناکامی آن مدیریت و بالتبع برزخی شدن فرزند رشد یافته تحت آن مدیریت نایکدست و متناقض است.
(نگاه کنید به مقاله بچه های برزخ)
همین آفت در واحد ملی گریبانگیر حکومت است که منجر به شکست حکومت در تامین جامعه اخلاقی مبتنی بر داده های دین محورانه اش خواهد شد.
ناکامی جمهوری اسلامی در تحقق آرمانشهر اخلاف محورانه مورد وثوق اش محصول تعدد پیشنهادات و منوهای اخلاقی و زیستمانی است که بصورت هم زمان و از مجاری مختلف به شهروندان عرضه می شود.
منوهائی که هر کدام متصل به مدیریتی مستقل بوده و برخوردار از یک تناقض ساختاری با یکدیگرند.
طبیعی است هر اندازه حکومت بر طبل مناسبات اخلاقی دین محورانه بکوبد و بکوشد از این طریق و از طریق اعمال مدیریت یکه سالارانه در گستره ملی دست به آموزش و تربیت شهروند بر اساس خوشآیندها و بدآیندهای اخلاقی دین محورانه بزند و هم زمان همان شهروندان به برکت و آفت مدل به مدل ماهواره های متنوع خود را مواجه با الگوهائی متناقض با منوی پیشنهادی حکومت ببیند! محصول و برون داد از چنین مدیریت منکسر و چند پاره ای چیزی جز ناکامی نخواهد بود.
نگاه کنید به مقاله «اشعری مسلکی در سیاست»
دلیل دوم در ناکامی حکومت جهت اخلاقی کردن جامعه، ماندگاری جامعه در برزخ تحمیلی تشویش و ناامنی و توقف در وضعیت وحشت و اضطرار است.
این نباید افاده معنا کند که امنیت لزوما با ترویج اخلاق نسبت مستقیم دارد یا برعکس نمی توان بی اخلاقی را محصول محتوم ناامنی دانست.
امنیت می تواند «شرط لازم» برای صیانت از سلامت اخلاقی جامعه باشد اما لزوماً «شرط کافی» نیست.
به همان میزان که قائل بودن به تناسب اتیولوژیک و رابطه مُعلّلی بین «ناامنی» و «بی اخلاقی» غیر مسموع است به همان میزان نیز توقع و تضمین دیترمینستیک و قطعی بین «امنیت» و «سُمُو اخلاق» بلاموضوع است.
این که 36 سال است فضای ذهنی و عینی حاکم بر جمهوری اسلامی در استرس «تهدید نظامی و تحریم اقتصادی» بلوکه شده و عملاً و روحیتاً اولویت حکومت را به فضای امنیتی و انسدادی و انقباضی بمنظور هدایت سرمایه های نظام به مجاری امنیتی و پلیسی و نظامیگری، مدیریت و کانالیزه می کنند! چنین واقعیتی یک حرف است تا از آن طریق با محروم کردن شهروندان از سرمایه «خوشدلی و خوشبینی» بتوانند مانع از وحدت تالیفی بین نظام و جامعه شوند.
اما این واقعیت را نمی توان به عنوان یک «فکت» برسمیت شناخت و از آن قاعده «امنیت متضمن تربیت است» را استخراج یا استنباط کرد.
کما اینکه طی همین 36 سال آغشته به عنصر استرس و ناامنی، جمهوری اسلامی از این اقبال برخوردار بوده تا با اتکای بر عناصر و منابع فرهنگی دین محورانه، تجلیات ارزشمندی از رفتارهای اخلاقی و اسوه های اخلاقی را چه در طول جنگ تحمیلی عراق و چه بعد از آن در حافظه تاریخی خود و جهان ثبت و ضبط کند.
علی رغم این کم لطفی است چنانچه در ریشه یابی ناکامی جمهوری اسلامی بمنظور تحقق جامعه ایده آل و بهشت اخلاقی مطمح نظرش، به محروم نگاه داشتن ایران از عنصر امنیت در واحد ملی از ناحیه تهدیدهای نظامی و تحریم های اقتصادی خارجی طی 36 سال گذشته، بی توجه و بی التفات بود.
توضیح بیشتر را در مقاله «انقلاب اسلامی، کنش ها و واکنش ها» ذیل دو استراتژی «فرسایش اقتصادی» و «وحشت منطقه ای» می توانید ملاحظه کنید.

من حیث المجموع آموزه «کارل ریموند پوپر» دائر بر «عبث بودن دعاوی جنت سازی» را می توان محصول بی وقعی امثال ایشان به شان معنوی و اخلاقی انسان محسوب کرد.
همان چیزی که بنیان گذار جمهوری اسلامی ذیل نامه فلسفی خود به «میخائیل گورباچف» از آن تحت عنوان «بحران معنویت» نام برد و خطاب به ایشان نوشت:
«با ماديت نمی توان بشريت را از بحران عدم اعتقاد به معنويت كه اساسی ترين درد جامعه بشری در غرب و شرق است، نجات داد»
همین بی وقعی «پوپریست ها» به مولفه معنویت و اخلاق، پرده استتاری است تا ایشان نه بتوانند مُراد از بهشت در ترمینولوژی دین محوران را فهم کنند و نه بتوانند دلائل ناکامی مقاطعه کاران بهشت «مطمح نظر پوپر و اصحاب پوپر» را وجدان کنند!
گزاره «وقتی باران می‌بارد بجای برهم زدن نظام تکوین ابر و باران تنها باید چتر برداریم» مغلطه ای برجسته از فهم ناخجسته «پوپر» در مفهوم بهشت و بهشت سازی و بهشت خواهی و بهشت جوئی «انسان» است.
پوپر و اصحاب پوپر ناتوان از این بداهت مانده اند که همان چتری که در باران بدآن التجا می کنند محصول اهتمام بهشت خواهی و بهشت سازی، بهشت سازانی است که دغدغه شان تحصیل بیشینه «آسایش و لذت و امنیت» در حیات فردی و اجتماعی انسان ها است.
«تقلیل مرارت» روی دیگر «تحصیل خوشآیند» است.
بهشت ساختنی است.
بهشت چه با تعریف اخروی و چه با قرائت دنیوی «ساختنی» است. متقاضیان بهشت در هر دو قرائت موظف به ابتیاع و ابتناء بهشت محبوب شان با پرداخت هزینه اند.
بهشت را به بها دهند نه بهانه، تلخیص این واقعیت است که تحصیل «محروسه آسایش و امنیت و لذت» در گرو عمل متقابل و پرداخت هزینه است. ما به ازائی که ضمانت اش چه در بهشت دنیوی و چه در بهشت اخروی، محوریت اخلاق و زیست اخلاقی است.
خبط پوپر و اصحاب پوپر آنجاست که نفهمیدند بهشت سازی های محکوم و مختوم به «جهنم» محصول غفلت معماران چنان بهشتی از محوریت اخلاق در ناخود آگاه انسان است.
پاک کردن اخلاق یا بی طرف کردن حکومت نسبت به اخلاق محصول تبعی مصادره انسان به حضیض یک تمامیت مادی و بلعنده است!
به این اعتبار و به این احتساب می توان و می بایست در خوانش «ماکس وبر» از «اخلاق پروتستانی» و نقش تعاملی آن در ظهور کامروایانه «روح سرمایه داری» تجدید نظر کرد.
تجدید نظری گریزناپذیر به اعتبار آنکه اصلی ترین ترین شاخصه در «روح سرمایه داری» حاکم بر مجموعه تمدنی غرب، بر محوریت عنصر «سلفیشیزم» یا «خویش کامی» در جمیع کـُنش ها و تراکـُنش های فردی و خانوادگی و محلی و اجتماعی و ملی و بیزینسی و سیاسی و اقتصادی استوار شده.
زیستمانی خویش کامانه که طی آن شهروند در قامت یک عنصر «آزمند» موظف است حیات شهروندی خود را بیرون از تعلقات خیرخواهانه یا جمع خواهانه، منحصراً معطوف به مناسبات «خودخواهانه» کند.
فی الواقع منبعث از «اخلاق سرمایه داری» لوترـ باورانه دائر بر:
ـ گناهکار بودن ذاتی انسان!
ـ مغفرت انسان از طریق کسب مُکنت!
و برخلاف ادعای «ماکس وبر» ناظر بر تعامل «اخلاق پروتستانی» با «روح سرمایه داری» این «اخلاق سرمایه داری» بود که انسان تیپیک و آرمانی و ایضاً بهشت آرمانی «غرب سرمایه سالار» را با محوریت «خویش کامی» پارادیم سازی کرد و از انسان موجودیتی طماع و فزون خواهنده و خویش کام ساخت.
موجودیتی که آموزش می بیند تا با دغدغه کامیابی و بیشینه خواهی و لذت جوئی خویش کامانه در جستجوی «بهشت تک نفره» خود باشد!
موجودیتی که آموزش می بیند تا وجدان کند برای تحصیل «بهشت تک نفره» خود هر راه و شیوه ای مجاز است!
موجودیتی که آموزش می بیند که لذت بردن از هر مسیر و ابزاری مجاز است و بپذیرد «بدون حق داوری دیگران» راه های لذت بردن دیگران را نیز برسمیت بشناسد!
موجودیتی که آموزش می بیند که تنها باید کامجوئی کرد تا جائی که کامجوئی دیگران را مختل نکند!
موجودیتی که آموزش می بینند تا در «بهشت تک نفره» خود، تنها مسئول شادکامی خود باشد و ناکامی ها و تلخکامی های بیرون از «بهشت تک نفره اش» را بی وقعی کند!
و بالاخره موجودیت هائی که در مجمع الجزایر «بهشت های تک نفره» خود، میراث دار و میراث خوار «اباحیت و تمامیتی» می شوند که فاقد مکانیزم لازم جهت ارزشگذاری و داوری اخلاقی بر کنش های فردی و اجتماعی است.
معذالک و برخلاف بدفهمی پوپر و اصحاب پوپر:
نه ـ گردون نگری ز قد فرسوده ماست!
و نه ـ جیحون اثری ز اشک پالوده ماست!
همچنان که:
نه ـ دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست!
و نه فردوس دمی ز وقت آسوده ماست!

خیام:

گردون نگری ز قد فرسوده ماست ـ جیحون اثری ز اشک آلوده ماست

دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست ـ فردوس دمی ز وقت آسودهماست

به تعبیر «داستایوفسکی» ابتدا خدا را حذف کن آنگاه هر چه خواهی کن!
مضرب مشترک جمیع حکومت های لاتـَقیـّـُد به «اخلاق» حتمیت و ختمیت «جهنم فرجامی» است.
بر این مبنا می توان و باید قصاریه پوپر مبنی بر آنکه «آنانکه وعده بهشت روی زمین را می دهند، چیزی جز جهنم خلق نمی کنند» را بدین گونه اصلاح کرد که:
آنانکه «اخلاق» را از بطن مناسبات فردی و اجتماعی انسان حذف می کنند، بهشت مفروض شان تحت هر حکومتی، چیزی جز دوزخی آغشته و مملو و آکنده از خود محوری و خویش کامی و انانیت نیست»
هم چنان که داعیه داران زیست اخلاقی و زندگی بر محور اخلاق را:
نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است.
بردار ز رُخ پرده که مشتاق لقائیم
مولوی:

ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است ـ بردار ز رُخ پرده که مشتاق لقائیم


۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

اشک شوق!


جنجال اخیر پیرامون اظهارات و خاطرات جدید از جانب هاشمی رفسنجانی در همایش بانوی انقلاب شاهدی بر بی دقتی معترضین و قائلین به فقدان اعتبار آن خاطرات است.
محل مناقشه معترضین بازگشت به سه فراز از اظهارات هاشمی داشت:
ـ نخست آنجا که هاشمی از تریبون نظام مواضع اپوزیسیونی گرفت و مدعی ظلم ها و زندان ها و تضییع حقوق مردم توسط حکومت شد که بلافاصله و با منطق «ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند ـ بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست» مواجه با واکنش رئیس عدلیه شد که طی آن ریشه اظهارات هاشمی را بصورتی غیرمستقیم ناشی از دلچرکینی وی بابت محاکمه فرزندش (مهدی) معرفی کرد.
ـ دوم آنجا که هاشمی رفسنجانی ادعا کرد «امام» علی رغم آنکه پذیرش قطعنامه 598 را نوشیدن جام زهر نامیدند اما «دو سه ماه» بعد از آن امام به خود من گفتند جام زهر امروز برای من شیرین است!
لازم به ذکر است هاشمی رفسنجانی در فیلم موجود از این سخنرانی صریحاً از کلمه «دو سه ماه» استفاده کرده اما در متن مکتوب از این سخنرانی در سایت هاشمی کلمه «دو سه ماه» حذف و بجای آن از کلمه «چند ماه بعد» استفاده کرده اند!
این در حالیست که از تاریخ قبول قطعنامه (27 تیر 67) تا لحظه فوت امام (13 خرداد 68) کلاً ده ماه و 15 روز فاصله بود و در این بازه زمانی هیچ اتفاق خاصی در سپهر سیاسی ایران بروز نکرد که تا آن درجه استعداد داشته باشد که بتواند موجبات تغییر ذائقه امام از تلخکامی قطعنامه تا حلاوت آنرا فراهم آورد و اینک اسباب اعتماد به خاطره جدید هاشمی از امام باشد.
تنها اتفاق برجسته و حائز اهمیت در این فاصله «صدور فتوای ارتداد سلمان رشدی» در 29 بهمن 67 بود که آن نیز اگر توانست موجبات اقبال به امام را فراهم آورد «که آورد» ناظر بر وجد و ابتهاج و استقبال میلیونی مسلمانان در اقصی نقاط جهان از فتوای مزبور در کنار ترشروئی غربی ها بود و تا همین اندازه هم چنین واکنش هائی هیچ ربط و دخلی به مسائل داخلی و مسائل مرتبط به جنگ عراق با ایران نداشت که امام از جوار آن بتوانند مبتلابه شیرین کامی از پذیرش قطعنامه 598 شوند!
اما نکته مهم و محوری در اظهارات هاشمی رفسنجانی ناظر بر آن بخش از خاطرات ایشان از امام است که با اشاره به انتخابات ریاست جمهوری سال 84 فرمودند:
«واقعاً یک موی بدنم راضی نبود که وارد انتخابات شوم و همه می‌دانستند نمی‌آیم. یکبار همسر امام مرا خواستند و گفتند که امام این انقلاب را به دست شما داد و شما می‌خواهید به دست چه کسانی بدهید و اصلاً می‌دانید اینها کی هستند؟ پس از اظهارات همسر امام تکان خوردم و اشک در چشمانم جمع شد. پس از آن بود که برای حضور در انتخابات ثبت‌نام کردم»
طنز ماجرا آنجاست که خاطره مزبور که ظاهرا بیشترین حجم اعتراض مدعیان ناراستی آن را فراهم کرد برخلاف انتظار نمی تواند ناراست باشد و طبیعتاً «همسر امام» علی رغم همه فضیلت های مکتسبه اما به صرف همسر امام بودن نمی توانست برخوردار از شاکله سیاسی در تراز امام باشند و به احتمال قریب به یقین چنان بیاناتی را از سر خیراندیشی نسبت به سرنوشت انقلاب و نظام خطاب به هاشمی رفسنجانی ابراز کرده اند.
هر چند با صحه گذاردن چند تن دیگر از حضار در جلسه مزبور نیز مشخص و موید شد که خاطره فوق قابل وثوق است.
اما در این خاطره قابل اعتماد یک نکته مورد غفلت معترضین قرار گرفته که اتفاقاً قبل از آنکه معیاری بر اصلحیت هاشمی رفسنجانی در سپهر انتخابات 84 باشد موید، دلشدگی و پریشان حالی هاشمی از 84 به بعد در عرصه سیاست ورزی ایران است.
به استناد فیلم منتشره از همایش مزبور، هاشمی در این بخش از اظهاراتش می فرمایند:
از اظهارات همسر امام تکان خوردم و «اشک در چشمانم جمع شد» پس از آن بود که برای حضور در انتخابات ثبت‌نام کردم.
«اشک در چشمانم جمع شد» بیان صریح آیت الله در همایش مزبور است (نگاه کنید به دقیقه 3:36 از ویدئوی ضمیمه) هر چند ظاهراً در فردای این همایش مسئولین سایت ایشان در اقدامی قابل فهم ترجیح دادند این بخش از اظهارات هاشمی را بصورتی آشکار از متن اظهارات موجود در سایت رسمی آیت الله، حذف کنند!
پرسش محوری در حلاجی این «خاطره صادق» یافتن پاسخ این پرسش است که چرا «هاشمی رفسنجانی» باید در واکنش به اظهارات همسر امام اشک در چشمانش جمع شود!؟
مگر چه حرف تاثر آوری در کلام همسر امام بوده که منجر به اشک هاشمی شده!؟
این اشک چه اشکی است!؟
اشک حسرت!؟ اشک غم!؟ اشک تاثر!؟ یا اشک «شوق و شعف»!؟
پیشتر در مقاله «پائیز پدرسالار» با استعانت از رُمان شازده کوچولوی «آنتوان دوسنت اگزوپری» هاشمی رفسنجانی را مبتلا به کمپلکس «توجه طلبی و توجه خواهی» از جنس ابتلای خودپسند ساکن در اخترک دوم در رمان مزبور معرفی کردم که سطح توقع اش از دیگران ستایشگری از ایشان است!
ابتلائی که اینک و با بیان صادقانه هاشمی از خاطره مزبور ، مستندتر نیز خواهد بود.
طرفه آنکه در انتخابات 84 اینجانب به اعتبار شناختی که از همین روحیات هاشمی داشتم از کسانی بودم که از یک سال پیشتر مانند انتخابات 92 (نگاه کنید به مقاله خیز بلند هاشمی) صراحتا اعلام کردم هاشمی حتما در این انتخابات (84) نامزد خواهد شد و لطف ماجرا آنجا بود که با یکی از مقربین نظام که برخوردار از رانت اطلاعات و اخبار پشت پرده هم بود بر سر این مسئله شرط هم بستم و مشارالیه تاکید می کرد که شخصاً با هاشمی صحبت کرده و ایشان صریحاً گفتند در انتخابات نامزد نمی شوند.
علی رغم این هر چند هاشمی بقول خودش « یک موی بدنش هم راضی نبود در انتخابات نامزد شود» و هر چند اینجانب برخلاف دوست مزبور هیچ رانت خبری از پشت پرده نداشتم. علی رغم این و با اتکای بر آشنائی از روحیات مکشوف هاشمی، مطبوع ترین ناهار ناشی از بُرد شرط مزبور را در فردای ثبت نام هاشمی در انتخابات 84 را به اشتها و اشتیاق صرف کردم!

آقای زیباکلام، شما هم دیر رسیدید ـ تمام شد!


بعد از کتابت مقاله «از تدلیس یونسی تا تندیس سلیمانی» که در بخشی از آن با اشاره به لودگی های نامتوقع از جانب «صادق زیباکلام» در واکـُنش به کـُنش های ایشان و خطاب به ایشان انشاء کردم:
زیباکلام «خواسته یا ناخواسته» در کانون یک ابتذال سیاسی خود را به زنگ تفریح سیاست در ایران مُبدل کرده تا جائی که علی رغم احراز کرسی استادی علوم سیاسی در معتبرترین دانشگاه ایران با قول و فعل خود و بشکلی نامفهوم موجبات تخفیف و تحقیر خود نزد صاحب نظران و سیاست شناسان را فراهم آورده است و دیگر کمتر معمری در سپهر سیاسی ایران را می توان یافت که ایشان را جدی بگیرد.
اکنون و با استناد به ویدئوی مناظره و منتشره بین ایشان و حجت الاسلام نبویان به تعبیر «حضرت مولانا» آفتاب آمد دلیل آفتاب! و مشارالیه به استناد این ویدئو نشان داده که با شفاف ترین شکل ممکن اصرار و اشتیاق دارند تا کماکان مسئولیت کارآکتور «مبارک» در «تخت حوضی» سیاست در ایران را ایفای نقش کنند!
زیباکلام را با وام گرفتن از تعبیر رهبری ایران باید در قامت «روشنفکر نمایانی» فهم کرد و برسمیت شناخت که تعلق به بخش کمیک تاریخ داشته و عملا و بصورت خویش فرما و خود خواسته عهده دار مسئولیت دلقک بازی از میانه سکولارهای اپوزیسیون نظام شده است.
وی را می توان بازتولید فکاهی تقی زاده ها یا «میرزا مهدی» فرزند شیخ فضل الله نوری دانست که در زیر چوبه دار پدر (شیخ فضل الله) هلهله و پایکوبی می کرد و استبعادی ندارد ایشان نیز اگر بتوانند به استعداد دیگر گونه های بازمانده از نسل روشنفکرنمایان مشروطه، بار دیگر و بر فرض محال موفق به «بازتولید مشروطه» شوند آنگاه ایشان نیز تا آن اندازه استعداد و جسارت دارد تا با بر دار کردن «برادر» از اردوی مقابل، به ابتهاج زیر جنازه اخوی و در وجد بازتولید دیکتاتوری از جنس دیکتاتوری رضاخانی، ابراز شعف و پایکوبی کنند!
اما نکته محوری در کالبدشکافی شخصیت زیباکلام، اسارت ایشان در زندان ذهنی است که آهک و ملاط و آجر و دیوارش را شخصاً تمهید و تدارک دیده. به بیانی دیگر ایشان را بنوعی می توان گروگان خود تلقی کرد.
به بیانی دقیق تر زیباکلام گروگان اندیشه های مکتوب خود بویژه در اسارت کتاب «ما چگونه ما شدیم اش» شده!
اسارتی که از وی انسانی تک ساحتی ساخته که جهان و مسائل مبتلابه آن را بصورت کُنتراست و با بهره گیری از منطق باینری و «یکه دالی» فهم و تحلیل می کند.
وی از سال 74 که کتاب «ما چگونه ما شدیم» را منتشر کرد و علی رغم 20 بار نشر مجدد وقتی برخلاف توقع اش کتاب مزبور نتوانست مبدل به یک عقبه فکری و اثرگذار در حوزه اندیشه سیاسی شود شخصاً مبدل به ادعای خود در آن کتاب شد(!) و از آن تاریخ به بعد بنوعی می کوشد با همان نگاه تک ساحتی مبتنی بر «خودکردگی» و گارد ضد تئوری توطئه، ادعای کتابش را در ذهنیت و ضمیر ناخود آگاه خود، مرجع انگاری و بازپروری کند. لذا برخلاف ادعای کتابش که اتفاقا ادعای غلطی هم نیست و تنها اشکالش آنست که نویسنده با نگاهی مذموم اندیشانه به «تئوری توطئه» تحلیل همه تحولات سیاسی اقتصادی تاریخ معاصر ایران را تنها به یک عامل «خودکردگی» تقلیل داده است اما و متحیرانه نویسنده تدریجا خود گروگان کتاب خود شد و در پروای افراط در نفی تئوری توطئه خارجی، شخصاً به تله تفریط «تئوری توطئه داخلی» افتاد!
این طنز ماجراست که جهد قابل تقدیر زیباکلام در نفی «تئوری توطئه» برخلاف تصور منجر به آن شد تا «دکتر» خود بصورتی ناخواسته آغشته به پاراللی از ظن توطئه انگارانه در دام «تئوری توطئه» بیفتند و بالطبع از جوار همین آغشتگی همه مخالفت ها و حرکت ها و آرمان ها و اعتقادات و باورهای انقلاب اسلامی و حاملان انقلاب اسلامی را در قامت یک باور توطئه اندیشانه، ایدئولوژیک کند! و نامحجوبانه ضعف و فقر و ناآشنائی خود با معارف و مبانی و دواعی اسلام را از طریق نگاه تک عاملی و توطئه اندیشانه «استکبار ستیزی تزریقی حزب توده به انقلاب اسلامی!» گفتار درمانی کنند!
همین بی التفاتی است که مانع از آن می شود مشارالیه ندانند، تکبر گریزی و استکبار ستیزی اصلی ترین و اولی ترین و جدی ترین اصل محوری در بعثت رسول الله بوده و هست.
همین بی التفاتی است که مانع از آن شده و می شود تا مشارالیه ندانند، قاعده «نفی سبیل» و «تبری و تولی» نزد حاملان اسلام، نه لقلقه ای زبانی بلکه باوری دینی و اجرائی است.
همین بی التفاتی است که مانع از آن شده و می شود تا مشارالیه ندانند، مرگ بر استکبار یعنی مرگ بر تفرعن یعنی مرگ بر تکبر یعنی مرگ بر انانیت یعنی مرگ بر خودبینی یعنی مرگ بر خود محوری و یعنی مرگ بر آمریکا در مقام متعین ترین کانون چنان تفرعنی و بالاخره یعنی مرگ بر زیبا کلامان و کلامان زیبای خالی از محتوا و حاکی از امتنانی که خویش کامانه و خودمحورانه نگاه و کلام شان آغشته از طعن و تحقیر و لودگی و استهزا و استخفاف است!
ترش رویانه نمی توان این واقعیت را کتمان کرد که روشنفکری سکولار ایرانی بیمار است و مبتلایان از ناحیه شدائد همین بیماری است که هرگز نتوانسته و نمی توانند حتی برای یک مرتبه بجای آنکه خوانده ها و بافته های غرب را حفظ و حفاظت کند به اتکای اندیشه و تامل و تعمق و توسل به کورتکس های مغزشان آن بافته ها و دواعی را ابتدا داوری معرفت اندیشانه کنند!
ایشان اخلاق پروتستانی و روح سرمایه داری «ماکس وبر» را به دقت مطالعه و حفظ کرده اما یک بار هم به خود این فرصت را نداده اند تا از خود بپرسند که این مزخرف به چه معنائی است که «انسان با گناه ذاتی به دنیا می آید» و مبنای عقلی و استدلالی آن چیست!؟
هم چنان که هرگز به خود این فرصت را نداده تا به تفطن بفهمند یا از خود بپرسند مبنای عقلی این مزخرف تر که «انسان به تمول و مکنت رسیده موید آمرزیدگی اش نزد خداوند و برائت اش از آن گناه ذاتی است»!؟
زیباکلامان از آنجا که از ابتدا قرارشان بر پذیرش چشم و گوش بسته همه دواعی غرب بوده و هست لذا اکنون هم ارزنی نمی توانند و نتوانسته به ماهیت و چیستی گوهر غرب مقرب شده و بالطبع از این فرصت در کنار دیگر شبه روشنفکران مشابه خود محروم مانده تا بتوانند مبانی اعتقادی و فلسفی و فرهنگی سازنده آن نظام تمدنی را به چالش کشیده و نقادی عالمانه کنند و با ابتلا به ویروس «هر چه آن خسرو کـُـند،شیرین بُـوَد» ناتوان از رویت نارسائی ها و نامرادی ها و ناکامی های مجموعه تمدنی غرب، دلسوزانه وخیراندیشانه راه صواب و نجات کشور را به تاسی از سلف و خلف (!) خود «غربی شدن در فهم و عقل و نظر و عمل» از نوک پا تا فرق سر فهم و مراد می کنند!
همین نگاه مُعـَـوَج، منجر به فهم سودا اندیشانه زیباکلامان از انقلاب اسلامی شده و در مضیق ترین درک ممکن از انقلاب اسلامی، اقدام به صدور سیاهه معوقات «مردم خویش اندیشانه شان» از نظام می کنند.
اظهارات اخیر زیباکلام مبنی بر غیر قابل توجیه و مقرون به صرفه نبودن هزینه های انرژی اتمی از کیسه ملت را هر چند به سهم خود آنگونه پاسخ دادم که:
سر جمع همه سانتریفوژهای فعال و غیر فعال نطنز و فردو و به انضمام همه هزینه های پنهان و آشکار صورت گرفته برای انرژی اتمی به اندازه یک تار موی سر جوانان برومند ایران که جان عزیزشان را در طول جنگ فدیه مانائی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی کردند فاقد ارزش و برابری است!
آن ملتی که 36 سال پای انقلاب شان پایمردی کرد. آنانی بودند و هستند که علی رغم فدیه کردن دُردانه های خود پای انقلاب در فردای پایان جنگ نه تنها سودا اندیشانه و تاجرمسلکانه حواله معوقات مالی بابت خون فرزندان شان را به آدرس نظام پست نکردند بلکه بر خلاف زیباکلامان در منتهی الیه بی توقعی لقمه دندان گیری نیز از جیفه دنیا و از جوار انقلاب و حکومت شان نصیب نبردند و علی رغم این 36 سال است که برای بقا و استقرار و مانائی نظام و انقلابش شان پایمردی کرده و هزینه می دهند.
راز این مانائی را باید در «راز انقلاب» جست که:
مانائی شان قبل از آنکه منتجه از داده های حکومت به ایشان باشد محصول نفی نشدن ایشان از جانب حکومت و تکریم ایشان از جانب حکومت است. اقشاری که تا پیش از این و در تمام ادوار سلطنت به اتهام مسکنت و فقیری و بی نوائی و بی سوادی و بی کلاسی و بی لباسی و بی ریختی(!) و بی پرنسیبی و بی اتیکتی و ناآلامدی و قرشمالی و سیه چردگی و سفله انگاری محکوم به دیده نشدن بود!
علی ایحال و علی رغم اصرار زیباکلام در صدور صورت حساب بنام ملت و برای حکومت لاجرم و به سهم خود موظفم خدمت ایشان معروض دارم:
جناب آقای زیباکلام!
شما دچار تاخر زمانی شده اید. 24 سال جلوتر از شما همین مطالبه را بشکلی دیگر سلف شما «مسعود بهنود» در ماهنامه «آدینه» کتابت و تلاوت کرد دائر بر آنکه:
«مردم ايران بويژه اهل تفکر و قلم حق دارند حواله ای را که انقلاب بدست آنها داده و در سال های جنگ بابت دريافت آن اصراری نکردند اينک وصول کنند و آزادي های را که در حوزه بيان و قلم بدست آورده اند، حفظ کنند و نگذارند گروه های فشار و طرفداران حکومت آسان با ايجاد جو ارعاب ، فضا را در اختيار بگيرند و دچار بی تفاوتی کنند»
جناب آقای زیباکلام!
آنموقع و به سهم خود خطاب به هم قطار شما گوشزد کردم:
بي هوده کاسه گدائی آزادی را در دست نگيريد و به تکدی آن از ديگران نپردازيد! آزادی در اسلام یک مفهوم ذاتی است نه عرضی. جوهره دين با نفی هر عبوديتی جز تعبد خدا، بسترساز حُريت و آزادگی نزد مومنان است. آزادی در قامت دین امری است تـَحصُلّی و نه تـَکسُــّبی.همه کسانی که در جستجوی آزادی اند بی جهت تلاشی در بيرون خويش نکنند. هر چه هست در درون است و صيانت نفس و تعبد خدا. مقتدرترين حکومت ها و مستبدترين نظام ها و مخوف ترين زندانها نيز توانائی گرفتن اين آزادی را از انسان ندارند و تنها تلاش شان را معطوف به محدود کردن حريم اعمال اين آزادی می کنند. اين همان آزادی است که نه محتاج کسب است و نه نيازمند متولی دفاع از اعطای آن ... در جمهوری اسلامی ايران هر اختلافی هست ، مابين بچه های انقلاب است. دعوا ، دعوائی خانوادگی است. فرزندان يک خانواده بر سر شيوه های اداره آن خانواده با يکديگر اختلاف سليقه دارند.شما و شمايان را در اين کانون نقشی نيست. بچه ها خود می دانند چگونه مسائل شان را حل کنند. از قول ما به دوستان تان بفرمائيد:
«خانم ها و آقايان؛ دير رسيديد ـ تمام شد»
(مقاله آقای بهنود دیر رسیدید ـ تمام شد» روزنامه ابرار ـ 5 مرداد 70)

جناب آقای زیباکلام
مشروطه برگشت ناپذیر است و ولو آنکه برای رقصیدن زیر جنازه برادرتان بی تاب باشید!
علی ایحال موظفم به سهم و بضاعت خود خطاب به جنابعالی نیز گوشزد 24 سال پیش به هم قطارتان را تکرار کنم که:
آقای زیباکلام، شما نیز دیر رسیدید ـ تمام شد!

۱۳۹۴ فروردین ۲۹, شنبه

از سید مهدی هاشمی تا مهدی هاشمی!


اظهارات اخیر و جنجال ساز هاشمی رفسنجانی مبنی بر آنکه «سطحی نگران ... به وجود چند زن بی‌حجاب در خیابان می‌پردازند، اما نمی‌گویند ظلم‌ها چه می‌شود؟! زندان‌ها چه می‌شود؟! سرکوب‌ها چه می‌شود؟! و حق مردم خوردن‌ها چه می‌شود!؟» چنین اظهاراتی قرینه ای از تکرار کمیک آیت الله منتظری در دهه 60 است وقتی خود و بیت خود را مبدل به کانون اپوزیسیون نظام و گروه های برانداز کرده بودند.
اظهاراتی که بلافاصله با واکنش رئیس قوه قضائیه مواجه شد و در پاسخ به هاشمی رفسنجانی گفت:
هجمه‌ها علیه دستگاه قضایی در سالهای اخیر به‌صورت پیوسته وجود داشته و هرگاه دستگاه قضایی مقابل مفاسد اقتصادی و فتنه‌گری‌ها در مسیر قانون و عدالت ایستادگی کرده حجم این فشارها و هجمه‌ها بیشتر شده است ... هجمه‌ها و فشارها از ناحیه ضدانقلاب و نیروهای خارج نشین دور از انتظار نیست اما توقع نمی‌رود کسانی که خود در مسیر انقلاب بوده‌اند و برای انقلاب از جان و مال خود سرمایه‌گذاری کرده‌اند سخنانی مطرح کنند که دستمایه ضدانقلاب شود. البته اینجانب صلاح نمی‌بینم که در سال همدلی و همزبانی دولت و ملت بگویم که چه‌چیزهایی پشت صحنه این فشارهاست اما به هر حال صبر قوه قضاییه هم حدی دارد و اگر این حرفها و هجمه‌ها ادامه یابد چه بسا به مردم شریف ایران خواهیم گفت هجمه‌ها از کجا آب می‌خورد و چه نسبت‌های 100 درصد کذب و به چه دلیلی علیه قوه قضاییه گفته می‌شود و از چه رانت‌های سیاسی استفاده می‌کنند تا جلوی رسیدگی‌های قوه قضاییه را بگیرند. عده‌ای که گمان می‌کنند تافته جدابافته‌ای هستند و رسیدگی قضایی و عدالت برای همه خوب است الا آنها، تلاش دارند در روند رسیدگی به پرونده‌ها مانع تراشی کنند.
خلاصه و عصاره کلام رئیس عدلیه را می توان با استعانت از سروده مصلح الدین شیرازی آنچنان تلخیص کرد که:
ببری مال مسلمان و چو مالت ببرند
بانگ و فریاد برآری که مسلمانی نیست!
فهم کنایه غیر مستقیم صادق لاریجانی در اظهارات فوق به هاشمی رفسنجانی و پرونده اتهامی پسرش امر دشواری نیست و ظاهراً بنا بر یک قانون نانوشته تاریخ معاصر ایران قرار است راهی طی شده را مجدد برود (!) و در حد فاصل «مهدی هاشمی ها» ورق بخورد!
یک بار در منتهی الیه «سید مهدی هاشمی» و از طریق سیاه کاری هایش در بیت منتظری و اینک در منتهی الیه «مهدی هاشمی» و از جوار بزهکاری هایش در جوار هاشمی رفسنجانی!
پیشتر در مقاله «خودکشی نهنگ» نوشتم:
همه شواهد و قرائن نشان از آن دارد که هاشمی رفسنجانی در بد ترین شکل ممکن و با یک تحلیل اشتباه بمثابه «خودکشی نهنگ ها» بشکلی اجتناب ناپذیر «قدم در راه بی برگشتی» گذاشته که می تواند به پایان یافتن عمر سیاسی ایشان در اتاق قدرت ایران منجر شود. شواهد و قرائن نیز موید آنست که هاشمی رفسنجانی ... اینک علی رغم فراست سیاسی ضمن ابتلا به «توهم جلال» تصمیم خود را گرفته تا آزموده را بیآزماید و قدم در راه بی بازگشتی بگذارد که آسمانش «هر کجا» همین رنگ است! اتخاذ ادبیات علنی در مخالفت با رهبری و استنباط غلط از خود و جایگاه مردمی خود و تلقی برخورداری از محبوبیت مردمی در مواجهه با رهبری که پیش تر توسط آیت الله منتظری نیز در مواجهه با بنیانگذار جمهوری اسلامی بکار گرفته شد، سنتی آشنا و شکست خورده در جمهوری اسلامی است که می تواند هاشمی را در مواجهه با رهبری به راه طی شده ای بکشاند که پیشتر بنیان گذار جمهوری اسلامی را به آنجا کشاند تا ضمن عزل قائم مقام خود خطاب به برجسته ترین شاگرد و حاصل عمرش بنویسند:
«من با هیچ کس در هر مرتبه ای که باشد عقد اخوت نبسته ام. چهار چوب دوستی من در درستی راه هر فرد نهفته»\
بازخوانی این بخش از مقاله «پائیز پدرسالار» نیز خالی از لطف نیست:
فهم هاشمی و فهم رفتار هاشمی در قامت یک سپهسالار سالخورده سیاسی، به اعتبار جهتگیری و کنش های توجه طلبانه وی از فردای رد صلاحیتش در انتخابات ریاست جمهوری سال 92 در فرآیندی قابل هضم و تحلیل محتوا است که از آن می توان تحت عنوان «سندروم پدربزرگ» نام برد! سندرومی که ناظر بر کلیشه ای است که مبتلابه با ورودش به عرصه کهنسالی در حسرت ایام شباب و بودنش در کانون توجه و اقبال، بی تابی می کند و با تلقی فراموش شدگی، خود را تحت گرایش شدیدی از توجه طلبی و شانیت و محوریت قرار می دهد. رویکردی که فرد طی آن خود را مغناطیسی فرض می کند که همگان موظفند حول وجود او حلقه زده و با تبعیت و تکریم وی گوش بفرمان همه نصایح و اوامر مشفقانه و راهگشایانه آن «پدربزرگ خود عقل کل بین» بنشینند!
عقل مصلحت اندیش چنان می نماید تا پایوران نظام به اعتبار توان بالای تخریب هاشمی، ضمن تامین نیازهای عاطفی یک مبتلا به «سندروم پدربزرگ» به تصنع هم که شده با مراعات احترام و اعتبار و ارادت طلبی هاشمی، بی جهت آستانه تحریک این پیرماهی فربه و زیرک دریای سیاست ایران را تقلیل نداده و با توسل به «رویکرد آبروداری» تا پایان پائیز این پدرسالار، آبرومندانه ایشان را حفظ و مشایعت و بی خطر کنند! و مانع از «خودکشی این نهنگ غیر قابل پیش بینی» در دریای متلاطم سیاست در ایران شوند!

هاشمی قدرت مقابله با نظام را ندارد اما قدرت صدمه زدن به آن را دارد و عاقلانه است با مدیریت این «سرجهازی نظام» ایشان را بی خطر و تا نقطه پایان محافظت بهداشتی ـ امنیتی کرد.


۱۳۹۴ فروردین ۲۲, شنبه

ایز گم کردن زیباکلامان!


صادق زیباکلام در راستای سنت مالوف عریضه نویسی به مسئولان کشور و جهان در جدیدترین نامه اش ارسالی به ریاست جمهوری ایران با اشاره به پرونده اتمی و اعتراض همیشگی اش به غیر ضروری بودن و بی صرفه بودن و بلکه مُضر بودن انرژی هسته ای برای ایران از رئیس جمهور پرسیده:
آیا «مردم» می‌دانند هسته‌ای چه هزینه‌هایی مستقیم و غیرمستقیم (در قالب تحریم‌ها) برای کشور داشته؟ آیا می‌دانیم کشوری که نه سرانه خیلی بالایی در آموزش و پرورش و بهداشت و درمان دارد و نه بودجه چندانی برای حفظ و حراست از محیط‌ زیست اش هزینه می‌کند، در عوض برای برنامه‌های هسته‌ای‌اش چگونه دست و دلبازانه خرج می‌کند؟
پرسش زیباکلام پرسشی جدید نیست و هر چند رهبری در بخشی از سخنان اخیر خود بدون ذکر نام از ایشان اظهار داشت:
صنعت هسته‌ای برای یک کشور، یک ضرورت است. اینکه بعضی از «روشنفکر نماها» قلم بردارند و قلم بزنند که «آقا ما صنعت هسته‌ای را میخواهیم چه‌کار کنیم» این فریب است؛ این شبیه همان حرفی است که زمان قاجارها وقتی نفت کشف شده بود و انگلیسها آمده بودند میخواستند نفت را ببرند، اینجا دولتمرد قاجاری می گفت ما این مادّه‌ی بدبوی عَفِن را می خواهیم چه ‌کار کنیم، بگذارید بردارند ببرند! این شبیه آن است. صنعت هسته‌ای برای یک کشور یک ضرورت است؛ هم برای انرژی، هم برای داروهای هسته‌ای که بسیار مهم است، هم برای تبدیل آب دریا به آب شیرین، و هم برای بسیاری از نیازهای دیگر در زمینه‌ی کشاورزی و غیر کشاورزی. صنعت هسته‌ای در دنیا، یک صنعت پیشرفته و یک صنعت مهم است.
علی ایحال و جدای از پاسخ رهبری، اظهارات زیباکلام را از منظری دیگر نیز می توان به داوری نشست.
اول آنکه در ادبیات زیباکلام و نسلی از هم قطاران ایشان واژه «مردم» مفهومی گنگ و کشدار است. همین ماهیت ژلاتینی «مردم» نزد ایشان همواره مانع از آن شده تا بیرون از دنیای وهم آلود شان بتوانند با واقعیتی بنام «مردم» و مختصات منحصر بفرد چنین مردمی در ایران مانوس باشند.
بقول علی نصیریان (قاضی شارع) در اثر ارزشمند «سربداران» و خطاب به شیخ حسن جوری:
مردم! مردم! مردم!
سرتاسر تاریخ را انباشته اید از عدالت خواهی برای مردُم و سیراب کرده اید از خون مردُم! این تشنه سیراب نشدنی!
پرسش امروزین زیباکلام را نیز می توان به اقتفای فهم ناقص و مُعوَج ایشان از مردم، با بازگوئی و بازخوانی فرازی از تاریخ معاصر ایران مورد کالبد شکافی تطبیقی قرار داد.
از فردای پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از اشغال سفارت آمریکا و متعاقب جنگ 8 ساله عراق با ایران، تحلیلگران و کنش گرانی وابسته به سنت فکری امثال زیباکلام نیز مانند امروز زیباکلام با تلقی وکالت خود خوانده شان از جانب مردم، بارها گفته و می گویند:
ادبیات تند انقلاب اسلامی و اشغال سفارت آمریکا مسبب جنگ شد و در ادامه می افزایند: تداوم جنگ بعد از فتح خرمشهر نیز تصمیمی ناصواب بود که منجر به طولانی شدن جنگ و قربانی شدن بلاوجه تعداد زیادی از هم وطن در ادامه بدون دلیل جنگ تا سال 67 بود!
نکته رندانه در چنین اظهاراتی تشبث به نوعی «ایز گـُم کردن» بمنظور خاک پاشیدن بر چهره واقعیتی بنام «مردم» است.
مدعیان قصور ایران در جنگ و اشغال سفارت و ادامه جنگ تا 67 نمی خواهند به این واقعیت تمکین کنند که:
گیریم ادبیات تند و شعار صدور انقلاب مسبب جنگ شد(!) گیریم که اشغال سفارت آمریکا چاشنی جنگ را غلیظ تر کرد(!) گیریم که ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر ناصواب بود(!) اما همه اینها چه ربطی به شما دارد!؟
لااقل زیباکلامی که خود صادقانه اعتراف کرد «وقتی امثال حسین الله کرم برای دفاع از کیان کشور و دین و ناموس کشور به جبهه های جنگ می رفتند من عازم لندن به بهانه ادامه تحصیل بودم» اکنون باید بفرمایند گیریم شروع جنگ و تداوم جنگ و اشغال سفارت آمریکا را توانستید با هزار ادله لایتچسبک تصمیماتی ناصواب و برخلاف مصلحت «مردم» شماسازی کنید اما می توانید منکر آن شوید همان مردمی که حاملان انقلاب اسلامی بودند و هستند در تمام مراحل جنگ و انقلاب و در غیبت شمایان شانه به شانه یکدیگر در کنار رهبرشان ایستاده و از کلیت انقلاب و نظام و تصمیمات مسئولین کشورشان عملاً حمایت کردند.
امثال زیباکلام متوجه نیستند سر جمع همه سانتریفوژهای فعال و غیر فعال نطنز و فردو و به انضمام همه هزینه های پنهان و آشکار صورت گرفته برای انرژی اتمی به اندازه یک موی سر جوانان برومند ایران که جان عزیزشان را در طول جنگ فدیه مانائی انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی کردند فاقد ارزش و برابری است!
امثال زیباکلام متوجه نیستند مردمی که در بهمن 57 با بیعت با خمینی شان، رژیم پهلوی را به زیر کشیدند همان مردمی هستند که در فردای اشغال سفارت جملگی و همدلانه بعد از صحه خمینی شان لبیک گوی عمل انقلابی دانشجویان پیرو خط امام شدند و با شروع جنگ و قبل و بعد از فتح خرمشهر نیز ارزنی تردید در تبعیت از خمینی شان تا پایان جنگ نکردند.
امثال زیباکلام متوجه نیستند انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی در تمامی سالهای پر فراز و نشیب اش طی 36 سال گذشته بر شانه های پر توان همان مردمی مانائی و ایستائی کرد که یک بار هم بابت مجاهدت های خود، مسئولین و امام شان را بابت هزینه های پایمردی های خود مواخذه و محاسبه نکردند و نجیبانه و مظلومانه پای بیعت خود با امام و انقلاب شان ایستادند و جان نثاری کردند.
آیا امثال زیباکلام می دانند اشغال سفارت و جنگ و تداومش بعد از خرمشهر علی رغم همه هزینه‌هایی مستقیم و غیرمستقیم و سنگین و کمرشکن اش و به بهای شهادت بهترین فرزندان و سرمایه های انسانی کشور، از جانب مردمی که خود حاملان آن جنگ و دفاع مقدس بودند، هرگز مورد ارزیابی سوداگرانه و تاجرانه و محاسبه هزینه ـ فایده قرار نگرفت!؟
امثال زیباکلام متوجه نیستند مردم آنانی اند که 36 سال در تمام فراز و نشیب های انقلاب اسلامی بدون ارزنی توقع «سودا گرانه» و «سود انگارانه» در کنار انقلابشان و برای مانائی انقلاب و نظام شان ایستادند و هزینه داده اند!
مشکل زیباکلامان آنست که چشمان شان توان دیدن مردمی را ندارد که طی همه مرارت ها و شدائد و مصائب در کشورشان و در کنار انقلاب شان بودند و ماندند بدون آنکه زیباکلامان بتوانند ایشان را ببینند یا بفهمند!
مشکل زیبا کلامان آنست که ناتوانی خود در دیدن چنین مردمی را خویش کامانه به نام مردمی مصادره می کنند که صرفاً در مخیله ایشان جعل و نصب شده!
وقتی کسی ناتوان از فهم این واقعیت است که مردمی در ایران هستند که می توانند برای حفظ استقلال کشورشان بدون منت دُردانه های خود را فدیه مانائی آن کنند، بالتبع همین کسان از فهم این واقعیت هم عاجز خواهند ماند که محاسبه هزینه چرخیدن سانتریفوژ به اعتبار صیانت از استقلال و قدرت کشور برای چنین مردمی محلی از اعراب ندارد!



۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

وقتی روشنفکری «اُور ـ دوز» می کند!


ماجرای شنیع تعرض جنسی به دو نوجوان ایرانی در بازگشت از حج عمره توسط ماموران امنیتی فرودگاه جده را هر چند بصورت طبیعی نباید و نمی توان از «دولت تعامل سازنده با جهان» و «کوشنده برای اعاده اعتبار پاسپورت ایرانی» متوقع برخورد یا واکنشی در خور و بایسته بود اما معلوم نیست روشنفکر بازی جماعتی بی غیرت را باید چه نامید!؟
برادر بزرگواری در سایت انصاف نیوز با اشاره به موارد متعددی از تعرضات جنسی در گذشته و در ایران ضمن همسان سازی آن موارد با مورد جده افاضه فضل فرموده اند که:
مورد اخیر را نیز مانند موارد گذشته باید زیر سبیلی رد کرده و بجای «الم شنگه» کردن در این مورد(!) منطق و صلح دوستی و ایمان را جایگزین هیجان های ملتهب و کینه ورزی بنمائیم! (اینجا)
حکایت آن بی غیرتی است که در واکنش به گریستن همسرش بابت متلک لات محله، خونش بجوش آمد بر سر آن شرور فریاد زد:
ناموس نداری اگه نری ببوسیش و از دلش درنیآری!!!
نویسنده متوجه نیست تمامی مواردی را که مثال زده اولا مسئله ای داخلی بود و ثانیاً و نهایتاً منجر به با تادیب و برخورد قانونی با مرتکبین شد.
اما چیزی که ایشان و امثال ایشان از دیدن آن غفلت ورزیده یا خود را به غفلت زده اند (!) سناریو بودن ماجرای فرودگاه جده است.
آیا برای فهم این مسئله لزوماً باید برخوردار از آی کیوئی بالا بود که در بحبوحة بحران یمن و اولدوروم و بُلدوروم حکام ریاض علیه ایران و عصبانیت شان بابت موفقیت های شیعیان در یمن و ایستادگی و پایمردی ایران در کنار انقلابیون حوثی و مضافاً وحشت شان از احتمال مفاهمه ایران و غرب در ماجرای اتمی اکنون متوسل به چنین شناعتی بمنظور تحقیر و تخفیف ایرانیان نزد افکار عمومی ملت خود شده اند!؟
آیا چنان روشنفکرانی نمی توانند تصور کنند در حال حاضر و از کنار چنین شناعتی اکنون چه گفتمان و ادبیات و سخافت های کلامی نزد عامه شهروندان سعودی نسبت به ایرانیان ظهور کرده!؟
آیا چنان روشنفکرانی ناتوان از فهم این واقعیت اند که حکام کثیف و جنایتکار سعودی می کوشند از این طریق ناتوانی و استیصال خود در برابر ایران را تلافی کرده و برای خود و عوام کالانعام در عربستان و دیگر جوامع عرب با توسل به چنین اعمال شنیعی دست به لطیفه سازی جنسی علیه ایرانیان بزنند!؟
وقتی دو مامور امنیتی هر دو بصورت هم زمان و در یک شیفت کاری و در روز روشن بالاتفاق «هورنی» شوند (!) و هم زمان هوس دو نوجوان ایرانی کنند و در همان محل و با علم به این که این ماجرا به اعتبار الزامات موجود در محل قطعاً خبری خواهد شد دست به چنان خباثتی بزنند در آن صورت آیا فهم این مسئله خیلی دشوار است که چنین سیاه کاری چیزی نیست جز «بفرموده»!؟
علی ایحال شخصاً قبل از آنکه از چنین روشنفکر نمایان و چنان اولترا روشنفکر بازی هائی متعجب باشم همه حیرتم از ملت عربستان در داخل و خارج از این کشور است!
آیا در میان شهروندان سعودی حتی یک فاضل و فرزانه وجود ندارد تا لب به اعتراض بابت چنین شناعتی بگشاید و فریادش را بر سر حکام خود بلند کند که چرا با آبروی اعراب بازی می کنید!؟
چرا حرمت میهمان را شکسته و اعتبار میزبانی ما را مخدوش می کنید!؟
چرا با توسل به چنین اعمال کثیفی اسباب سرافکندگی و شرمساری قاطبه شهروندان عرب شبه جزیره را در مقام ملتی بدوی و حیوان صفت و فاسد و منحرف فراهم می کنید!؟
اعراب ضرب المثلی دارند مبنی بر آنکه:
دستی را که نمی توانی گاز بگیری، ببوس!
کاش دولت تدبیر و امید لااقل بصورت تعامل سازنده به دولتمردان ریاض تفهیم می کرد:
دستی که شایسته بوسیدن است را نباید گاز گرفت!

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

تلواسه ظریف!


برخلاف جو گیری و هیجان زدگی عامه ایرانیان، شواهد حاکی از ناکامی دکتر ظریف در مسئولیت محوله اش در پرونده انرژی اتمی ایران است.
خلوة و جلوة «دکتر» طی مدت مذاکرات بوضوح نوعی نضج تشویش و اضطراب و تلواسه را در ناصیه و ناطقه ایشان ایماژ کرده.
علی رغم آنکه شخصاً از نخستین کسانی بودم که بعد از انتصاب دکتر ظریف به مصدر وزارت، صراحتاً ایشان را انتخاب اصلح دانسته و تاکید ورزیدم بعد از سه دهه برای نخستین بار وزارت خارجه جمهوری اسلامی ایران برخوردار از وزیر شد. اما امروز و اینک تلخ کامانه جائز الاقرار است که «دکتر» بسرعت نشان داد سقف پروازش محدود به سطح سفارت بود و شوربختانه نتوانستند در قامت وزارت خوش بدرخشند.
متاسفانه نمی توان از این واقعیت چشم پوشید که طی سال های گذشته همه بار مسئولیت سیاست خارجی بر دوش رهبری (اعم از دوران امام و دوران کنونی) بوده و علی رغم گذشت 36 سال از انقلاب اسلامی هنوز جمهوری اسلامی نتوانسته خود را درسطح دولت از دولتمرد در تراز انقلاب اسلامی برخوردار کند!
قاطبه دولتمردان جمهوری اسلامی (جز قلیلی استثناء) هنوز در مفهوم صلب و سولفاته «منافع ملی» فریز مانده اند و نتوانسته اند با این واقعیت مانوس شوند که پدیده انقلاب اسلامی ساختار مفهومی دولت ـ ملت را در ایران و جهان به چالش کشید و «برساخته» منافع ملی را با ظرافت به ساحت «شهروند جهانی» منتقل کرد.
با ظهور انقلاب اسلامی حکومت و مُلکداری به اتکای منافع ملی موضوعیت و اقتضای خود را از دست داده و توسط انقلاب اسلامی منقضی شد.
انقلاب اسلامی یک موج و اندیشه نوین و مدرن از سلوک ملکداری را در جهان عرضه کرد که پیشنهادش مستظهر به حکومت با اتکای «انسان ـ شهروند جهانی» بود. در چنین منظومه ای نظام برآمده از انقلاب اسلامی رسالت خود و رسالت همه دولت های جهان را مبتنی بر عملگرائی بر اساس مصالح انسان بماهو انسان فارغ از مرزبندی های ملی و قومی و تباری و نژادی تاسیس و تبلیغ کرد.
منافع ملی و تقید به خویش کامی های ملی در بسته اعتقادی و مُلکداری از نوع جمهوری اسلامی مشتقاتی از ایدئولوژی شیطانی محسوب می شود. (نگاه کنید به ایدئولوژی شیطانی)
حال بگذریم که دولت های مدعی عملگرائی بر اساس منافع ملی به دواعی خود نیز مقید نبودند و عملاً ملیت و منافع ملی را مبدل به فریم و گریمی جهت تامین و تحصیل مصالح و منافع طبقه حاکم معنا و اقبال کرده بودند.
در همین چارچوب بود که توقع می رفت دولت برآمده از انقلاب اسلامی در مقام اجرا بتواند دولتمردان هم تراز با گفتمان انقلاب اسلامی را از درون خود پیله پروری کند.
طبیعتاً در این میان وزرای خارجه جمهوری اسلامی در مقام «پیشانی نظام در عرصه جهانی» از اهلیت و اهمیت بیشتری برای شانیت چنین خلعتی برخوردارند.
اما و برخلاف توقع، جمهوری اسلامی عملا محروم از وزیر خارجه ای در حد و تراز و استاندار انقلاب اسلامی طی 36 سال گذشته بوده.
دیپلماسی جنگ در سال های تجاوز عراق به ایران و پایمردی (!) دیپلمات های مخنث ایران طی آن ایام و بعد از پذیرش قطع نامه 598 برجسته ترین سند از فشل بودن دستگاه دیپلماسی ایران طی آن دوران بغایت مهم بود.
اگر نبود انفاس قدسیه بنیان گذار جمهوری اسلامی و برکت خون شهدای جنگ در کنار حماقت صدام در حمله به کویت بدون تردید ایرانیان نمی بایست هیچ امید و توقعی از بدنه مدیریتی وزارت خارجه دوران علی اکبر ولایتی بمنظور تحصیل و حراست از اهداف نظام و انقلاب را چشم انتظاری می کردند و بلاشک در فرای چنین لمسوارگی، چنانچه شاهد سقوط صدام در 2003 نبودیم، در آنصورت و تاکنون نه تکلیف قرارداد الجزایر روشن شده بود و نه هیچ کدام از اسرای ایران از زندان های عراق آزاد شده بودند.
در این میان تنها اعتباری اگر بتوان داد آن را باید به زیرکی قابل تحسین رئیس جمهور وقت (هاشمی رفسنجانی) در نامه نگاری های حاذقانه اش با صدام داد که علی رغم دیگر ناصوابی هایش در دوران جنگ و بعد از جنگ در این مورد خاص با فراست عمل کرد و توانست هوشمندانه موجبات احقاق حق حداکثری ایران را قبل از سقوط صدام و به دست صدام فراهم کند.
در غیر این صورت همه اهتمام و اشتغال وزیر خارجه وقت و تیم همراهش در مذاکرات 598 بدون تحصیل هیچ لقمه دندان گیری به استناد خاطرات چاپ شده اش صرفاً معطوف به مساعی جمیله ایشان در چگونگی چینش میز و صندلی های محل مذاکرات 598 با «طارق عزیز» و «خاویر دکوئه یار» بود!
در مذاکرات هسته ای کنونی نیز نمی توان این واقعیت را کتمان کرد که کماکان بار دیپلماسی خارجی بر دوش آیت الله خامنه ای است و به اقتفای مدیریت إشرافی ایشان بر مذاکرات است که از فردای قرار دادن دست و پای دکتر ظریف در پوست گردوی «توافق یک مرحله ای و شفاف در کنار رفع کلی تحریم ها» تیم هسته ای ایران حد یقف خود را توجیه شد.
مشکل دکتر ظریف آنجاست که علی رغم 30 سال زندگی و تحصیل در آمریکا و برخورداری از تجربه مسئولیت سیاسی در این کشور و با وجود آشنائیش با فرهنگ آمریکائی، در عمل نشان داد کمترین شناختی از پتانسیل سیاسی و ماهیت دیپلماسی آمریکائی ندارد.
دکتر خوش بینانه بر این تصور بود وهست که از ناحیه حضور 30 ساله اش در آمریکا و تسلط کافی بر گویش انگلیسی و بشاشیت و خوش روئی و روابط عمومی بالایش، مُراد حاصل است و به استعداد این پیشینه از عهده مدیریت مذاکرات اتمی بر خواهد آمد.
همین خوش بینی توام با ذهنی گرائی منجر به آن شد تا دکتر ظریف با باوری ساده اندیشانه به «دیپلماسی مسئولیت محور» نتواند بموقع و به قاعده ماهیت «قدرت محور بودن» دیپلماسی آمریکائی را وجدان کند و بصورتی تبعی و خیال پردازانه متعهد به «مسئولیت محوری در دیپلماسی» جهانی ماند و ناخواسته و بتدریج در خلال مذاکرات اتمی در تور مدیریت نامحسوس آمریکائیان گرفتار شد.
این در حالی است که تیم مذاکره کننده آمریکائی تاکنون بسیار حرفه ای و هم بسته و با تفکیک بهینه مسئولیت ها به مذاکرات وارد شدند و با تقسیم محاسبه شده امورعملا موفق شدند متدرجاً دکتر را بشکلی نامحسوس مدیریت کنند.
از «آلن ایر» سخنگوی فارسی زبان وزارت خارجه آمریکا در نقش «قندک بارگاه» که با تک مضراب های شاعرانه اش به فارسی در فیس بوک و در حواشی مذاکرات اتمی از «ایرانیان مشعوفش» دلبری می کند و با مدیریت دیپلماسی عمومی با موفقیت می کوشید و می کوشد عرصه افکار عمومی ایرانیان را بسمت یک روند منتج به «افق امید کاذب» از مذاکرات هدایت کند تا در فردای شکست مفروض بتوانند یک غبن سنگین و واکنش معترضه ملی را به ایرانیان پمپ کنند تا «جان کری» و «وندی شرمن» جملگی و هم بسته و بایسته با اتخاذ سیاست «نمدمالی» اهتمام خود را تاکنون و با جدیت از طریق تعلیق ایران بین دو گانه تن دادن نظام به «دوستی تحمیلی» یا «تمهید بستر ذلگی و اعتراض اجتماعی ایرانیان» در فردای شکست مذاکرات کرده اند تا بدینوسیله بتوانند ماهی مراد خود را از بطن تحمیل دو گانه «تسلیم دولت» یا «تحریک ملت» صیادی و هم افزائی کنند.
طرف آمریکائی تا این مرحله کامیابی نسبی خود را در کنار زیرکی خود، مدیون جو زدگی و سهل انگاری ظریف نیز می باشند.
مصاحبه دی ماه گذشته روزنامه ایران با دکتر ظریف یکی از غیر قابل انتظار ترین اقدامات متوقع از یک دولتمرد در حد وزیر امور خارجه و مستندی از جوزدگی و اظهارات فاقد بصیرت توسط دکتر ظریف بود.
ظریف در آن مصاحبه با در اختیار گذاشتن بدون احتیاطش از خاطرات دوران کودکی تا نوجوانی و جوانی اش به ثمن بخس ناب ترین اطلاعات دست اول از خود و گذشته خود را اطلاع رسانی کرد.
اطلاعاتی که بدون تردید دپارتمان روان شناختی مستقر در CIA و دیگر سازمان های اطلاعاتی و امنیتی برای به دست آوردن یک خط آن حاضر به پرداخت هر هزینه ای هستند تا بدآنوسیله ضمن داده پردازی از اطلاعات موجود و آشنائی با روحیات و خلقیات و تعصبات و تقیدات و نقاط ضعف و قدرت فرد از آن طریق بتوانند سوژه را مورد روان کاوی قرار داده و با طراحی پروژه و تمهید تله های روانی موجبات تقرب و مدیریت نامحسوس طعمه خود را فراهم آورند.
بدون تردید چنین مصاحبه ای را باید به عنوان یک گاف (Gaffe) اساسی در کاریر سیاسی «ظریف» ثبت کرد.
این کمال بی مبالاتی است که شخصی در سطح و اندازه ظریف آن هم در کسوت وزیر امور خارجه توجه به این امر بدیهی نداشته باشد که سنت خاطره گوئی و خاطره نویسی نزد دولتمردان تعلق به بازه زمانی بازنشستگی ایشان دارد. بازه ای که در آن «سوژه» دیگر در کانون قدرت و مسئولیت نیست و دشمن و رقیب نمی تواند از اطلاعات سوخته و ارائه شده اش بهره برداری ناصواب کند.

بخشی از خاطرات دکتر ظریف با روزنامه ایران:من در خانه تنها فرزند بودم و هیچ هم‌ بازی‌ای نداشتم. از طرفی خانواده ما از همه لحاظ به شدت محافظه‌کار بودند. ما در منزلمان علی رغم قدرت خرید، تلویزیون و رادیو نداشتیم. پدرم رادیو را در کمدی می‌گذاشت و در آن را قفل می‌کرد. فقط برای شنیدن دعای سحر ماه مبارک رمضان از آن استفاده می‌کرد ... فکر می‌کنم تا 15 سالگی به سینما نرفتم. علاوه بر این روزنامه‌ای هم در خانه ما پیدا نمی‌شد. پدر و مادرم اجازه رفت و آمد را نیز به من نمی‌دادند ... اجازه رفت و آمد با هیچ‌کس را نمی‌دادند. من فقط هر روز صبح به مدرسه می‌رفتم. حتی پدرم برای کنترل بیشتر، به باغبان خانه سپرده بود که مرا تا ایستگاه اتوبوس مدرسه همراهی کند. لذا در کودکی بسیار از جامعه دور بودم ... در مدرسه علوی دیدگاه‌های متدین را مطالعه می‌کردیم. همچنین کسانی که سیاسی‌تر بودند کتاب‌های مرحوم آقای طالقانی را می‌خواندند. به خاطر ندارم دیدگاه‌های ملی‌گرایان در آنجا رواج داشته باشد ... بنده کتاب‌های سنتی و انقلابی را همزمان مطالعه می‌کردم و از معدود شاگردان مدرسه علوی بودم که هم در جلسات حجتیه و هم در جلسات انقلابیون شرکت می‌کرد. در مدرسه دو طیف وجود داشت؛ یک طیف حجتیه‌ای بودند و در جلسات مرحوم آقای حلبی که بعضاً در منزلشان تشکیل می‌شد، شرکت می‌کردند. بنده نیز به منزل ایشان می‌رفتم و از طرف دیگر در جلسات بچه‌های انقلابی نیز شرکت می‌کردم. بنابراین قبل از سفرم به آمریکا با هر دو تفکر آشنایی پیدا کردم ... عزیمت به آمریکا به اصرار من صورت گرفت. پدر و مادرم مخالفت می‌کردند و بیشتر آمادگی داشتند در صورت ضرورت مرا به انگلیس که به ایران نزدیک‌تر است، بفرستند. خاطرم هست که دعوای خیلی جدی هم بین ما پیش آمد، زیرا پدر و مادرم می‌گفتند کمی صبر کنم تا به لندن بروم. اما من نگران بودم که خیلی دیر بشود. آنجا بود که با رفتنم به آمریکا موافقت کردند. به یاد دارم در این میان با مرحوم پدرم خیلی تندی کردم؟(متن کامل)

حداقل توقع از دولتمردی در تراز دکتر ظریف که در کرسی وزارت خارجه مشغول سنگین ترین مذاکرات سیاسی تاریخ معاصر ایران با قدرتمند ترین دولت های رقیب است لحاظ درصدی از احتیاط و حزم اندیشی در بیان نظرات است.
فیلم منتشر شده از ظریف در لوزان و پاسخ هیستریک وی به خبرنگار مبنی بر آنکه «من همیشه عصبانیم و تنها مقابل شما می خندم» موید خارج شدن ظریف از ریلکسی و متعارفی لازم الاحصاء نزد سیاستمداران درگیر در مذاکراتی سنگین از نوع مذاکرات اتمی است.
همه کسانی که با ظریف از نزدیک آشنایند به خوبی می دانند ظریف ذاتا انسان بشاش و شاد و خندانی است اما پاسخ بوضوح عصبی ایشان به خبرنگار (من همیشه عصبانیم) را باید پاسخی «ناراست» از تجلی عصبانیت و تحمیل عصبانیت به وی توسط رقیب و در خلال مذاکرات محسوب کرد که می تواند یک موضع ضعف هزینه زا برای ایران در طول مذاکرات باشد.


عصبانیت ظریف یکی از مصادیق موفقیت مدیریت نامحسوس وزیر خارجه ایران توسط طرف آمریکائی است تا جائی که توانستند دستآورد لوزان را برخلاف تاکید رهبری نظام دال بر «لزوم شفافیت در تعهدات» بار دیگر مبدل به مفاهمه ای تاویل پذیر کنند تا از جانب طرفین در کمتر از 24 ساعت با اما و اگر روبرو شود. اما و اگر هائی بر سر چگونگی برداشتن تحریم ها که حتی اگر روایت طرف ایرانی را نیز مبنی بر «برداشت غلط آمریکائیان» ملاک قرار دهیم در آن صورت هم طرف ایرانی چاره ای ندارد تا در نهایت تن به همان برداشت غلط آمریکائیان در چگونگی برداشتن تحریم ها بدهد چرا که صاحب تحریم ها نیز آمریکائیانند و بالتبع دست شان در هر گونه برداشتی از تحریم ها ولو برداشت غلط باز است!
همین واقعیت تلخ این فرض را بر ذمه مسئولین ارشد ظریف می گذارد تا ایشان را سریعاً از زمین مذاکرات بیرون کشیده و فرد دیگری را جایگزین وی کنند.
ظریف همه زحمت خود را تاکنون کشیده ولی این همه زحمت ظریف است و بیش از این نمی توان و نباید از ایشان توقع کرد. ظریف در مخمصه خود باشی و تقید به پرنسیب ها و اتیکت های خود و توقعات و فشار داخلی و زیاده خواهی طرف خارجی نوعاً «گیوآپ» کرده و بر همین اساس استبعادی ندارد تا در آینده نیز شاهد عصبانیت نالازم ایشان و بالتبع آسیب های محتملی دیگر به مطالبات ایران در خلال مذاکرات باشیم.
سیاستمدار خوب آنی نیست که بموقع بخندد یا بموقع عصبانی شود!
زبدگی یک سیاستمدار آنجاست تا با حفظ پرستیژ و اتوریته خود و در بزنگاه مذاکره، بموقع رقیب را بخنداند و بموقع نیز ایشان را عصبانی و مدیریت کند نه آنکه خود در تله رقیب افتاده و عصبانی و مدیریت شود!
این کمال بی سلیقگی و ناتدبیری است وقتی جمهوری اسلامی بر روی نیمکت ذخیره خود برخوردار از ژنرال های تازه نفسی در اندازه های قابل اعتماد و وثوق جهت مدیریت مذاکرات اتمی است بلاوجه بر ماندن هزینه زای ظریف در زمین مذاکرات اصرار داشته باشد.
مصداقاً و شخصاً علی رغم مخالفت شخصی ام با خاستگاه و جهتگیری سیاسی دکتر محمد جواد لاریجانی، بر این باورم ایشان می تواند جایگرین شایسته ای برای ادامه مسیر مذاکرات اتمی در کرسی ریاست تیم مذاکره کننده باشد.
لاریجانی در مقام مقایسه با توجه به آنکه مانند ظریف تحصیلکرده آمریکا بوده و با داشتن دکترای منطق ریاضی از «برکلی» و تسلط کافی به زبان انگلیسی و روحیات و خصوصیات و اعتماد بنفس بالا و سوابق سیاسی اش در مذاکرات بین المللی می تواند جایگزین شایسته برای ادامه مذاکرات اتمی باشد.
لاریجانی به اعتبار سنوات و سوابق سیاسی اش بمثابه یک «غول سیاسی» در مذاکرات اتمی است که می تواند در ادامه راه نقشی قدرتمند در مدیریت تیم هسته ای ایران را عهده داری کند.
هر چند در ماجرای «نیک براون» لاریجانی در مقام یک سرمایه قربانی رقابت های سیاسی و ژورنالیستی از جانب رقیب شد (در این زمینه نگاه کنید به مقاله فراموش شدگان)
اما سوابق و لواحق و کاریر سیاسی ایشان نشان می دهد لاریجانی هنوز تمام نشده و کماکان از ظرفیت بالقوه و سنگینی در عرصه دیپلماسی ایران برخوردار است که در صورت جایگزینی اش با ظریف می تواند این ظرفیت را از قوه به فعل برساند.
این واقعیت را نیز نباید کتمان کرد که هر اندازه دکتر ظریف در مذاکرات اتمی دچار خلجان عواطف و جو زدگی شد اما منجزاً همکار ایشان «عباس عراقچی» تاکنون و بالنسبه خوب درخشیده و توانسته در اندازه هائی قابل وثوق و قبول از یک سیاستمدار حرفه ای و مقتدر و خردمند در مذاکرات ظاهر شود.
بی جهت هم نبود که در فردای رد صلاحیت حمید ابوطالبی (نماینده پیشنهادی ایران جهت نشستن بر کرسی نمایندگی ایران در سازمان ملل متحد در نیویورک) از جانب آمریکائیان، ناگهان «وندی شرمن» نماینده آمریکا در مذاکرات اتمی به صرافت قابلیت عراقچی افتاد و ضمن تمجید از شایستگی های عراقچی (!) به ایران پیشنهاد داد عراقچی را جایگزین ابوطالبی در نیویورک کند!
ترفندی نخ نما و آشنا بمنظور نشاندن عراقچی در نیویورک و دور کردن ایشان از میز مذاکرات اتمی که موید نارضایتی طرف آمریکائی از ذکاوت و سرسختی و نفوذ ناپذیری عراقچی در مذاکرات است.
علی ایحال شواهد و قرائن موید آنست که در ادامه مذاکرات شایسته تر است ظریف را از زمین بازی بیرون کشید و ضمن نشاندن ژنرالی تازه نفس در سنگر مدیریت مذاکرات اتمی، ایشان را صرفاً در همان پست وزارت خارجه تحفظ کرد تا اهتمام خود را در سال های باقیمانده صرف بهبود وتنش زدائی از مناسبات ایران با همسایگانش کند.
اهتمامی که دست کمی از مذاکرات اتمی ندارد و ظریف می تواند در این زمین نقشی محوری را عهده داری کند.
مهر ماه 93 ذیل مقاله «هشدار» متذکر این نکته شده بودم که:
مذاکرات اتمی برخلاف حسن نیت ایران از طرف غربی ها بمنظور حصول تفاهم دنبال نمی شود.
مهم ترین هدف غرب از مذاکرات، خرید وقت و معطل نگاه داشتن ایران در برزخ بی عملی و فشل نگاه داشتن دیپلماسی خاورمیانه ای تهران در کانون تحولات منطقه است. بدیهی است تا زمانی که دولت روحانی خود را مقید به مذاکرات اتمی می داند و امیدی به رسیدن توافق با غرب دارد همین نقطه امید منجر به آن می شود تا مواضع و اقدامات خاورمیانه ای خود را به امید نرنجاندن طرف غربی بمنظور تحصیل توافق با ایشان رقیق نگاه دارد.
آمریکا نیز با خواندن دست روحانی و تفطن به این نکته که روحانی اولویت خود را پرونده اتمی قرار داده و به همین دلیل می کوشد با دور نگاه داشتن خود از بحران های منطقه ای و اتخاذ سکوت و واکنش لطیف، خود را درگیر چالش های منطقه ای نکند تا با حفظ آرامش مذاکرات اتمی بتواند در اولویت تکلیف پرونده اتمی را به انجام برساند. بر همین اساس واشنگتن نیز با زیرکی می کوشد با کش دادن مذاکرات و خریدن زمان در غیبت تعمدی و معنادار دولت روحانی از بحران های منطقه ای نهایت استفاده را در راندن اسب خود در زمین خاور میانه بمنظور مدیریت بحران و تثبیت نقش خود در منطقه را ببرد.
تدبیر مخنث دولت روحانی در بحران عراق و سوریه و اوکراین و سکوت معنادارش در قبال دُرشت گوئی های رئیس جمهور ترکیه و کم فروغی و بلکه بی اعتنائی شخص رئیس جمهور نسبت به تهاجم نظامی دولت عربستان به یمن بمنظور جریحه دار نکردن حکام ریاض جملگی موید تعمد روحانی و تدبیر محافظه کارانه اش جهت حفظ آرامش قوا در مذاکرات اتمی است.
رویکردی که علی رغم شعار «تعامل سازنده با دنیا» مبدل به نوعی تکدی لطف و گدائی محبت در سیاست خارجی شده.
رویکردی که حسب ادعای آقای روحانی قرار بود منجر به بهبود مناسبات ایران با دولت های خارجی شود اما اکنون دولت جمهوری اسلامی را مبدل به «بُز اخفشی» کرده که در یک بی عملی معنادار مواجه با دور شدن از دوستان و متحدان پیشین خود نیز شده تا جائی که رئیس جمهور افغانستان هم در بحران یمن اعلام همسنگری با دولت عربستان می کند و دولت جمهوری اسلامی هم چنان مهر سکوت بر لب زده و یگانه هنرمندی اش محدود به فرستادن وقت و بی وقت خانم افخم سخنگوی وزارت خارجه به میدان و ارائه چند تذکر لطیف دیپلماتیک از جانب ایشان نسبت به ابتلائات موجود در منطقه شده.
همین ضایعه به اندازه کافی ظرفیت دارد تا بیرون کشیدن ظریف از زمین مذاکرات اتمی و آزاد کردن ظرفیت های وی در دیپلماسی منطقه ی را به اقتفای توانمندی های مستهلک شده اش در مذاکرات اتمی توجیه کند و از این طریق به بازپروری ظرفیت مستهلک شده ظریف در زمین دیپلماسی منطقه ای بمنظور بهبود مناسبات با همسایگان بپردازند.
در مجموع شخصاً و برخلاف آیت الله خامنه ای ریاست تیم مذاکره کننده هسته ای را جمعی فرزندان انقلاب نمی دانم!
این بمعنای آن نیست که ایشان «ضد انقلاب» اند بلکه شواهد موید آنست که ایشان آشنا با مبانی و محکمات انقلاب و تراز های دیپلماتیک انقلاب اسلامی نیستند والی از ابتدا بنیاد مذاکرات هسته ای را بر محور «بُرد ـ بُرد» که محکوم و محتوم به شکست بود، تعریف نمی کردند.
فرزند انقلاب قطعاً می دانست ماهیت انقلاب این اجازه را به طرف آمریکائی نمی دهد تا تحت هیچ عنوانی مذاکرات منجر به بُرد ایران شود تا از آن طریق این پیغام به بیرون داده شود که:
می شود آمریکا را به چالش کشید. اقتدارش را نفی کرد. اعتبارش را تخفیف کرد. با اشغال سفارتش هیمنه ابرقدرتی اش را به تحقیر کشید و آنک و بعد از 36 سال همین عنصر ناسازگار با اتوریته آمریکائی را توسط همان آمریکا بر سکوی «بُرد» نشاند!
چنین فرجامی از اساس غیر قابل احصاء بود جز آنکه یک طرف ببازد.
در فروردین و آذر 93 به صراحت خبر از شکست محتوم مذاکرات دادم بدین اعتبار که آنچه که بر روی میز مذاکرات از طرف آمریکائی قرار گرفته قبل از پرونده اتمی ایران پذیرش یا عدم پذیرش هژمونی آمریکاست.
هژمونی که با اتکای بر «اصل مورگنتا» و «قدرت نظامی» ناظر بر منویات اقتصادی واشنگتن است.
(نگاه کنید به دو مقاله شکست محتوم و مقاله مشیت موریانه)
پیش تر نیز در مقاله «آمریکا شناسی» بر این نکته تصریح داشتم:
آمریکا را در مجمل ترین تعریف ممکن باید یک «بنگاه تجاری» بزرگ فهم کرد.
بنگاهی با حاکمیت دقیق مناسبات یک نهاد تجاری بین کارفرمای این موسسه با شهروندانش در مقام کارورزان این بنگاه و مهره های به گردش درآورنده چرخ دنده های این موسسه تجاری. بنگاهی با حاکمیت مناسبات تعریف شده و تحمیل شده این موسسه تجاری بین خود با بخش های دیگر جهان در مقام حوزه فعالیت تجاری این موسسه تجاری.
بر این اساس منافع و امنیت ملی در آمریکا گریم تامین منافع تجاری این موسسه عظیم تجاری و کارفرمایان و مدیران عامل این موسسه تجاری است. بر این مبنا دیالوگ با این موسسه تجاری منطق خاص و منحصر بفرد خود را دارد. برای یک موسسه تجاری، تامین و تحصیل و حفظ و بسط و گسترش سود و حوزه سودآوری اصلی ترین و منحصربفرد ترین هدف است. لذا منطق گفتگو از جانب هیئت مدیره این موسسه استوار بر دو گانه امتیاز دادن و امتیاز گرفتن است.
کمال بلاهت است تا برای گفتگو یا قرابت با چنین «اختاپوسی مالی» متوسل به گویش های اخلاقی یا سیاسی و یا ایدئولوژیک شد! زبان ایشان زبان سود و منفعت مالی است. منافع ملی و ارزش های آمریکائی و دمکراسی و حقوق بشر و اصول لیبرال دمکراسی، جملگی بزک هائی برای استتار غایات و منویات تجاری این اختاپوس است.
با التفات به حاکمیت چنین اتمسفری بر نظام حکومتی آمریکا بوضوح می توان ادعا کرد که دستگاه بوروکراتیک مذاکرات از ابتدا از جانب ایران معیوب تعریف و تاسیس شد و لاجرم برون دادش نمی تواند معطوف به به موفقیت باشد.
تحقیقاً از همان لحظه ای که رهبر عالیه ایران اعلام کرد مذاکرات هسته ای هیچ ربطی به بهبود رابطه با آمریکا ندارد از همان ابتدا فرجام مذاکرات از جانب طرف آمریکائی محکوم به شکست بود.
قدر مسلم هر چند نباید رقیب را دست بالا گرفت اما این امر بدان معنا نیست که نباید حداقلی از عقل و شعور را نیز برای طرف آمریکائی متصور بود!
طبیعتاً آمریکائی که موتور محرکه دستگاه مُلکداریش استوار بر عنصر تجارت و منفعت بنا شده اکنون تا آن اندازه شعور دارد تا از خود بپرسد:
چرا باید در مذاکرات هسته ای به طرف ایرانی امتیاز بزرگ برداشتن تحریم ها را منظور دارد در موقعیتی که قرار نیست از بطن مذاکرات بهبود مناسبات بین دو کشور حاصل شود؟
این نهایت کند ذهنی از جانب دولت زیاده خواه و طماع آمریکا معنا خواهد شد که وقتی بعد از سالها تلاش نسبتاً موفقیت آمیز در به کُـرنر کشاندن تهران بمنظور اخذ امتیاز «رابطه» توام با فروش «تسلیم و تنبه ایران» به افکار عمومی شهروندانش و نظام بین الملل آنک و بدون تحصیل این «دو» به دست خود امکان بازگشت و بهره مندی رقبای اروپائیش به بازار پر جاذبه و سود ایران از طریق حذف تحریم را فراهم سازد در حالی که خود باید پشت مرزهای ایران و در حسرت داشتن رابطه، نظاره گر لقمه گرفتن اروپائیان از سفره تجارت پر اطعمه و اشربه ایران بعد از لغو تحریم ها باشد!
این چیزی است که اخیراً «مجید تخت روانچی» نیز بدون توجه به «پتانسیل بیانش» بر آن اذعان داشت و ناخواسته اسباب حسرت آمریکائیان شد:

مجید تخت روانچی:«جمهوری اسلامی اصراری به حضور آمریکا در بازار ایران ندارد. با لغو تحریم‌ها،‌ شرکت‌های اروپایی با شرط و شروطی که برایشان در نظر می‌گیریم به بازار ایران خواهند آمد.قطعاً وقتی ایران و 1+5 بتوانند به توافقی جامع در مورد تمامی موارد اختلافی خود دست پیدا کنند، در آن صورت راه برای سرمایه‌گذاری تمامی شرکت‌های خارجی باز می‌شود، اما آمریکایی‌ها به واسطه اعمال تحریم‌های گذشته خود امکان حضور در بازار ایران را ندارند. آنها خودشان و براساس قوانین‌شان امکان ورود به بازار ایران را ندارند. به اعتقاد ما این مشکل خودشان است و ما هم علاقه‌ای نداریم که قوانین‌شان را تغییر دهند»

از سوئی دیگر حسن روحانی و دکتر ظریف از بدو به دست گرفتن پرونده اتمی خواسته یا ناخواسته از این نکته غفلت ورزیدند که پرونده اتمی از ابتدا بر مبنای «دروغ» تعریف شده.
قدر مسلم آنست که هم طرف آمریکائی و هم طرف اروپائی ایضاً اسرائیلی ها و دولتمردان ریاض در کنار ایران بخوبی می دانند تلاش ایران برای ساخت سلاح اتمی تنها یک دروغ است.
دروغی که ساخته شد تا همواره به عنوان یک زخم تازه باقی بماند تا از آن طریق بتوانند از آن برای به چالش کشیدن ایران بهره ببرند.
پرونده اتمی ایران برای حل شدن جعل نشد بلکه قرار بود از آن طریق یا آنقدر به ایران فشار بیآورند تا یا تسلیم مطامع و هژمونی طرف مقابل شود و یا با فشار اقتصادی ناشی از تحریم ها موجبات ذله گی و شورش مردم علیه حکومت را تمهید کنند و یا آنکه در صورت نیاز به بهانه آن بتوان در وقت مقتضی به ایران حمله کنند و تکلیف یک عنصر سرکش در نظام یکه سالار آمریکائی را یک سره کنند.
لذا کمال ساده اندیشی است چنانچه گمان برود آمریکائیان بدون تحصیل سود تجاری یا استحاله محتوائی نظام حاکم بر ایران رغبتی به مختومه کردن پرونده اتمی داشته باشد.
نکته بعدی در گریزناپذیری شکست مذاکرات، اشتباه استراتژیک روحانی در نحوه ورودش به پرونده اتمی است.
اشتباه روحانی آن بود که پرونده هسته ای را که از ابتدا بصورت یک «پروسه» در بطن نظام تعریف شده بود در یک بی مبالاتی محرز، مبدل به یک «پروژه» کرد.
دولت و شخص روحانی با این اشتباه، پرونده ای را که از ابتدا در فرمت «پروسه نظام» معنا شده بود و همواره تحت مدیریت عالیه رهبری پی گیری می شد بنام خود و حول طرفیت و محوریت خود در این مذاکرات سند زد و رهبر را در ماجرای اتمی نزد «افکار عمومی شهروندان حامی نظام و انقلاب» در موضع «تحمیل شدگی» نشاند و بی سبب حجم انبوهی از ترشروئی و دلواپسی را علیه خود دامن زد. این در حالی است که وی با لحاظ دُزی از فراست می توانست اعلام کند شخصاً در پرونده اتمی فاقد ادعا است جز آنکه رهبری راساً به ایشان تفویض مسئولیت تحت الامری دهند.
چنین رویکرد بی مبالاتانه ای ناشی از آن می شد و می شود که روحانی در پروژه اتمی دنبال حل مسئله اتمی نیست و در اولویت حل مسئله با آمریکا و بهبود مناسبات بین ایران و آمریکا را تعقیب می کند.
رویکردی که بارها و با زبان بی زبانی نیل و میل به آن را پنهان نکرده.
اظهارات اخیر ایشان در فردای بازگشت تیم مذاکره کننده از لوزان به تهران مبنی بر آنکه:
«مذاکرات هسته‌ای ما پله اول برای تعامل سازنده با جهان است. بحث ما فقط هسته‌ای نیست. این نیست که ما امروز یک موضوعی به نام هسته‌ای داریم و می‌خواهیم با جهان مذاکره کنیم و این موضوع تمام بشود، این پله اول برای رسیدن به بام تعامل سازنده با جهان است.»
چنین اظهاراتی را قبل از هر چیز می توان چشمک زدن به طرف آمریکائی با اسم مستعار «جهان» بمنظور دلربائی از ایشان گمانه زنی کرد.
نحوه و ماهیت حضور دولت و شخص روحانی به مذاکرات 1+5 در مقام تمثیل قرینه فیلم «گرین کارت» اثر «پیتر لیندرزی ویر» و بازی هنرمندانه «ژرار دوپاردیو» است.
فیلمی از ماجرای یک مهاجر فرانسوی که در سودای ماندن در آمریکا تن به یک معامله و وصلت صوری با زنی آمریکائی داد تا از آن طریق بتواند با اخذ «گرین کارت» از اداره مهاجرت آمریکا مجوز اقامت قانونی در آن کشور را بگیرد و علی رغم همه مساعی جمیله دو طرفه بین این زن و مرد نهایتاً اداره مهاجرت تقاضایش را نپذیرفت ومتقاضی را از آمریکا اخراج کرد. تنها نکته مهم در این ماجرا آن بود که زن و مرد ماجرا بعد طی همه اتفاقات در لحظه جدائی از یکدیگر متوجه شدند اکنون واقعاً عاشق یکدیگر شده اند و جدائی از یکدیگر برای ایشان بغایت سخت است.
در ماجرای مذاکرات هسته ای ایران و 1+5 نیز ظاهراً با شکستن تابوی مذاکره بین ایران و آمریکا لااقل طرف ایرانی بدون توجه به فرجام مذاکره دلبسته مذاکره معطوف به رابطه با آمریکا شده.
علی ایحال یگانه روزنه امید برای ایران در مذاکرات هسته ای آنجا می تواند باشد تا با فرضی بعید و در خوشبینانه ترین حالت بپذیریم بعد از حماقت نخست وزیر اسرائیل در سفر بدون دعوت به آمریکا و سخنرانی گستاخانه اش در کنگره، اوباما آنک خود را ناگزیر به دفاع حیثیتی در مقابل تحقیر اسرائیل بداند و برای به شکست کشیده نشدن مذاکرات بمنظور تادیب «نتانیاهو» تن به برداشتن تحریم های اقتصادی ایران بدهد.
در این صورت این امر بمعنای تحقق فرجام برد ـ باخت خواهد بود. فرجامی که طرف برنده اش ایران و سهم آمریکا باختی خواهد بود که تا آن درجه استعداد دارد تا اولا اوباما را در تاریخ آمریکا در عداد ناموفق ترین رئیس جمهور آمریکا بعد از جیمی کارتر قرار دهد!
چنین بدنامی ناشی از آن است که در آن صورت اوباما نمی تواند نتیجه مذاکرات را در داخل بنفع خود و بنفع خاستگاه سیاسی خود نزد افکار عمومی بفروشد و عملاً حزب دمکرات بصورتی تبعی و ناخواسته اما خودساخته مواجه با یک سونامی شکست لااقل طی 8 ساله آینده در جمیع انتخابات پیش رو خواهد بود.
نباید این واقعیت را نادیده گرفت که اوباما یا شعارهای تعطیلی گوانتانامو و بیمه خدمات درمانی و حل پرونده اتمی ایران وارد کاخ ریاست جمهوری شد و در اولی که عملا شکست خورد و طرح بیمه اوباما (Obamacare) نیز اقبالی نیافت و شهروندان طبقه متوسط و محروم آمریکا که مجبور به پرداخت حق بیمه سالیانه این طرح شدند با ترشروئی از خود می پرسند چرا باید به زور این بیمه را پذیرفته و سالیانه مبلغی گزاف بابت حق بیمه بپردازیم در حالی که نه حقوق مان افزایش یافته و نه قیمت ها کاهش یافته!؟
لذا بر فرض مختومه شدن مذاکرات اتمی با فرمت فوق، باز هم اوباما نخواهد توانست این موفقیت را نزد افکار عمومی آمریکائیان نقد کند و از دل آن برای خود و حزب متبوعه اش رای و محبوبیت بخرد.
پرونده اتمی ایران شاید ولو به دروغ دغدغه اسرائیل یا عربستان و یا اروپائیان باشد. اما حرف اصلی مردم آمریکا آنست که گیریم اساسا ایران دنبال سلاح اتمی باشد اما در آن صورت هم باز خواهند گفت:
داشتن یا نداشتن سلاح اتمی توسط ایران دغدغه ما شهروندان آمریکائی نیست.
دغدغه شهروند آمریکائی در حال حاضر مشکل بیکار ی وافزایش قیمت ها و ثابت و کاهش یافتن دستمزدها است و نمی توانند بین دغدغه های ملموس خود و «ایران اتمی آگراندیسمان شده» رابطه ای معنادار برقرار کنند.
شاید زمانی روسای جمهور آمریکا در کانون جنگ سرد می توانستند پیمان های سالت 1 و سالت 2 را با این توجیه که «ابرقدرت شرق را که خطری ملموس برای نظام سرمایه دای و شهروندان آمریکائی است را متقاعد به کاهش زراد خانه اتمی کرده اند» مورد اقبال خود قرار دهند و از این طریق در کانون حمایت ایشان بنشینند. اما اکنون دیگر این حربه برای مدیریت آرای شهروندان آمریکائی ناکارآمد شده و ایشان با خود می پرسند گیریم ایران بتواند از یک سلاح اتمی هم برخوردار شود اما این امر چرا باید ما را تا این حد نگران کند در حالی که در جنگ سرد که رقیب هزاران موشک بالستیک هسته ای هم داشت ما «گیوآپ» نکردیم و با فراست دولتمران مان، شوروی مهار شد اما ایران بر فرض اتمی و دور از مرزهای آمریکا چرا باید قبل از اشتغال و افزایش بیکاری و گرانی و تورم دغدغه جدی ما آمریکائیان باشد؟
مگر آنکه به اعتبار سقوط قیمت نفت در فردای پایان موفقیت آمیز مذاکرات، اوباما و متحدین هم حزبی اش بتوانند از این طریق و با اتکای رضایت شهروندان از بهای نازل بنزین در آمریکا دست به افکار عمومی سازی بنفع خود و حزب دمکرات بزند. اما در آن صورت نیز بیرون از رضایت شهروندان آنک این کمپانی های نفتی آمریکائی اند که از ناحیه ضررهای هنگفت مالی ناشی از کاهش قیمت نفت بصورت قهری تا آن درجه برخوردار از انگیزه خواهند شد تا با الحاق به صف مخالفین اوباما جبهه ضد اوباما را در انتخابات پیش رو به قوت امداد رسانی مالی ـ رسانه ای کنند.
در مجموع هر چند فرجام مذاکرات ایران با 1+5 و از آن مهم تر آینده مناسبات تهران با واشنگتن نیز در هاله ای از تردید است اما در یک نکته نمی توان تردید داشت که ماهیت مناسبات ایران و آمریکا را در مقام تمثیل می توان و باید در قامت قرینه ای از فیلم «ساز دهنی» اثر ارزشمند «امیر نادری» ارزیابی کرد که طی آن «امیرو» قهرمان داستان (بخوانید ایرانیان) بعد از بارها سواری دادن و به ساز «عبدلو» (بخوانید آمریکا) رقصیدن نهایتاً عزمش را جذب کرد تا در پاسخ به لنترانی های «عبدلو» ضمن خیزش در برابر چنان حقارتی «عبدلو» را بر زمین کوفته و در بهمن 57 ساز دهنی اقتدار «عبدلو» را به دریا بیاندازد.



هر چند این امر منافاتی با آن ندارد تا «عبدلوی» داستان ما باز هم به نیت بازگشت و بازآفرینی سال های خوش سواری گرفتنش از مردم ایران چه در قالب جنگ تحمیلی و چه در قالب سیاست های تهدید و تحریم و چه در قفای مذاکرات هسته ای اهتمام خود را بمنظور تنبیه و به زانو در آوردن ایرانیان متمرکز نگاه دارد.