۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

پدرسوخته ها!


آقایان «محمدرضا جلائی پور» و «حسین دهباشی» با یک اختلاف سن نسلی بفاصله 48 ساعت دو مطلب در صفحات فیس بوک خود منتشر کردند که در عین بی ربطی از حیث محتوا بنوعی این دو مطلب با یکدیگر چندان بی ارتباط هم نیست.
بهانه جلائی پور در تحریر «پست نوشته» اش بازگشت به سانحه تصادفی دارد که علی رغم خطرناکی اما خوشبختانه به خیر گذشته و به همین مناسبت نوشته:


«... از پریشب قاچاقی زنده‌ام. مرگم را دیدم و پذیرفتم و متراکم‌ترین دو ثانیه‌ی عمرم را تجربه کردم ... در دو ثانیه‌ای که روی هوا بودم و بعدش منتظر رد شدن ماشین و مُردن انگار تمام زندگی‌ام مثل فیلمی روی دور سرعت از پیش چشمم می‌گذشت. یک صدا می‌گفت انگار قرار نبود الان بمیرم ... یک صدا هم می‌گفت مرگ چه راحت است. انگار چند سطح جدید از آگاهی فعال شده بود. بدنم در اوج هشیاری و کارآیی و سرعت می‌خواست زنده بماند، دلم در آرامشی غیرقابل انتظار مرگ را می‌پذیرفت و ذهنم در همان دو ثانیه می‌خواست زندگی‌ام را مرور و ارزشمند را از بی‌ارزش غربال کند. وصف آنچه در آن دو ثانیه گذشت و چگالیِ عواطف و افکار و احوالش ناممکن است. شبیه وصف دیدن برای نابینا. چرخ ماشین در فاصله یکی- دوسانتی‌متری چشمم ایستاد. مرگ را پذیرفته بودم اما نمردم. عضلاتم چنان منقبض بود که می‌لرزید، اما از این‌که زنده مانده بودم و دست و پای سالم دارم چنان متعجب و خوشحال بودم که بعد از چند ثانیه بهت سنگین شروع کردم به بلند خندیدن ... اگر فناوری ترمز ماشین قدیمی‌تر بود یا چند صدم ثانیه دیرتر یا کندتر بر ترمز می‌کوبید، مرگم حتمی بود ... چقدر باید شکرگزاری می‌کردم برای این تجربه‌ی نزدیک‌به‌مرگ و ‌زندگی‌ساز بدون نقص عضو و هزینه. چقدر هر نفس لذت‌بخش و ارزشمند شده بود. سجده شکر زندگی زیر همان باران و وسط همان خیابان انتخاب دلچسب‌تری بود ... مهابت و غرابت تجربه چنان بود که هضمش ساعت‌ها زمان می‌خواست ... به مرگ زیاد فکر می‌کردم اما تا حالا خودم تجربه‌اش نکرده بودم. از پریشب همه‌ی زندگی‌ام رنگ و معنای دیگری گرفته ... هر ساعت فرصتی اضافی است برای لذت و نیکی و زندگی غربال‌شده‌تر ... ارزش و ضرورت ادای حق هر لحظه‌ی حیات چنان روشن‌تر شده که یک‌ ماه زندگی هم فرصت زیادی به نظر می‌رسد. زندگی‌ای که بند یک اشتباه کوچک‌ نکردن از دیگران است و اصلا معلوم نیست چند دقیقه/ساعت/روز/ماه/سال دیگر ادامه داشته باشد. همه‌ی لذت‌ها و تجربه‌ها از پریشب انگار برای اولین است و شاید آخرین بار. کاش می‌شد این حال و توجه را دائمی کرد. فراموشی نمی‌گذارد» (1)

بالغ بر یک سال پیش نیز و بعد از شهادت «مهدی نوروزی» یکی از نیروهای داوطلب اعزامی ایران به سوریه که گویا در جریان آشوب های سال 88 نیز حضور فعالی در برخورد با شهرآشوبان داشته و دست بر قضا چند مشت هم به جلائی پور کوبیده! همین آقای جلائی پور با اشاره به شهادت «نوروزی» در دفاع از سرحدات حرم و مقدسات شیعیان از یک موضع کرامت فروشانه در فیس بوکش ابراز امیدواری کرد تا بلکه خدای «نوروزی» ایشان را رحمت کنند!
در همان تاریخ و در تعریض به نوشته ایشان با نگاهی آسیب شناسانه به خرده فرهنگ اقشار مزبور خطاب به مشارالیه معروض داشتم:
چنین واکنشی را می توان نوعی نگاه از بالا و بنده نوازانه تلقی کرد که در بطن خود این پرسش گزنده را با خود همراه دارد که: چرا از میان جوانان ایرانی یکی تا آن اندازه مُقید است که در دفاع از مقدسات دینی خود تا سامرا پیش رفته و شهید می شود و آن یکی را در کنار خود نمی بیند و تنها پس از شهادت اش حداکثر آنکه لطف کرده و از سر بنده نوازی ابراز امیدواری می کند بلکه خداوند ایشان را رحمت کند!؟ چرا دین و اعتقادات امثال جلائی پور مانند «مهدی نوروزی» تا آن درجه برخوردار از حمیت و ضمانت اجرا نیست تا ایشان را نیز در کنار «مهدی» در خط مقدم دفاع از مقدسات شیعه قرار دهد!؟ (2)
اکنون و عطف به دل گویه نوین و اقاریر آقای جلائی پور به شکرانه سالم جستن از تصادف محتمل الفوت خود در یکی از خیابان های بوستون، بهتر و شفاف تر می توان به دنیای کریستالایز و سانتی مانتال این نسل نزدیک شد.
دل گویه جلائی پور زمانی معناپذیر تر می شود که آن را از حیث محتوا در کنار و هم زمان با دل نوشته «حسین دهباشی» بازخوانی و مقایسه کنیم.
دهباشی با تعلقش به نسل انقلاب و در نقطه مقابل جلائی پور از نظر سنی و نسلی 48 ساعت قبل از جلائی پور و بعد از صدور حکم دادگاه «رادوان کارادزیچ» جلاد جنگ های بوسنی مطلبی را در صفحه فیس بوک خود پست کرد و طی آن ضمن دل چرکینی بابت حکم رقیق دادگاه برای نخستین بار خبر داده که در سالهای جنگ در بوسنی و در کنار جمعی از خبرنگاران اعزامی ایران در منطقه و بعد از مشاهده شدت و عمق جنایات و سفاکی صرب ها تیم خبرنگاران ایرانی تصمیم می گیرند یک نفر داوطلبانه و به بهانه مصاحبه با «رادوان کارادزیچ» در فُرصتی مناسب و با انفجارِ بُمبی که داخلِ دوربین قرار می دهند «کارادزیچ» را در مقام انتقام بابت کشتار هزاران انسان بی گناه به هلاکت برسانند و داوطلب مزبور نیز کسی نبود جز «نادر طالب زاده» کارگردان نام آشنا و اخلاقمند سینمای ایران که به اذعان دهباشی علی رغم عزم جزم ایشان برای عملیات مزبور بعد از رسیدن خبر مخالفت جدی آیت الله خامنه ای ماجرا منتفی می شود. (3)

فهم رفتار و درک دنیای نادر طالب زاده و ایضاً حسین دهباشی به اعتبار تعلق شان به نسل انقلاب ایضاً به اعتبار دوسیه متراکم و انباشته انقلاب از سلحشوری ها و جان نثاری هائی از این دست در طول 38 سال گذشته فهمی چندان دشوار نیست و این نسل به وضوح آرمان خواهی خود را در عمل و با رشادت بارها و مکرراً به منصه ظهور رسانده اند.
محل مناقشه و موضوع نزاع در این میان سخت فهمی و بلکه غیر قابل فهم بودن نسلی است که اینک امثال «محمدرضا جلائی پور» ایشان را نمایندگی می کنند.
نسل انقلاب اگر جنگید اند برای آن جنگید اند تا آرمان شان زنده بماند و برخلاف این نسل که نمی جنگند تا کالبد شان زنده بمانند!
بدون اغراق با هیچ محاسبه ای این نسل را نمی توان شناخت.
شخصاً و صراحتاً معترفم که این نسل را نمی شناسم.
نه آنکه خیلی پیچیده اند.
نه آنکه ایشان را بدلیل شدت پیچیدگی شان نمی توان شناخت.
نه ـ اتفاقا اصلا پیچیده نیستند
. ولی بشکلی «خاص» هستند!
نه می توان جدی شان گرفت و نه می شود نادیده شان انگاشت!
بود و نبودشان رقیق است. هیچ آرمانی ندارند و با تعجب بی آرمانی خود را با افتخار جار می زنند!
بقول رندانه آن طناز: ما نسل سوخته ایم و فرزندان مان، نسل پدرسوخته!
زمان بیان و کلام که می رسد تا بن دندان از منتهی الیه هرمنوتیک فلسفی داعیه داری می کنند اما آخرین کتابی که خوانده اند را به یاد نمی آورند! حال بقول آمریکائی ها «Who Cares» چه اهمیتی دارد!؟ اصلا چه کسی گفته ملاک برای محسوب شدن و دیده شدن و بودن «کتاب خواندن» است!؟
توانائی در اندیشیدن و درست اندیشیدن بیش از صدها سال و صدها هزار جلد مطالعه کتاب و متون ارزشمند تر است! اما شوربختانه این نسل اندیشه ای نیز از خود ندارند تا لااقل اندیشیدن و درست اندیشیدن خود را به رُخ بکشند و خود باشی شان را با اندیشمندی خود، ممهور فرمایند.
شوربختانه درباره نسلی حرف می زنیم که خواسته های شان هر چند حق است اما بغایت کوچک است!
دنیای شان هر چند قشنگ است اما خیلی کوچک است!
دنیای شان خیلی تنگه! آدم درونش احساس خفگی و تنگی نفس می کنه!
نسلی هستند که بقول «ژان پل سارتر» معنایشان از انسان حرصی پوچ است که در جستجوی هستی می شتابند و قاچاقی و بی هیچ بهانه ای زنده اند و برای استتار این «پوچی» پشت رفتارهای اخلاقی و انسانی خود را پنهان می کنند تا بدانوسیله بتوانند دلیل قانع کننده ای برای بودن و زنده بودن خود بتراشند!

۱۳۹۵ فروردین ۷, شنبه

روزنامه نگاری مگس وزن!


مطبوعات و سنت روزنامه نگاری در ایران وصله ناجوری است که با گذشت بیش از 100 سال هنوز نتوانسته خود را با سقف و استاندارد رائج ژورنالیسم جهانی هم تراز سازد. این عجز تنها منحصر به داخل ایران نیست و در خارج از ایران نیز ادامه این ناتوانی در رسانه های فارسی زبان اعم از تلویزیون فارسی BBC یا VOA و شبکه مبتذل «من و تو» و دیگر رسانه های فارسی زبان اعم از تلویزیون و رادیو و سایت و روزنامه قابل رویت است.
این امر به معنای آن نیست که شرط وثاقت در این حرفه توسل انحصاری به سنت و استاندارد های ژورنالیسم جهانی است.
یک ایرانی برای روزنامه نگار خوب بودن یا روزنامه نگار خوب شدن لزوماً موظف به گرته برداری یا تأسی به سنت ژورنالیسم غرب نیست و خانواده مطبوعات ایرانی در انبان فرهنگی و خزانه معرفتی و بجا مانده در تاریخ خود به کفایت از منابع تغذیه کننده و تعریف کننده این حرفه برخوردار هست تا بتواند در تمشیت این مسیر ایشان را «توشه راهی» کند.
مهم ترین نکته مغفول در سنت ژورنالیسم ایران فقد عنایت به رسالت قلم و قلمداری در این حرفه است.
در مُضیـّق ترین و در عین حال بسیط ترین شکل ممکن گوهری ترین مسئولیت یک روزنامه نگار پایمردی ایشان در یابش و گزارش چرک و آفات موجود در جامعه و اجتناب و احتراز از بزک پلشتی ها بمنظور اغوا و فریب مخاطب است.
مسئولیتی که صاحبان قلم را با خازنان حکومت هم تراز و هم قطار می کند! به عبارت دیگر روزنامه نگار بنوعی ملزم به همان کاری است که حکام بدان ملتزم اند و آن احصاء و ابراز درشتی ها و پلشتی های جامعه بمنظور امحاء و اصلاح آن جامعه می باشد.
وقتی علی علیه السلام در خطبه 97 نهج البلاغه به زبان شکوه و گلایه خطاب به مردمانش می فرماید:
«فرمانروای شما خدا را اطاعت می كند و شما نافرمانیش می نمایید، و فرمانروای شام خدای را معصیت می كند و آنان وی را فرمانبردارند. به خدا سوگند! دوست دارم معاویه شما را با نفرات خود مبادله كند مانند مبادله ی درهم و دینار، ده نفر از شما را بگیرد و یك نفر از آنها را به من بدهد. ای اهل كوفه! به سه چیز كه در شما هست و دو چیز كه در شما نیست، گرفتار شما شده ام، اما آن سه چیز: با آن كه گوش دارید كرید و با آن كه زبان دارید گنگید و با آن كه چشم دارید كورید و اما آن دو: نه در روز جنگ، آزادگانی صدیق هستید و نه به هنگام بلا و سختی، برادران و یارانی درخور اعتماد»

ابراز گلایه ها و کلافگی های علی (ع) در قامت حاکم جامعه از کوژی ها و کژی ها و ناراستی های مردم موید نقش غیر قابل مسامحه حاکم در کشف و طرح و ابراز آفات جامعه بمنظور رفع و اصلاح آن جامعه است و به همان میزان و به همان سیاق روزنامه نگار نیز موظف و ملزم است تا بدون پرده پوشی ذره بین واقعیت یاب خود را بر روی ابتلائات و آفات و کثافات جامعه انداخته و با بزرگ نمائی و انعکاس دُرشت آن آفات، مساعدت لازم بمنظور بهینه سازی جامعه را فراهم آورد.
به عبارتی روزنامه نگار حکم «خرمگسی» را دارد که بجای گل ها ملزم به نشستن بر روی زخم های اجتماع است تا از آن طریق اهتمام لازم برای اصلاح چنان پلشتی هایی را توجه سازی کند.
امیران و دبیران همتایان و هم ترازانی اند که به سهم و ثقل خود مُلزم به هدایت و مدیریت و طبابت جامعه از طریق واقع بینی و واقع نمائی و کسالت یابی در جامعه اند.
روزنامه نگار مُلزم به انعکاس واقعیت های ناراست جامعه است هم چنان که سیاستمدار نیز موظف به اصلاح آن ناراستی ها است.
بدین اقتفا است که مجموعه رسانه های فارسی زبان در داخل و خارج از کشور را نمی توان در عداد رسانه های حرفه ای منطبق با استانداردهای احراز و احصاء شده در این حرفه محسوب کرد.
بدین اقتفا است که IRIB را باید همان جائی نشاند که می توان BBC را نشاند.
چرا یخ BBC در قامت و کسوت یک رسانه نگرفت؟ به همان دلیلی که یخ IRIB نگرفت و نمی گیرد و آن رویکرد رستورانی این شبه رسانه ها در دنیای رسانه است.
BBC در عالی ترین سطح نهایتاً خود را به رستورانی در کنار دیگر رستوران های خبری از قبیل IRIB و VOA با غذای خاص و مشتری خاص خود در «فود کورت» (Food Court) رسانه نماهای فارسی زبان مبدل کرد و دست آخر به ماهیت «اُرگان» بودن خود نزد نحله اقشار سکولار و بعضاً مُتِشَفـّی در خرده فرهنگ غرب با ضریب نفوذی قابل فهم نزد مخاطب خاص خود، قناعت کرد!
هم چنان که IRIB نیز با مخاطب خاص خود و خوراک و منوی خوراک خاص خبری خود نهایتاً سرویس دهنده به مشتری خاص خود است.
در مورد VOA حجم مصیبت فوق تصور است و «من و تو» را نیز که اساسا باید چیزی در سطح و قواره «بشکن و بالا بنداز» برسمیت شناخت که وجود و حضور و تولیداتش بمثابه خدو در صورت بیننده توهین به شعور مخاطب محسوب می شود.
رسانه حرفه ای رستوران نیست تا مطابق میل و خواست و سلیقه و ذائقه مخاطب خوراک خبری سرو کند.
ژورنالیسم را بنوعی می توان و باید در قامت حرفه دلاکی در خزینه حمام عمومی شهر برسمیت شناخت!
دلاکی که برخلاف باور «ابوسعید منهه» در روایت عطار که «شوخ مردم پنهان کردن و پیش چشم خلق نآوردن» را شرط دلاکی جوانمردانه می نمود؛ روزنامه نگار حکم دلاکی را می یابد که دغدغه و اهتمام و موظفی اش «شوخ پیش چشم خلق آوردن» است.



بوسعید مهنه در حمام بود ــ قایمیش افتاد و مردی خام بود

شوخ شیخ آورد تا بازوی او ــ جمع کرد آن جمله پیش روی او
شیخ را گفتا بگو ای پاک جان ــ تا جوانمردی چه باشد در جهان
شیخ گفتا شوخ پنهان کردنست ــ پیش چشم خلق ناآوردنست
...
شوخ ما را پیش چشم ما میار ــ شوخی و بی‌شرمی ما در گذار

این در حالی است که خبرنگاران ایرانی بجای دلاکی نشان داده اند با الفبای این حرفه نیز ناآشنا بوده و غالباً خود و حرفه خود را تا سطح واحد روابط عمومی حوزه های خبری متبوعه تقلیل و تنازل داده و می دهند.
این کمال فلاکت است که بتناوب مشاهده می شود غالب خبرنگاران ایرانی در مصاحبه های خود با شخصیت های محبوب شان در طرح پرسش از ضمیر اول شخص جمع استفاده می کنند!
وقتی خبرنگاری فرضاً از مسئول محبوب اش در مصاحبه می پرسد:
به نظر شما «ما» چه راهبردی برای پیروزی بر رقیب در انتخابات باید اتخاذ کنیم!؟
یا
برنامه «ما» در فردای پیروزی در انتخابات باید چه باشد!؟
این یعنی تا اطلاع ثانوی درب روزنامه نگاری را تخته و خبرنگاران مزبور را راحت باش داده و در اولین فرصت ایشان را به اردوی آموزش فشرده و تخصصی روزنامه نگاری حرفه ای اعزام کنید!
خبرنگار حق ندارد در لحظه خبرنگاری ارزنی خود را با مصاحبه شونده اش هم راه و هم قطار و هم مقصد و این همانی کند.
بیرون از این کسوت و این خلعت می تواند هر چه بخواهد باشد و برای هر شخص و هر جناح و هر جریانی که مایل و شایق است شیدائی و خوش خرامی کند اما سلائق و علائق را با خود آوردن به اندرونی این حرفه یعنی توهین به این حرفه.
شیدائی و نفرت و نگاه سیاه و سفید و منطق باینری یکی از جدی ترین و برجسته ترین آقات مبتلابه صنعت روزنامه نگار بیمار ایرانی است.
آفاتی که تبعات اش ابتلا به «شیطان زدگی» خواهد شد که مبتلابه از درک و توان درک وجوه متمایز دنیای بیرونش عاجز شده و اگر از احوال ایکس از ایشان بپرسید پاسخی جز آن ندارد که ایکس آدم خوبی است یا آنکه آدم بدی است!
در دنیای چنین شیطان زدگانی هرگز امکان ندارد تا پاسخ ایشان به سوال «ایکس چگونه انسانی است؟» فرضاً آن باشد که:
«ایکس فردی خوش خـُلق اما در عین حال کاهل است و هم چنان که آدمی راستگو است اما ضریب مسئولیت پذیری اش پائین است. از نظر روانی فردی برونگرا و خیـّر و اهل انفاق است. خانواده دوست و اجتماعی است اما در عین حال محافظه کار هم هست و ضریب ریسک پذیری اش پائین است. خوش لباس و خوش بیان و مبادی آداب است اما مناسباتش با خانواده پدرسالارانه است و در مناسبات اجتماعی رفیق باز و تفرج طلبند»
توقع شنیدن چنین پاسخی از یک شیطان زده چیزی در حد محال است!
برای چنین فردی دادن پاسخ در «دو گانه باینر» بمراتب سهل تر و مقبول تر از پاسیخ هائی کثیر الاضلاع است.
در منطق چنین مبتلایانی انسان یا خوب است یا بد! یا قدیس است یا ابلیس! یا اهورا است یا اهریمن! یا خیر است یا شر! یا صحیح است یا غلط! یا سیاه است یا سفید! یا فرشته است یا دیو! یا پاک است یا پلید! یا قهرمان است یا هیولا! یا راهبه است یا فاحشه! یا مدرن است یا سنتی! یا شهری است یا دهاتی! یا باشعور است یا بی شعور! یا باسواد است یا بی سواد! یا روشنفکر است یا مرتجع! یا آلامُد است یا اُمُل! یا دنیوی است یا اخروی! یا علمی است یا دینی! (1)
طی یک دهه گذشته دولت احمدی نژاد صرف نظر از خدماتی که ارائه کرد در کنار انتقادات و ناکارآمدی و نواقص غیر فابل انکارش بیشترین سهم در برون ریخت و کهیر این آفات نزد خانواده مطبوعات ایران را عهده داری کرد.
تا جائی که یک طرف از منتهی الیه شیدائی و با تأسی به منطق «هر چه آن خسرو کند شیرین بُود» چیزی جز خدمت و مظلومیت و حمیت و جوانمردی در عملکرد دولت مهرورزی نمی دید و در سوی دیگر و نزد روزنامه نگاران منسوب به اصلاح طلبی احمدی نژاد و دولت اش چیزی جز سیاهی و پلشتی و نکبت عائدی برای مملکت نداشته و اگر در هر گوشه ای از کشور فسادی رخ دهد یا کشف شود بجای آنکه «مورد» را حلاجی «موردانه» و «روزنامه نگارانه» کنند تیتر می زدند و می زنند:
افشای یک فساد مالی جدید از دولت احمدی نژاد (2)
قرینه برجسته آن نیز در ماجرای اعطای نوبل به شیرین عبادی برون ریخت شد که در داخل و خارج بیماری مزبور با آن ماجرا نزد مبتلایان بشدت عود کرد و در نشریات و سایت های خود مبتلایان مزبور ضمن هیجان زدگی مزمن خروار خروار برای یکدیگر کارت تبریک می فرستادند و کسب آن نوبل را بجای شیرین عبادی «به یکدیگر» تبریک می گفتند!!!
این یعنی یک جا میزان «نفرت» تا آن اندازه بالاست که یک تخلف در گوشه یک نهاد در گوشه ای از مملکت و توسط یک نفر را به دلیل تنفر از «محمود» پای کل دولت می گذاشتند و می گذارند و جای دیگر میزان «حقارت» تا آن اندازه افزون است که پیروزی یک نفر در کسب جایزه نوبل را به حساب خود گذاشته و به یکدیگر تبریک می گویند!
بقول ناصرالدین شاه «همه چیزمان به همه چیزمان می آید» و به همین منوال قابل فهم است که چرا در خانواده جهانی مطبوعات، رسانه ها و قلمداران ایرانی کمترین محلی از اعراب و نقش و جایگاهی جدی نه در سطح بین المللی و نه در سطح منطقه ای نداشته و در حد فاصل پُر وزنی تا خروس وزنی سهم ژورنالیسم ایرانی در انتهای «مگس وزنی» تقدیر شده(!) چرا که همه چیزمان به همه چیزمان می آید!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ نگاه کنید به ایدئولوژی شیطانی ـ
2ـ نگاه کنید به لینک های زیر:
http://bit.ly/1S3esBF

تراژدی 88!



کسانی که ماجرای 88 را یک سوء تفاهم معرفی کرده و خواستار آشتی ملی شده یا می شوند یا تجاهل می ورزند و یا دچار خود فریبی مفرط اند.
بدون اغماض و بیرون از خوشآیند یا ناخوشآیند بربط نوازان سیاسی و خُنیاگران فراموشی و مشاطه گان عجوزی یا فرای مرد رندی آن به بتعبیر رهبری «نانجیبان» ماجرای 88 عطف به بی تدبیری و خیره سری و زیاده طلبی و رندی و وهم اندیشی غوغائیان، کمر کشور را شکست!
تا قبل از 88 جمهوری اسلامی بمثابه قطاری بود با ریلی ثابت که در مجموع با سرعتی گاه کمتر و گاه بیشتر بسوی مقصد و هدفی از پیش تعیین شده حرکت داشت و در این مسیر و در این حرکت بتناوب لکوموتیو رانش را عوض می کرد و بتناوب مسافرانی را در هر ایستگاه جابجا می کرد و در این میان «سوزنبان» نیز بکفایت ریل و حرکت قطار و لکوموتیورانان و مسافران را مراقبه و استمرار و سوزنبانی می کرد.
اما «88» آنچنان ضربه مهلکی به قطار زد که از میان دو نیم شد و از آن به بعد این «قطار دو شقه شده» بر روی دو ریل متفاوت و با راهبرانی متفاوت و مسافرانی متفاوت و مقصدهائی متفاوت روبروی یکدیگر قرار گرفته و با یکدیگر همآوردی می کنند.
بدون اغراق خسارتی که 88 به ایران زد در طول 8 سال جنگ تحمیلی نیز بر ایران عارض نشد و آن 8 سال هر چه بود لااقل قاطبه ملت و حکومت در یک مسیر اهتمام خود را با همه داشته و نداشته های شان صرف دفاع از تمامیت و کلیت مملکت و نظام و انقلاب شان کرده بودند و اگر صدمه ای خوردند با یکدیگر هم دردی کردند و اگر هم توفیقی نصیب شان شد شادی های شان را با یکدیگر شراکت کردند.
فاجعه 88 کاش با 9 دی تمام می شد اما بدون تعارف تبعات آن جنایت ادامه یافت تا آنجا که انقضای اصلاح طلبی یک جناح و انقضای اصولگرائی جناح دیگر را نیز باید ادامه 88 تاکنون و اکنون محسوب کرد.
یاد «علی حاتمی» بخیر که خام سری آن شاه هوس باز و آن «استوانه» فزون خواهی در «سلطان صاحبقران» در پرسش از «امیر» که: کجایند اسبان تیز تکی چون رخش و شبدیز تا ما را سواری دهند!؟ را آن گونه پاسخ داد که:
اسبان تیزتکی چون رخش و شبدیز را سوارانی چون رستم و بهزاد سوار شدند و رفتند. دیگر اسبی نمانده تا قبله عالم را سواری دهند!


۱۳۹۵ فروردین ۵, پنجشنبه

دندتان نرم!


یکی از دوستان بصورت خصوصی ضمن آنکه بنده را از ماجرای فردی بنام «ژیان قمیشی» مطلع کرده نظر اینجانب در مورد فرد مزبور و ماجرایش را استمزاج فرموده اند و نظر به اهمیت موضوع ترجیح دادم در یک پست مستقل و عمومی به این موضوع بپردازم.
صورت ماجرا از این قرار است که آقائی بنام «ژیان قمیشی» که یک شهروند ایرانی تبار مقیم کانادا می باشند و دست بر قضا از اشتهار و محبوبیت بابت مجری گری در یک برنامه موفق رادیوئی تحت عنوان Q در رادیو ـ تلویزیون دولتی کانادا (CBC) نیز برخوردار بوده اند اخیراً با شکایت 3 زن به «سکس خشونت آمیز» در یکی از دادگاه های کانادا متهم شده و هر چند ظاهراً دادگاه نهایتاً حکم به تبرئه ایشان داده اما این مانع از آن نشده تا جریان های رسانه ای و سیاسی دست راستی در کانادا فضا را علیه ایشان تا آن حد بالا ببرند که نامبرده برخلاف روال معمول و قانونی در کانادا قبل از حکم دادگاه از CBC اخراج شود. (1)
تا آنجا که از جزئیات ماجرا برمی آید جامعه ایرانی تباران مقیم کانادا ضمن تقبیح خشونت جنسی قمیشی نسبت به زنان مزبور از این بابت مکدر اند که برخلاف رویه قضائی موجود و مرسوم در کانادا چرا قمیشی را قبل از اثبات اتهام اش بابت ملیت اش تحت فشار و مضایقه و برخورد غیر قانونی قرار داد ه اند.
در پاسخ به این «چرا» شخصاً و با زبانی رسا و بدون لکنت معروض می دارم:
چشم شان کور و دندشان نرم!
و در توضیح چرائی این پاسخ می افزایم این بخش از جامعه ایرانی مقیم کانادا می بایست پیش از این چنین روزی را بابت خیار مسلکی خود چشم انتظاری می کردند!
در واقع از همان سال که آن علیا مخدره مغز گنجشکی (نازنین افشین جم) با در دست گرفتن دوسیه علیه دولت جمهوری اسلامی ایران «دادار ـ دوودوور» راه انداخت و از طریق کمپین «ضرورت قطع رابطه کانادا با ایران» خواستار بسته شدن سفارت ایران در کانادا شد و عده ای از خودش مجنون تر را نیز در این کمپین با خود همراه کرد و نهایتاً نیز موفق به قطع رابطه دولت اتاوا با جمهوری اسلامی شد! از همان سال این جماعت «امروز دل چرکین» بابت برخورد نژادی و تبعیض آمیز با «قمیشی» بساط چنین برخورد های ناعادلانه و نژادپرستانه را علیه کلنی ایرانی مقیم کانادا مهیا ساختند!
این جماعت متوهم متوجه نبودند و نیستند وقتی در ذهنیت شهروندان کانادائی با بالا بردن پیراهن عثمان علیه دولت حاکم در کشور زادگاه شان دست به ترسیم سیمای وحشی و عقب افتاده و بربر مسلک از ایران و جمهوری اسلامی می زنند چنین جهد بلیغی در نهایت تبعات منفی اش قبل از ایران بین ایرانیان مقیم کانادا تـُخس خواهد شد؛ که شد!
آیا این نوابغ (!) که آن سال زیر علم آن دختر خانم دیلاق علیه جمهوری اسلامی ایران سینه می زدند از فهم بدیهی این واقعیت عاجز بودند که وقتی حکومت کشور خواستگاه ات را نزد کانادائیان با زشت ترین شکل ممکن وحشی و آدم خوار و عقب افتاده شماسازی کنی چنین تصویری برای کانادائیان اعم از مردم عادی تا اصحاب رسانه و ایضاً دولتمردان شامل همه ایرانیان اعم از دیوانیان و صاحبان قدرت در هیات حاکمه جمهوری اسلامی تا شهروندان عادی ایرانی در داخل و خارج خواهد شد!؟
ایرانیان مزبور متوجه نبودند وقتی حکومت و حُکام کشورت را در نازل ترین شکل ممکن نزد اجنبی خوار می کنی جامعه میزبان قائل به تفکیک نیست و برخلاف توهم شمایان، کلیت ایرانیان اعم از دیوانیان در داخل و دنباله ایشان در تورنتو و اتاوا و مونترآل نزد ایشان مشتی وحشی آدم خوار فرض خواهد شد که باید از ایشان تحریز کرد و به اقتضاء تنبیه شان نمود!؟
خانم ها و آقایان اشتباه متوجه شدند که احیاناً در فردای هیولاآمائی از جمهوری اسلامی، شهروندان و دیوانیان کانادائی حساب جمهوری اسلامی را از ایرانیان مقیم کانادا جدا کرده و ایشان را در مقام نخبگانی صاحب فضیلت و واجب التهنیت و قابل کرامت تلقی خواهند فرمود که مستحق عرض ارادت و ابراز مودت اند!
حکایت ایشان قرینه ماجرای مشابه آن بخش از ایرانیان مقیم آریزونای ایالات متحده آمریکا در «13 به در» سال 85 است که از اقبال بلندشان سیزده به در آن سال مواجه با بازداشت ملوانان انگلیسی در خلیج فارس شد که به برکت رسانه های تحت سلطه دست راستی های آمریکائی آن ماجرا به موجی ضد ایرانی در افکار عمومی آمریکائیان منجر شد. تا جائی که پلیس شهر آریزونا آن سال اقدام به استقرار گشت «سواره نظام» در پارک محل استقرار 13 به در ایرانیان کرد! رفتاری بغایت زشت و توهین آمیز اما اوج تراژی آنجا بود که آن نوابغ ایرانی بدون آنکه متوجه باشند حضور گشت سواره نظام پلیس با آن اسب های قـُلتشن و ترددشان از میان سفرهای پیک نیک خانواده های ایشان اوج اهانت است اما آن متوهمین مانند امروز این مکدرین مقیم کانادا و از جوار سالها هیولا سازی از جمهوری اسلامی توسط خودشان نزد میزبان، اکنون پلیس آمریکا بدون آنکه قائل به تفکیکی میان ایشان و جمهوری اسلامی باشد چنان اهانت آمیز با پیک نیک معمولی ایشان برخورد می کند اما آن بی غیرتان نیز متقابلا با نیش هائی تا بناگوش باز و از منتهی الیه بی شعوری نزد پلیس های مزبور رفته که گویا حسب الامر ملزم بودند تحت هیچ شرایطی سگرمه های خود را نیز باز نکنند و با آن انگلیسی لهجه گل عنبری شان می فرمودند:
اکسیوزمی پلیس آفیسر! کن آی تک ا پیکچر ویت یو؟ په لیز!!!؟ (2)
خود کرده را تدبیر نیست. وقتی حکومت کشورت را نزد اجنبی هیولا می سازی ایشان نیز بدون تفکیک شما و حکومت تان را هیولا فهم می کنند!



۱۳۹۵ فروردین ۴, چهارشنبه

اصلاح اصلاحات!


مقاله «هجرت از جاهلیت به مدنیت» به قلم «سعید حجاریان» از معدود تحریراتی است که از منتهی الیه اصلاح طلبی و از موضعی ایجابی توانسته تعاریفی قابل وثوق از گوهر اصلاح طلبی را ارائه کند هر چند همین مُحرّر و در همین مقاله نتوانسته یا نخواسته علی رغم برخورداری از آن تعاریف متقن و موثق ، به دلائل نازائی و ناتوانی و ناکامی جنبش اصلاحات طی دو دهه گدشته نیز بپردازد.
عُصاره تعاریف حجاریان از اصلاح طلبی در مقاله «هجرت از جاهلیت به مدنیت» را می توان در گزاره های خوشآیند و خوشآهنگ زیر تجمیع کرد:
«حاملان امروزین تجددگرایی دینی، روشنفکران دینی هستند که برخلاف تجدید گرایان دینی که در روش‌شناسی از یقین معرفتی تبعیت می‌کنند ... روشنفکران دینی می دانند و وجدان کرده اند که عقل‌زدایی و یقین‌گرایی، معادل خشونت و نفرت خواهد بود و بدون توجیه‌کردن آموزه‌های خود، می‌خواهند چشم در چشم حقیقت، از واقعیت دین در جهانِ سکولارشده پرسش و تأمل کنند. آنان دیگر خوب می‌دانند نمی‌توانند با چسبیدن به یقین و استغنایی کاذب و فریبنده به این پرسش مهیب و مهم، پاسخی درخور دهند ... روشنفکر دینی با تکیه بر عقلِ نقاد و درک محدودیت‌های این عقل و ناچیزی‌اش در برابر گستره هستی، به جای غرّه‌شدن از یقین و استغنای گمراه‌کننده به تواضع معرفتی روی می‌آورد و آن را به شیوه زیستش مبدل می‌کند ... و از موجه‌سازی و انکارِ غیر، در قالب بحث‌های کلامی و فقهی دوری می‌جوید. روشنفکر دینی به جای جست‌وجوی آرمان‌شهر برای واردکردن اصالت خلوص و برخورد ریشه‌ای و کل‌گرایانه با سیاست و جامعه، که قطعا خشونت‌آمیز خواهد بود، به کمی بهترشدن جهان و کاهش بدبختی و آلام بشری می‌اندیشد» (1)


هر چند جهد حجاریان در تعریف جذر اصلاحات جهدی است مأجور اما نمی توان این بداهت را نیز نادیده انگاشت که اهتمام حجاریان صرفاً بیانی با تکلف از آموزه های هفتاد سال پیش «کارل پوپر» در «جامعه باز و دشمنانش» می باشد.
علی ایحال تا همین اندازه نیز می توان و باید از گرته برداری و بومی سازی آرای پوپر توسط حجاریان به عنوان نقشه راه اصلاح طلبی و اصلاح طلبان استقبال کرد. اما نکته مغفول در این میان تباین اصل عدم قطعیت ادعائی حجاریان با سلوک عملی و نظری اصلاح طلبان است.
برخلاف دواعی مسامحه گرایانه حجاریان، اصلاح طلبان در یقینی ترین موضع ممکن نشسته و مهتران و پایوران ایشان با ابتلا به یک «خود ویژه بینی» و «خویش حق دانی» از منتهی الیه «تافته جدا بافتگی» به جامعه و رقبایشان نگریسته و با ژست نسبی گرائی و تظاهر به رواقی مسلکی اگر حقی هم برای مخالفان خود قائل می شوند این حق را لطف خود به مخالف فهم کرده که از یک موضع خُلد آشیانی و اعیان نشینی و اعلی حضرتی ، اراده ملوکانه شان را بر آن قرار داده اند تا به رقیب افتخار دیده شدن و افتخار بودن و افتخار و اجازه حرف زدن را داده باشند.
حجاریان در موقعیتی پُز و نوید انعطاف و یقینی نااندیشی خود و متحدان خود را به مخاطب می دهد که مصطفی تاجزاده متحد قابل وثوق ایشان از منتهی الیه «ایقان» و صلب اندیشی فتوا داده اند:
ما پیروزیم نه فقط به دلیل بی شماری مان بلکه به دلیل این که حق می گوییم و بر حق توکل کرده ایم و دست خدا با ملت (بخوانید با ما) است!
جنس اظهارات تاجزاده آغشته به یک پیش فرض تسبیــبی است (اتیولوژیک ـ Etiologic) که منجر به یک زبان مشترک بین اصلاح طلبان شده تا بدآنوسیله ایشان از خود و جایگاه و پایگاه و ثقل و گرانش خود در جامعه به درک و فهمی خویش کامانه نائل آیند. نوعی باورمندی کلینیکال و متکبرانه به «داروینیسم سیاسی» که محصول اعتقاد به ارجحیت و ارشدیت ذاتی خود و هم قطاران خود در جامعه است. (2)
استفاده از گزاره های یقینی و و برخورداری از منطق باینری در فهم پدیده های اجتماعی زبان مشترک اصلاح طلبانی شده که نتوانسته و نمی توانند دنیای محاط بر خویش را بیرون از دو گانه «خیر و شر» و «اهورا و اهریمن» و «ابلیس و قدیس» و «سیاه و سفید» فهم کنند.
زبان مشترکی که منجر به فهمی مشترک و نامنعطف بین اصلاح طلبان شده که ریشه در «ایدئولوژی شیطانی» با پیش فرض «هستی شناختی ارزش مدارانه» دارد. (3)
پیش فرضی دائر بر اخذ ناصواب «تمایز» از «تفاوت» که بروز و ظهور آن از 88 به بعد در بدخیم ترین شکل ممکن در سیاه بینی های مطلق و سیاه نمائی های مطلق از جبهه مقابل در کنار باور به الوهیت و رهبانیت و فرشته سانی و سفیدی و طهارت و بلاغت جبهه خودی برون ریخت شد.
موضوع نزاع و محل مناقشه درستی یا نادرستی گزاره «ما اصلاح طلبان بی شماریم و حق گوئیم و در پناه خدائیم و بالتبع پیروزیم» نیست؛ ولو آنکه در ده ها انتخابات نیز اصلاح طلبان پیروز شوند و ادعای امثال تاجزاده ها را به اثبات برسانند.
چالش اصلی آنجاست که اصلاح طلبان برخلاف تواضع فروشی و ادعای نسبی باوری امثال حجاریان از یک موضع ایقانی، حیثیت و شأن خود را اجل از مناقشه فرض کرده و بدین اعتبار «حق بودن» و «بی شمار بودن» و «پیروز بودن» و «خداپناهی» خود را از منظری استعلایی «باوری عقیدتی» فهم و وجدان کرده اند!
لذا اگر ادعای امثال تاجزاده دائر بر لاهزمی و لااحصائی و لایزالی و حق مداری اصلاح طلبان در صدها انتخابات نیز تکرار گردد اما نفس خود را خیر مطلق و پیروز مطلق و لایزال و لااحصاء دیدن و بالتبع رقیب را تعیّـَُن و تجسُـّد و تجَسُـّم و تحقُق و تبلوُر عینی از شر مطلق و سیاهی ظلمت و شرارت محرز دیدن است که چنان معنائی را افاده می کند که خلق الساعه با یک بیماری بدخیم فرهنگی در قشربندی اجتماعی ایرانیان مواجه ایم که بجای سیاست محتاج طبابت است.
جنس بیماری مبتلابه بمثابه یک «پیوند یونی» استوار بر «دیالکتیک تضاد» است تا از آن طریق مبتلایان بتوانند در جوار انشای هر اندازه خوفناک تر از تمثال رقیب، لامحاله به قدر رعنای خود بنازند و فخر آن را به «خود» و «خُنیاگران خود» بفروشند.
چنین کژراهه مطعونی موید آن است که جنبش مسما به اصلاحات اکنون خود سوژه و محتاج اصلاح و اصلاحات شده. اما همه اینها بمعنای آن هم نیست و نمی تواند باشد که جبهه مقابل اصلاح طلبان عاری از ناراستی است و قدر مسلم اصولگرایان نیز به سهم خود و بقاعده محتاج آسیب شناسی اند. اما و هم زمان نیز نمی توان یک واقعیت را نیز نادیده انگاشت که بیرون از ناراستی ها و کژتابی ها و ناصوابی های منحصر بفرد اصولگرایان، لیکن و تبعاً در سازه دیالکتیک و مصنوع اصلاح طلبان، وقتی اصولگرایان لامحاله از جانب رقیب متهم و منتسب به تحجُر و تعصُب و توحُش شده و می شوند طبعاً آنک و اینک نباید و نمی توان از آن عناصر متهم و منتسب و محکوم شده به چنان رذیلت های، توقع فضیلت کرد!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ مقاله «هجرت از جاهلیت به مدنیت» ـ سالنامه شرق
2ـ نگاه کنید به مقاله «شیر یا خط اصلاحاتی»
3ـ نگاه کنید به مقاله «ایدئولوژی شیطانی»

۱۳۹۵ فروردین ۳, سه‌شنبه

دریا را نمی توان با فنجان کیله کرد!



به روایت خبرگزاری های داخل کشور محمد سرافراز (ریاست سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران) بدلیل بروز برخی اختلافات مدتی است از حضور در پست سازمانی خود استنکاف ورزیده و ظاهراً یکی از دلائل این اختلافات دستور ایشان جهت بازگرداندن مجریانی مانند علی ضیا و رضا رشید پور و محمود شهریاری و چند نفر دیگر به صدا و سیما بوده که پیش از این محکوم به ممنوع الاشتغالی و ممنوع التصویری در آن موسسه شده بودند!
چنانچه خبر فوق صحت داشته باشد مخالفان بازگشت نامبردگان یک واقعیت را می بایست برسمیت بشناسند و آن این که در خانواده رسانه های عمومی، رسانه تصویری بالاخص «تلویزیون» ذیل رسانه هائی محسوب می شوند که از نظر طبقه بندی و جنس مخاطب تعلق به طبقات عوام جامعه دارند که کف خواسته ایشان از TV چیزی در قامت پر کننده اوقات فراغت با چاشنی هزل و طنز و ایضاً لودگی و خوش باشی است.
تفاوتی هم نمی کند که مخاطب یک رسانه شبکه خبری ـ آمریکائی CNN باشد یا تلویزیون دولتی BBC انگلستان و یا بینندگان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران و در مجموع این سطح نازل مخاطب با آن رویکرد عوامانه در تلویزیون فصل مشترک جمیع رسانه های تصویری در جمیع کشورهای دنیا است.
لذا کمال بی حزمی است چنانچه نگاه مدیران یک رسانه تصویری از پروسه «تولید برنامه و مجری برنامه» نگاه و توقعی ایده آلیستی و در سطوح بالای اندیشگی و فرزانگی باشد.
این یک واقعیت تلخ است که رسانه تصویری بیرون از «کمیت مخاطب» حال چه این مخاطب میلیونی باشد یا مینیمالی در مجموع یک رسانه تصویری برخوردار از مخاطب خاص از میانه اقشار فرزانه و فرهیخته و اهل نظر و اندیشه نبوده و عموماً طبقات و اقشاری مقابل تلویزیون می نشینند که کند ذهنانه نه حوصله مطالعه متون و تحقیق و تفحص در دنیای کتاب و مکتوبات را دارند و نه اهل تامل و اندیشه اند و رجوع شان به تلویزیون و نگاه شان به آن صرفاً منحصر به ابزاری بمنظور اشباع اوقات فراغت و خوشباشی شان است. لذا توقع تولیدات بصری و مجریانی با عمق اندیشگی و بصیرت معنائی و تخلق به قـُصوآی کمالات اخلاقی، توقعی ماکسیمال و نابجا از یک رسانه تصویری است.
در حالت عادی هر چند افرادی مانند رشید پور و شهریاری و ضیاء و دیگران مجریانی از این دست را مطابق با استانداردهای ایدآلیستی نمی توان در عداد سالکان طریقت و اصحاب فضیلت و عارفان و فرزانگان و فاضلان و روشنفکران محسوب کرد و از ایشان در سطح یک عالم دانشگاهی با برخورداری از عمق مطالعاتی توقع و چشم انتظاری داشت اما همین افراد با همین سطح ولو نازل از دانش و ارزش در مجموع اصل جنس اند و گزینه های اجتناب ناپذیر برای نشستن مقابل دوربین رسانه ای هستند که در طرف مقابلش نیز مخاطبی با همین جنس و سطح از کیفیت نشسته.
بر این اساس امر سخت هضمی نخواهد بود که مدیریت یک رسانه تصویری موظف باشد تا نوع نگاه خود به این رسانه و مخاطب این رسانه و مناسبات حاکم بر این رسانه و الزامات و توقعات مخاطب از این رسانه را منطبق با واقعیت حاکم و محاط بر این رسانه کند. یعنی ضمن احتراز از کمالگرائی و «پرفکشنیزم» در امر تولید برنامه و برنامه گردان، تلویزیون را واقع بینانه در اندازه و فورمت مینی مال و در همان سطح و توقع عوام فهم کند و بر همان اساس نیز نیرو گزینی و مدیریت تولید برنامه کند.
مدیریت عالیه صدا و سیمای ایران در یک واقعیت غیر قابل کتمان تردید نکند و آن اینکه تحت هیچ شرایطی اهل اندیشه و مطالعه چه در ایران و چه هر کجای دیگر از جهان هرگز لذت مطالعه و غور و تحقیق و تفحص در متون را بنفع تلویزیون واگذار نمی کنند لذا بر مسئولین یک رسانه تصویری مانند IRIB فرض است تا با برسمیت شناختن عوامیت در TV و برسمیت شناختن مخاطب عوام برای TV در تولید برنامه و گزینش مجری با اتکای بر نوع اقبال و جنس مخاطب و سطح رضایت مخاطب، برنامه سازان و برنامه گردانان خود را از میانه همان آقایان رشیدپور و ضیاء و شهریاری و امثالهم برگزینند که بنا به همان مختصات عوامیت حاکم بر رسانه تصویری چنان مخاطبانی چنان مجریانی را نیز اقبال و آغوش گشائی می کنند.
هر چند مرحوم امام خیراندیشانه گوشزد کردند صدا و سیما باید دانشگاه باشد اما بدون تعارف تجربه ثابت کرد دریا را نمی توان با فنجان کیله کرد!


۱۳۹۵ فروردین ۲, دوشنبه

بی ظرافتی ظریف!


آرش کمانگیر بزرگ ترین دروغ و درعین حال یقینی ترین واقعیت مفروض نزد ایرانیان و شاخص ترین نماد برای درک ذهنیت ایرانیان از خود یا تخیل از خود و فهم ایشان از خود و قهرمانان خود است!
دُردانه تهمتنی نزد ایرانیان که می دانند دروغی بیش نیست اما دوست دارند این دروغ را واقعی و آن تخیل را قهرمان فرض اش کنند تا از آن طریق بتوانند «خود» را قهرمانانه فهم کنند.
اسطوره ای متخلق به جمیع محاسن و فضائل و دلالتی بر کمال دلیری ها و تمامتی بر فراز بی باکی ها با یک تبصره و آن این که دروغ است و اساساً وجود خارجی ندارد.
دکتر محمد جواد ظریف نیز از جوار چنین خلسه خدر آوری اینک به آرش ترین آرش ایرانیان مُبدل شده! یعنی مهم نیست «دکتر ظریف موجود» واقعاً آرش باشد یا نباشد مهم آن است که از نظر ایشان و در تخیل ایشان ظریف باید آرش باشد ولو آنکه شانه های ظریف توان کشیدن این سنگین باری را نداشته باشد. ولو آنکه شخصا و صادقانه و مکرر بگوید من ظریفم نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر اما افواج به وجد آمده و نیل قهرمان خواهانه ایرانی خطاب به ظریف می گوید:
خیر ـ هستی. گرمی حالیت نیست. یعنی باید باشی!
خطابتی اشبه به افسانه دروغین «رستم دستان» با بزک دروغین تر منسوب به فردوسی که همانا و همانقدر که: «رستم یلی بود در سیستان ـ منش کردمی رستم داستان» همین سان ظریف نیز یلی بود نزد شیدائیان که با تب قهرمان خواهانه و قهرمان سازانه ایرانیان آنی شد که «نگاش نکن ظریفه ـ شش نفر رو حریفه»!
علی ایحال و بیرون از این بهجت ظریفانه و با اتکای بر داوری انتزاعی از واقعیت های خالی از احساس در دنیای سیاست ظریف در ماجرای مذاکرات هسته ای کارنامه درخشانی را از خود در تاریخ ثبت نکرد.
داوری عملکرد دکتر ظریف در ماجرای برجام را می توان با آن ضرب المثل آمریکائی رمزگشائی کرد که می گویند «Timing Is Everything» چیزی معادل توصیه علی (ع) «العاقل من وضع الاشیاء مواضعها» دائر بر آنکه عاقل کسی است که هر کاری را به وقت و در جای خود انجام می‌دهد.
در ماجرای مذاکرات هسته ای منجر به برجام زیرکی آمریکائی ها آنجا بود که با همان منطق «Timing Is Everything» در بهترین زمان ممکن ورود به مذاکرات کردند و کوشیدند با اتکای بر رویکرد «بوسه بر گردن» (1) از فرصت مهندسی انتخابات 92 بمنظور تقویت عوامل عملگرا و شائق به خود در ایران بهره برده تا ضمن نزدیکی با این «طرف» توازن سیاسی در ایران را بنفع «شائقون» به خود و بر علیه «انقلابیون» بر هم بزنند. (2)
آمریکا برای ورود به این کارزار متوسل به همان چیزی شد که پیش تر «میخائیل گورباچف» ورودش به ماجرای «گلاسنوست» و «پروسترویکا» را با آن استارت زد و در کنگره حزب کمونیست از آن تحت این گزاره نام برد:
ما می خواهیم آمریکا را از نعمت داشتن یک دشمن محروم کنیم!
آمریکا به اعتبار تفطنش از شیدائی یک جناح به خود در ایران و بهره برداری از این شیدائی از طریق نزدیکی با این طرف (شائقون) بمنظور به انزوا بردن آن طرف (انقلابیون) کوشید معادله قوا در ایران را بنفع خود و شیدائیانش در ایران با رویکردی گورباچفی بازسازی کند.
اهتمام کاخ سفید در این بازی آن بود و هست تا از طریق القای «با تقرب به کدخدا زندگی شیرین می شود» موفقیت آمیز بودن «محروم کردن یک جناح از برکت وجود دشمنی با آمریکا» را با آچمز کردن جناح انقلابی در ایران برند سازی کند.
خوانش خطوط میانی پیام نوروزی اوباما به ایرانیان تلاش کاخ سفید برای نیل به این مقصود را بوضوح مشهود می کند.
به قول «ریچارد نفیو» کارشناس اندیشکده بروکینگز:
دولت اوباما معتقد است برجام باعث می شود عناصر آشتی جو، نفوذ بیشتری در سیاست دولت ایران داشته باشند. هدف آمریکا از برجام قدرت یافتن میانه روها برای نفوذ بر سیاست های پیچیده ایران است. (3)
علی رغم این آمریکائیان نشان دادند تا آن درجه هم ساده اندیش و دست و دل باز نیستند تا ناشیانه همه تخم مرغ های خود را در سبد عملگرایان ایرانی قرار دهند.
شواهد حاکی از آن است آمریکا علی رغم تنفیذ برجام تاکنون و در عمل ایران را برخوردار از لقمه دندان گیری از جوار برجام نکرده. چنین رویکردی قرینه نوع برخورد کاخ سفید با ماجرای جنگ 8 ساله بین ایران و عراق است که «هنری کیسینجر» به خوبی از آن بدین گونه پرده برداشت که:
ما در جنگ بین عراق و ایران باید به عراق تا آنجا کمک کنیم که ایران نتواند عراق را شکست دهد و آنقدر هم کمک نکنیم که عراق بتواند ایران را شکست دهد! (یک بازی با حاصل جمع صفر)
در ماجرای برجام نیز تا اینجا واشنگتن کوشیده بدون دادن امتیازی جدی به شائقون خود در تهران از حیث روانی این جناح را تا آن اندازه تقویت کند تا بر جناح انقلابیون فائق آیند اما به اعتبار شناخت واقع بینانه واشنگتن از مناسبات قدرت در ایران و درکش از بیرون از دسترس بودن منابع قدرت نزد جناح عملگرا، این جناح را تا آن اندازه تقویت نمی کند تا از جوار چنان دوپینگی کلیت نظام جمهوری اسلامی بدون اعراض از مسیر طی شده و با حفظ مختصات آنتاگونیستی اش با کدخدا بتواند به استحکام برسد.
بی جهت هم نیست علی رغم همه خاصه خرجی دولت تدبیر و امید در برجام و وفق منویات «کدخدا» تاکنون از جوار برجام آبی از دست آمریکائی ها در حلقوم تشنه عملگرایان پاستور نچکیده.
به طور خلاصه آمریکائی ها در طول مذاکرات هسته ای زیرکانه اما با چهره ای ابلهانه کوشیدند یک جناح را در ایران از نعمت برخورداری از دشمن محروم کنند تا جناح دوم را در مقابل ایشان تضعیف و خلع سلاح نمایند.
در این میان اشتباه فردی مانند دکتر ظریف و در قامت مذاکره کننده ارشد ایران آنجا بود که بدون آشنائی با این آرایش جنگی و بدون شناخت از قواعد و تاکتیک های چنین تنازعی، ناشیانه و ناخواسته در زمین آمریکائی ها بازی کرد و متوجه نشد مذاکرات هسته ای نه از نظر شکلی بلکه از نظر محتوائی و برخلاف نظر ایشان محتوم به بُرد ـ باخت بود.
بُرد و باختی که طی آن واشنگتن می تواند تمامیت خود را در مقام طرف پیروز به رُخ حاملان انقلاب اسلامی بکشاند.
در این میان اشتباه ظریف و ایضاً سهم ظریف در «فرجام برجام» معطوف به نوع و زمان ورود ایشان به مذاکرات 1+5 بود که در بدترین زمان ممکن و بدترین شکل ممکن اتفاق افتاد.
ظریف بدون توجه به این نکته به مذاکرات ورود کرد که اساسا پرونده هسته ای فاقد ماهیتی تکنیکال بود و فرای مناقشات اتمی، ثقل اصلی این پرونده سیاسی و آغشته به هویت و موجودیت انقلاب اسلامی بود و بدین اعتبار این پرونده نمی بایست بدان شکل روی میز مذاکرات قرار می گرفت که به بر هم خوردن تعادل داخلی سیستم بنفع عملگرایان و بر علیه سویه انقلابی ایران منجر شود.
دکتر ظریف هر چند به کرات و صادقانه در تریبون های مختلف اعتراف می کند که تنها در حقوق بین المللی و فن دیپلماسی تبحر داشته و کمترین درک و شناختی از نقشه راه سیاست داخلی ایران ندارد اما متوجه نبود که همین ناآشنائی ایشان از ماتریس قدرت در داخل ایران مانع از آن خواهد شد تا ایشان با درکی جامع از نقش خود در مذاکرات 1+5 پشت میز مذاکرات بنشیند و بالتبع با حضور تمام قدش در مذاکرات هسته ای با مختصات و دیزاین آمریکائی ناخواسته خود و مهترش در پاستور را در فرجام برجام به نمادی از حلاوت قرابت با کدخدا نزد حاملان و شائقان داخلی آمریکا در ایران و در نقطه مقابل حاملان انقلاب اسلامی مبدل کرد و موجبات تضعیف کفه ترازوی حاملان انقلاب اسلامی در مقابل اقشار غربنده و بی التفات به کلیت و ماهیت و موجودیت انقلاب اسلامی و ایضاً جمهوری اسلامی شد.
زمانی سعید حجاریان ادعا می کرد با این استدلال که سابقه حجت الاسلام فلاحیان در کمیته انقلاب اسلامی از وی فردی با روحیات عملیاتی ساخته مخالف ورود ایشان به وزارت اطلاعات بود و معتقد بود فلاحیان با چنان روحیه ای برای وزارت هزینه افزائی می کند.
پیش بینی که برخوردار از صحت بود و اکنون و با همان سیاق می توان ظریف را بدلیل و اعتراف شخصی اش به ناآشنائی با مناسبات سیاسی در داخل ایران که بشکلی اجتناب ناپذیر در مناسبات خارجی ایران نیز سر ریز می کند ایشان را نیز گزینه ای نامطلوب برای مدیریت مذاکرات هسته ای از جانب ایران محسوب کرد که بدون شناخت از بازی زیر پوستی آمریکا در ایران و بدون شناخت از مومنتوم های زیر پوستی در هرم قدرت ایران خود را به مذاکرات 1+5 کلیپس کرد و موجبات فرجامی شد که به تعبیر رهبری نظام هزینه های سنگینی را به حساب جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی واریز کرد و سازمان سیاسی انقلاب را به خسارت انداخت.
در این میان توئیت شب عید هاشمی رفسنجانی در توصیف شخصیت دکتر ظریف نیز آفتابی شد دلیل آفتاب که نزد معظم له که از ابتدای انقلاب اسلامی و به اعتبار رفتارها و سلوک تاویل پذیرش از جانب غربی ها تحت عنوان «عملگرا» لوگو شده «انقلابی گری» چگونه معنا می شود.
اکبر هاشمی‌رفسنجانی:
اگر «انقلاب» را در ایجاد تحول بدانیم،‌ ظریف بهترین نماد انقلابی‌گری است!
قدر مسلم ظریف هر چه که باشد انقلابی نمی تواند محسوب شود. حتی به اعتبار محفوظات آکادمیک ظریف و عملکرد ایشان در زمین واقعیت دکتر را در عداد دیپلمات های زبردست در حوزه مناسبات بین المللی نیز نمی توان تلقی کرد.
ظریفی که در آغاز حضورش در قامت وزیر خارجه در بخشی از برنامه مکتوب و ارائه شده اش به پارلمان، ذهنی گرایانه و بشکلی دانشگاهی و اطو کشیده عناصر شکل دهنده گفتمان اعتدال در سیاست خارجی را با تاکید بر واقع بینی و خود باوری و پایبندی به آرمان ها و ارزش های انقلاب اسلامی و شناخت ظرفیت ها، توانمندی ها و محدودیت های ملی و پرهیز از تحقیر، تخفیف و یا بزرگنمایی دیگران بدان شکل تعریف می کرد که:
رقابت در دوره گذار کنونی بیشتر در اشکال «غیرنظامی» صورت می پذیرد. مفهوم قدرت با تحول محتوایی مواجه شده است. گذار از تمرکز بر قدرت نظامی سنتی به سایر ابعاد نوظهور قدرت، اصالت یافتن مشخصه های فرهنگی، معنایی، هنجاری، گفتمانی و نامتقارن و اشاعه معانی غیر نظامی قدرت مانند قدرت اقتصادی، قدرت تکنولوژیک، قدرت نرم، قدرت بازیگری و قدرت اجماع سازی از نمادهای این تحول بوده است. به همین دلیل فضا برای قدرت های منطقه ای منجمله جمهوری اسلامی ایران به طرز بی سابقه ای باز شده است ... و بازی با حاصل جمع صفر جایگاه خود را در روابط بین الملل از دست داده و گرچه هنوز بسیاری از حکومت ها تلاش می کنند منافع و اهداف خود را با هزینه دیگر کنشگران به پیش ببرند، ولی بازیگرانی که بر دیدگاه بازی با حاصل جمع صفر و یا بازی برد- باخت اصرار می ورزند، شرایط باخت – باخت را به خود و دیگرکنشگران تحمیل می کنند.

چنین ظریفی با چنان نگاهی در نقطه تباین با ظریفی است که در فردای حضور تمام قدش در مذاکرات اتمی در توصیف هژمونی نظامی آمریکا می فرمایند:
آیا فکر کردید آمریکا که می تواند با یک بمب تمام سیستم دفاعی ما را از کار بیاندازد از سیستم دفاعی ما می ترسد!؟

چنین ادعا و اعتقادی بیرون از شعارهای قبلی یعنی پایبندی «مدعی» به دیپلماسی قدرت و التزام به مناسبات قدرت فائقه نظامی آمریکا و تن دادن به بازی با قواعد این دیپلماسی در زمین کدخدا.
این یعنی موفقیت آمریکا در تبدیل برجام به محمل فشار بر جمهوری اسلامی بمنظور تقویت عملگرایان در مقابل حاملان انقلاب اسلامی از طریق دادن سوبسید «نزدیکی با من (آمریکا) بمنظور ایجاد اقبال عمومی اقشار غربنده به جناح مذاکره کننده با آمریکا» در ایران.
این یعنی بدون توجه به فونداسیون انقلاب اسلامی مذاکرات را در زمین آمریکا بازی کردن به قیمت «هر توافقی بهتر از بی توافقی است» (4) که نتیجه محتوم آن بر هم زدن تراز و موازنه نیروها در ایران به نفع اقشار غربنده که برای نخستین بار توانستند لااقل در تهران بر جبهه حاملان انقلاب فائق آمده و انتخابات اسفند 94 در تهران را فاتحانه بنام خود سند بزنند.
بدین اعتبار نکوهش فرجام برجام در سخنان آیت الله خامنه ای در سخنرانی مشهد مبنی بر آنکه:
سیاست مورد نظر آمریکا این است که وانمود کنند ملت ایران بر سر یک دوراهی قرار دارد و چاره‌ای ندارد جز اینکه یکی از این دو راه را انتخاب کند. آن دوراهی که ترسیم می‌کنند، عبارت است از اینکه یا با آمریکا کنار بیاییم یا باید به‌طور دائم فشارهای آمریکا و مشکلات ناشی از آن را تحمل کنیم ... در همین توافق اخیر هسته‌ای هم وزیر خارجه ما در مواردی به بنده گفت که «ما اینجا را نتوانستیم و این خط قرمز را نتوانستیم حفظ کنیم» معنایش همین است، یعنی طرف مقابل وقتی دولتی مثل آمریکاست که پول، امکانات، دیپلماسی فعال و عوامل گوناگونی در اطراف دنیا دارد، کنار آمدن با او به ‌معنای صرف‌نظر کردن از برخی چیزهایی است که انسان بر آنها پای می‌فشارد.

چنین اظهاراتی دالی است از تکدر توام با تفطن رهبری نسبت به خاصه خرجی عملگرایانی که خام اندیشانه در توهم سیاست دانی همه تخم مرغ های خود را در سبد نزدیکی با کدخدا از حیز انتفاع انداختند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1ـ نگاه کنید به مقاله «بوسه بر گردن»
2ـ نگاه کنید به مقاله «موزعین آفتابه»
اندیشکده بروکینگز
4ـ نگاه کنید به مقاله «برجام، فروش سهره بجای قناری»


۱۳۹۴ اسفند ۲۹, شنبه

طامات بافان!


در جدیدترین گزارش منتشر شده از رتبه و میزان اعتبار پاسپورت کشورهای جهان‌، ایران در کنار اتیوپی، اریتره و سودان در مکان 98 قرار گرفته است (اینجا) و به اعتبار داعیه رئیس جمهور ایران که یکی از شعارهایش در دوران مبارزات انتخاباتی «اعتبار بخشی به پاسپورت ایران» بود خبر فوق را باید و می توان به حساب ناکامی آقای روحانی در تحقق وعده مزبور گذاشت.
پیش از آقای روحانی، شخصیت های دیگری نیز چنین دواعی را مطرح کرده بودند از جمله «آقایان محمد خاتمی و اکبر هاشمی رفسنجانی» که به قاعده نوع نگاه و رویکردشان به مسئله مشابه نگاه و رویکرد آقای روحانی قابل نقد و حائز شماتت بود. (*)
این «بوتیماری پاسپورتانه» نزد آن آقایان « پاستور نشینانه» بدان جهت قابل شماتت است که فاقد ملاحظات خویش باورانه است. به عبارتی دیگر مشکل ایشان درست ندیدن صورت قصیه یا تعریف غلط داشتن از صورت قصیه است.
بقول سقراط حکیم حیات نسنجیده ارزش گذراندن ندارد. بدین اعتبار شرط تحصیل زیست بسامان برخورداری از تعریفی درست از چیستی «بودن» و چرائی «زیستن» و چگونگی «درست زیستن» است.
لذا موظفیم قبل از آنکه دیگران تعریف مان کنند خود دست به تعریف خود بزنیم و قد رعنای خود را با چوب خط خود گز کنیم. به بیانی دیگر حیات نسنجیده تالی فاسد برسمیت شناختن داوری دیگران از خود و مولودی محتوم و معیوب از زهدان «فقد خویش باوری» و «قحط خویش اتکائی» است.
بقول رندانه اسلاوی ژیژک: ما «واقعاً» به چیزی ایمان نداریم، بلکه فقط از آداب و سنن خود متابعت می‌کنیم و رابطه مان با خدا متکی بر یک شوخی است!
حکایت آن مجنونی که خود را «ارزنی» بیش نمی دانست و روان پزشکان درمانش کرده و مرخص‌اش کردند اما دقیقه‌ای نگذشته بود که هراسان بازگشت و گفت: «مرغی در این اطراف دیدم. می‌ترسم مرا بخورد»!
و در پاسخ به پرسش پزشک دائر بر آنکه «اما تو که می‌دانی ارزن نیستی» پاسخ داد:
«بله ـ می‌دانم. اما آیا مرغ هم این را می‌داند؟»
تمثیلی نازک اندیشانه و شوخ طبعانه از آنان که از فهم ناصواب دیگران از خود در وحشت اند و با «عزلت گزینی» یا «ظاهر فریبی» می کوشند بر وحشت خود فائق آیند.
یا خود را انکار می کنند و یا دست به استتار خود می زنند.
عقده پاسپورت و رشک اعتبار محصول تبعی حقارت شخصیت و اصالت دادن به «داوری بیرونی» قضاتی است که از اساس فاقد شان و حق داوری اند.
حیات سنجیده یعنی آنکه بدانیم «فهم ما از خودمان یک چیز است» و «فهم ما از فهم دیگران از خودمان چیزی دیگر است» و علی حده «فهم دیگران از ما نیز سوای این دو است»
به بیانی حافظانه:
یکی از عقل می لافد یکی طامات می بافد
بیا کین داوری ها را به پیش داور اندازیم
کاش چنان مرعوبان خود ارزن بینی تاسی به لسان الغیب کرده و با بی وقعی به «داوری ناداوران» همه عقل لافی ها و طامات بافی های شان را به پیش داور حقیقی و صاحب اختیار اصلی اندازند!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*ـ نگاه کنید به مقالات:

۱۳۹۴ اسفند ۲۸, جمعه

شازده کوچولو و مرد تاجر!


پیام تبریک نوروزی «هاشمی رفسنجانی» در دو فراز، حائز اهمیت پاتالوژیک است. آنجا که معظم له اشعار می دارند:
«مردم عزیزم» (!)
سال 94، سال شما بود که هم با برجام به دنیا گفتید در پی تعامل هستید و از جنگ گریزانید و هم با رأی خود نشان دادید که «روحانیت، بی مردم» همچون پرکاهی حتی توان حفظ خود را هم نمی ­یابد! (1)
تکیه هاشمی بر گزاره «مردم عزیزم» با تاکید بر «میم مالکیت» در واژه «عزیزم» شاخصی آشنا در گویش هاشمی است که قبلا نیز در فیلم تبلیغاتی خود در انتخابات ریاست جمهوری سال 84 آن را بشکلی دیگر و با این مضمون تکرار کرد:
چشم های «مردم من» مهربان و دلهایشان سرشار از یقین است. (2)
شاخصی که بوضوح «مگالومانیائی» ناسور و آشنا را در روحیات و خُلقیات رفتاری و گفتاری هاشمی نشانه گذاری می کند.
بالغ بر ده سال پیش نیز که «رضا پهلوی» مانند امروز هاشمی رفسنجانی از واژه «ملت من» در پیام نوروزیش استفاده کرد ضمن گذاشتن انگشت اشاره بر این جنون عظمت و خویش بیش بینی (Megalomania) خطاب به ایشان نوشتم:
«چقدر سخت است تحمل اينکه يکی از عقب افتاده ترين گونه های منقرض شده سلطنت با واژه «ملت من» بی آزرمانه سند بُنچاق مالکيت من و امثال من و میلیون ها ایرانی را بنام خود جعل و مصادره کند!» (3)
تاجر ساکن اخترک چهارم در «شازده کوچولوی اگزوپری» و شوق و ولع مضاعف اش در شمارش هر چه بیشتر ستارگان بمنظور مالکیت هر اندازه بیشتر بر ستارگان و احساس قدرت و حظ ذهنی بردن هر اندازه بیشتر از جوار این «اعداد» نمادی از چنین مبتلایانی است که با رویکردی تاجرانه همه خوشباشی شان ناظر بر نگاه مالکانه و ابزاری ایشان به جهان و همه دلخوشی شان نیز ناظر بر افزودن و اندوختن مایملک فرضی خود در نهانخانه ذهنی و روانی شان است!
رقم آرای دو میلیون سیصد هزار نفری متخذه هاشمی رفسنجانی در خبرگان پنجم نیز بنوعی نقش مایملک و سرمایه را برای هاشمی و در ذهنیت هاشمی عهده داری می کند که قبل از موجودیت عینی، تامین و تحصیل کننده یک خلسه و التذاذ ذهنی در ناخود آگاه ایشان شده است.
.....................................................
اخترک چهارم اخترک مرد تجارت‌پیشه بود. این بابا چنان مشغول و گرفتار بود که با ورود شهریار کوچولو حتا سرش را هم بلند نکرد. شهریار کوچولو گفت: سلام. آتش‌سیگارتان خاموش شده.
سه و دو مى‌کند پنج. پنج و هفت دوازده و سه پانزده. سلام. پانزده و هفت بیست و دو. بیست و دو و شش بیست و هشت. وقت ندارم روشنش کنم. بیست و شش و پنج سى و یک. اوف! پس جمعش مى‌کند پانصدویک میلیون و ششصد و بیست و دو هزار هفتصد و سى و یک.
پانصد میلیون چى؟
ها؟ هنوز این جایى تو؟ پانصد و یک میلیون چیز. چه مى‌دانم، آن قدر کار سرم ریخته که!... من یک مرد جدى هستم و با حرف‌هاى هشت‌من‌نه‌شاهى سر و کار ندارم!... دو و پنج هفت...
شهریار کوچولو که وقتى چیزى مى‌پرسید دیگر تا جوابش را نمى‌گرفت دست بردار نبود دوباره پرسید:
پانصد و یک میلیون چى؟
تاجر پیشه سرش را بلند کرد و گفت: تو این پنجاه و چهار سالى که ساکن این اخترکم همه‌اش سه بار گرفتار مودماغ شده‌ام. اولیش بیست و دو سال پیش یک سوسک بود که خدا مى‌داند از کدام جهنم پیدایش شد. صداى وحشت‌ناکى از خودش در مى‌آورد که باعث شد تو یک جمع چهار جا اشتباه کنم. دفعه‌ى دوم یازده سال پیش بود که استخوان درد بى‌چاره‌ام کرد. من ورزش نمى‌کنم. وقت یللى‌تللى هم ندارم. آدمى هستم جدى... این هم بار سومش!... کجا بودم؟ پانصد و یک میلیون و...
این همه میلیون چى؟
تاجرپیشه فهمید که نباید امید خلاصى داشته باشد. گفت: ... میلیون‌ها ستاره.
خب پانصد میلیون ستاره به چه دردت مى‌خورد؟
به چه دردم مى‌خورند؟هیچى تصاحب‌شان مى‌کنم.
ستاره‌ها را؟
آره خب.
آخر من به یک پادشاهى برخوردم که...
پادشاه‌ها تصاحب نمى‌کنند بلکه بهش سلطنت مى‌کنند. این دو تا با هم خیلى فرق دارد.
خب، حالا تو آن‌ها را تصاحب مى‌کنى که چى بشود؟
که دارا بشوم.
خب دارا شدن به چه کارت مى‌خورد؟
به این کار که، اگر کسى ستاره‌اى پیدا کرد من ازش بخرم.
چه جورى مى‌شود یک ستاره را صاحب شد؟
تاجرپیشه بى درنگ با اَخم و تَخم پرسید: این ستاره‌ها مال کى‌اند؟
چه مى‌دانم؟ مال هیچ کس.
پس مال من اند، چون من اول به این فکر افتادم.
همین کافى است؟
البته که کافى است. اگر تو یک جواهر پیدا کنى که مال هیچ کس نباشد مى‌شود مال تو. اگر جزیره‌اى کشف کنى که مال هیچ کس نباشد مى‌شود مال تو. اگر فکرى به کله‌ات بزند که تا آن موقع به سر کسى نزده به اسم خودت ثبتش مى‌کنى و مى‌شود مال تو. من هم ستاره‌ها را براى این صاحب شده‌ام که پیش از من هیچ کس به فکر نیفتاده بود آن‌ها را مالک بشود.
شهریار کوچولو گفت: این ها همه‌اش درست. منتها چه کارشان مى‌کنى؟
تاجر پیشه گفت: اداره‌شان مى‌کنم، همین جور مى‌شمارم‌شان و مى‌شمارم‌شان. البته کار مشکلى است ولى خب دیگر، من آدمى هستم بسیار جدى.
شهریار کوچولو که هنوز این حرف تو کـَتش نرفته‌بود گفت:
اگر من یک شال گردن ابریشمى داشته باشم مى‌توانم بپیچم دور گردنم با خودم ببرمش. اگر یک گل داشته باشم مى‌توانم بچینم با خودم ببرمش. اما تو که نمى‌توانى ستاره‌ها را بچینى!
نه. اما مى‌توانم بگذارم‌شان تو بانک.
اینى که گفتى یعنى چه؟
یعنى این که تعداد ستاره‌هایم را رو یک تکه کاغذ مى‌نویسم مى‌گذارم تو کشو درش را قفل مى‌کنم.
همه‌اش همین؟
آره همین کافى است.
شهریار کوچولو گفت: من یک گل دارم که هر روز آبش مى‌دهم. سه تا هم آتش‌فشان دارم که هفته‌اى یک بار پاک و دوده‌گیرى‌شان مى‌کنم. آخر آتش‌فشان خاموشه را هم پاک مى‌کنم. آدم کفِ دستش را که بو نکرده! رو این حساب، هم براى آتش‌فشان‌ها و هم براى گل این که من صاحب‌شان باشم فایده دارد. تو چه فایده‌اى به حال ستاره‌ها دارى؟
تاجرپیشه دهن باز کرد که جوابى بدهد اما چیزى پیدا نکرد. و شهریار کوچولو راهش را گرفت و رفت و همان جور که مى‌رفت تو دلش مى‌گفت:
این آدم بزرگ‌ها راستى راستى چه‌قدر عجیب اند!

...................................................

دومین نکته آسیب شناسانه در پیام نوروزی هاشمی برون ریخت قلت بضاعت ایدئولوژیک و شدت نحافت فهم دین شناسانه و سلوک دین ورزانه ایشان در مقابل مقتدای خود (امام خمینی) است علی رغم آنکه ایشان به تناوب پُز شاگرد امام بودنش را به زمین و زمان داده اما جامعه سیاسی در عمل کمتر شاهد بروز و ظهور فهم امامانه هاشمی از اسلامی می شوند که «خمینی انقلاب» نام «اسلام ناب» را بر روی آن گذاشت!
این که هاشمی در پیام نوروزی خود اذعان می دارد: «مردم با رأی خود نشان دادند «روحانیت، بی مردم» همچون پرکاهی حتی توان حفظ خود را هم نمی ­یابد»! چنین امری بازتولید تجربه ای است که پیش از ایشان آیت الله منتظری و مانند امروز هاشمی از موضع «شاگردی امام کردن» این راه طی شده را با تلخکامی در حافظه تاریخی ایرانیان به ثبت رساند.
مستند چنین ادعائی زمانی بود که آیت الله منتظری در کسوت قائم مقام رهبری در سال 67 ضمن رفرنس به نقش و داوری مردم در تاریخ طی اظهاراتی مطعون و غیر مستقیم خطاب به «امام» اظهار داشت: «مسئولین باید طوری رفتار کنند که در مقابل تاریخ آینده پاسخگو باشند» و در مقابل امام طی پیام مکتوب شان و بظاهر خطاب به مهاجرین جنگ تحمیلی و در واقع با مخاطب قرار دادن قائم مقام خود به ایشان نهیب زدند که: «ما باید همه عشق مان به خدا باشد نه تاریخ» و بدینوسیله در کمتر از یک ماه و با تلخی توام با تندی «آیت الله» را از کسوت قائم مقامی خود خلع خلعت کردند!

نمونه دیگری از بی استعدادی هاشمی رفسنجانی از درک محضر امام و عجز ایشان در فهم اسلام ناب مطمح نظر امام، بازگشت به جنس و جنم و گوهر شخصیت گدازش یافته امام در اسلامی داشت که بقول «مرحوم سید احمد» تا آنجا ورز یافته بود که وقتی یک بار ضمن همراهی امام برای ایراد سخنرانی در حسینیه جماران «امام» صدای فریاد مردم حاضر در حسینیه را شنیدند که اشعار می داشتند «درود بر خمینی» دست مرا گرفتند و فرمودند:
«این جمعیت را می‌بینی که همه یک‌صدا و بلند «درود بر خمینی» می گویند؟ به خدا قسم اگر همه ایشان روزی دیگر جمع شوند و بگویند: «مرگ بر خمینی»، ذره‌ای از هدفی که دارم و راهی که پیش گرفتم عقب نشینی نخواهم کرد.
بقول آیت الله خامنه ای:
محور سخن در سلوک حضرت امام قیام الله بود ... در ذهن شریف ایشان و در تمام مراحل زندگی (ان تقوموا لله مثنی و فرادی) سابقه داشته است، همه دیدند که حرکت و گفتن و سکوت ایشان برای خدا بود و هر کاری که انجام می‌دادند با قصد قیام لله بود، تنها همین یک چیز هم بود که موجب شد به دست آن بزرگوار یک معجزه اتفاق بیافتد.

من حیث المجموع شواهد و قرائن حکایت از آن دارد که گویا هاشمی رفسنجانی عمداً یا سهواً در مقام تکرار تجربه آیت الله منتظری برآمده و تصمیم گرفته آن تجربه ناکام را یک بار دیگر مظنه بزند!
تکرای که معلوم نیست این بار تراژیک خواهد بود یا کُمیک!؟
در این میان یک واقعیت را نیز نمی توان متذکر نشد و آن اینکه ادبیات هاشمی رفسنجانی نسبت به رهبری نظام از موسم انتخابات به بعد دچار شفافیتی نسبی با جسارت توام با ایهام و اتهام شده تا جائی که در فردای سخنرانی آیت الله خامنه ای در جمع مردم آذربایجان و انذار ایشان به مردم بابت شیطنت مداخله جویانه انگلستان در انتخابات ایران از طریق لیست انگلیسی، هاشمی در یک عصبانیت مشهود بدون نام بردن اما با زبان اشاره، رهبری نظام را به تفرعن بمنظور ماندگاری در قدرت متهم کردند و اینک نیز در پیام نوروری شان به زبان ایهام و باز هم بدون ذکر نام اما با ضمیر اشاره ای رسوا از روحانیت بی مردمی نام می برد که همچون پرکاهی حتی توان حفظ خود را هم ندارد. (!)
لن ترانی های در لفافه آقای هاشمی نسبت به رهبری را می توان و باید بی اخلاقانه و در عین حال بلاموضوع توصیف کرد.
بلاموضوعی آن نیز از آن جهت است که هاشمی بخوبی می داند آیت الله خامنه ای از ابتدا نیز چشم طمع به کرسی رهبری نظام نداشت و باز ایشان بخوبی باید بیاد داشته باشند علی رغم استنکاف ایشان از پذیرش مسئولیت رهبری در جلسه خبرگان تا آنجا آیت الله را در تنگا قرار دادند که نهایتا با تندی به مرحوم آذری قمی عتاب کردند «همین شما که اصرار بر پذیرش این مسئولیت توسط بنده را دارید در فردائی دیگر مقابل من خواهید ایستاد (نقل به مضمون) پیش بینی که اتفاقاً برخوردار از صحت شد(!) و باز آقای هاشمی باید به یاد داشته باشند بعد از متقاعد شدن آیت الله خامنه ای به پوشیدن خلعت رهبری به صراحت گفتند حال که پذیرفتم تمام قد و با تمام نیرو این مسئولیت را اعمال می کنم! و دست بر قضا به وعده خود نیز عمل کرد در مقابل باج خواهی و سهم ویژه طلبی و ویژه خواهی و ویژه خواری ها مقاومت کرد.
لذا کمال بی وجدانی است که اکنون اقتدار و قاطعیت و مخالفت رهبری نظام با رانت طلبی های نامشروع را بی اخلاقانه با طعنه های فرعونیت و بی مردمی هجو نمایند!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1ـ دل نوشته هاشمی ـ http://bit.ly/1MqS1SI
2ـ متن اظهارات هاشمی در فیلم تبلیغاتی سال 84 ـ http://bit.ly/1q5fDDC
3ـ مقاله ماهیان تشنه ـ http://bit.ly/1kKIUNt
آسیب شناسی هاشمی ـ http://bit.ly/1pqZuvM
آمریکا نشناسی ـ http://bit.ly/1UDMMWe

مقالات مرتبط:
پائیز پدرسالار ـ http://bit.ly/1cDer7I
خودکشی نهنگ ـ http://bit.ly/1mQ2UyY
پیاده ها ـ http://bit.ly/1o6zghD
عبرت های تاریخ ـ http://bit.ly/22qYDJU

۱۳۹۴ اسفند ۲۶, چهارشنبه

زوال مطبوعات!


روزنامه آرمان که در رسواترین شکل ممکن و بیرون از همه قواعد و لواحق و لوازم و ضوابط حاکم بر دنیای رسانه و بدون اکراه خود را به بولتن خصوصی رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام و خانواده معظم له مبدل کرده بعد از آنکه در مهر ماه گذشته چاکرمآبانه و بمنظور انجام وظیفه در دفاع از مرادشان (آقای هاشمی رفسنجانی) به بهانه انتقادات اینجانب از آقای هاشمی طی گفتگویم با خبرگزاری مهر (1) ذیل نوشتاری و در ضعیف ترین شکل ممکن کوشیده بود اینجانب را افشاگری نمایند (2) اینک و در پایان سال مجدد و این بار به بهانه یکی از مقالات اینجانب در نقد حجت الاسلام سید حسن خمینی (3) تذکاریه ای خطاب به راقم منتشر کرده که بدون اغراق به آن تذکاریه به عنوان سندی تاسف آور از زوال مطبوعات در ایران می توان استناد کرد. (4)
تذکاریه آرمان موید ادعای اسفند سال 92 اینجانب است که طی نامه ای سرگشاده به «ماشاالله شمس الواعظین» خطاب به ایشان نوشتم «برخلاف مباهات شمس به سابقه مطبوعاتی خود جهت تزریق نسل نوینی از روزنامه نگاران قابل افتخار به جامعه مطبوعات ایران متاسفانه از فردای دوم خرداد 76 قشری که بنام روزنامه نگار اصلاح طلب وارد جامعه مطبوعات شد فاقد کمترین صلاحیت های حرفه ای بوده و جز معدودی انگشت شمار الباقی مشتی انشانویس هیجان زده و احساساتی اند که نشان داده اند راساً آن قدر استعداد دارند تا با بی مبالاتی های قلمی خود، فراهم کننده آتش تهیه جبهه مقابل علیه خود شوند!» (5)
ادعائی که امروز نیز و با تکیه به «آرمان» و تذکاریه اش، قابل وثوق و استناد است.
تذکاریه آرمان قبل و صرف نظر از محتوا، سندی قابل وثوق از فلاکت ژورنالیزم در ایران است که حتی بدیهی ترین و ابتدائی ترین قانون طلائی مطبوعات تحت عنوان «پنج دبلیو» (Five W’s) را نیز نتوانسته رعایت و لحاظ کند! (6) و نویسنده بدون مقدمه و بدون آنکه لازم بداند قبل از «هجو سجادی» لااقل برای شعور مخاطب نشریه خود ارزش قائل شده و ابتدا اصل ماجرا را ولو به تلخیص ارائه کرده تا مخاطب ابتدا در جریان اصل مناقشه قرار بگیرد بعد از آن دست به تخطئه سجادی آن هم در ضعیف ترین شکل ممکن بزند.
از حیث محتوا نیز نوشتار آرمان بشکلی تاسف آور آغشته به بدفهمی و مغلطه است و نویسنده (غلامرضا ظریفیان) در موقعیتی از موضع تدریس اخلاق کوشیده در مقام دفاع از «سید حسن» و نکوهش «سجادی» لن ترانی کند که یا نخواسته یا نتوانسته یک کلمه کلیدی در مقاله «ماهی از دهان می میرد» را فهم کند و همین امر ایشان را دچار مغلطه کرده.
عصاره عرائض بنده در نقد سید حسن طی مقاله مزبور ناظر بر سخنانی از ایشان در نقد تاریخ گذشته ایران بود که بیرون از «کوتیشن مارک» قرار داشت. آشنایان با دستور زبان و ادبیات فارسی اطلاع دارند جمله خبری بیرون از کوتیشن مارک ماهیت جمله را از نقل قول خارج کرده و راوی را مبدل به عنصر موجود در بستر حادثه قرار می دهد. تصور هم نمی کنم فهم این بداهت برای ابجد خوانان زبان فارسی نیز امر سخت و دشواری باشد اما ظاهراً نویسنده آرمان یا در شوق ابراز ارادت به سید حسن و یا در غیظ و نفرت از سجادی تا آن اندازه آسیمه سر بوده که نتوانسته یا نمی توانسته بدیهیات دنیای رسانه و اقتضائات زبان فارسی را در انشای خود لحاظ کند.
همین بی التفاتی منجر به آن شده تا مُحرر (غلامرضا ظریفیان) در توهم مچ گیری بر کرسی تدریس نشسته و شیره را میل فرموده بفرمایند شیرین است و سجادی را این گونه اندرز دهند که:
برای تنبُه از تاریخ لزوما نباید خود در آن مقطع حضور داشته باشیم(!)
شگفتا! مگر سجادی منکر چنین امر روشنی شده و اساسا مگر عقلی سلیم می تواند منکر چنین بداهتی باشد!؟
حکایت آن رندی است که شکایت از حافظ به قاضی برد که آن ملعون اشعار من را ربوده و بنام خود در دیوان اش منتشر کرده! و وقتی قاضی به ایشان طعنه زد که:
اما وقتی حافظ این اشعار را می سروده تو اصلاً نبودی.
پاسخ شنید:
معلوم است که نبودم. اگر بودم که نمی گذاشتم اشعارم را برُباید!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مصاحبه با خبرگزاری مهر
2ـ نگاه کنید به مقاله پیاده ها
3ـ مقاله ماهی از دهان می میرد
قیاس مع الفارق برای هجمه به سید حسن
5ـ نگاه کنید به خال و دانه
6 ـ Five W's

۱۳۹۴ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

ما اهل کوفه نیستیم ـ تهرونم وانمیستیم!


برخلاف رئیس جمهور که با مبالغه و در جمله ای امری (!) فرموده اند «باید تا پایان تاریخ به سال 94 افتخار کنیم» (!) سال 94 لااقل پایانش از یک تلخی و بی افتخاری بزرگ در کارنامه انقلاب اسلامی برخوردار شد.
تلخی مطعون ناظر بر نتیجه انتخابات خبرگان و پارلمان تهران در اسفند ماه سال 94 است که بدون مجامله در این انتخابات برای نخستین بار یک شکست عبرت آموز در کارنامه انقلاب اسلامی ثبت شد هم چنان که هم زمان همین انتخابات دوسیه سیاسی «هاشمی رفسنجانی» را نیز از یک پیروزی غیر قابل افتخار برخوردار کرد.
شکست اسفند 94 در پرونده انقلاب اسلامی شکستی به اعتبار اتحاد و یارگیری نامیمون هاشمی رفسنجانی از میانه توده های حامل خرده فرهنگ غربی و مخالف با نظام در حد واسط شمال تا شمال غرب تهران بود که در انفعال و افت مشارکت بدیع و معنادار جنوب شهری های تهران میسر شد. افت مشارکتی که می توان آن را به حساب توفیق آمریکا در خسته کردن اقشار فرو دست و حامی انقلاب از طریق تحریم اقتصادی و پمپ بحران معیشت گذاشت.
به لحاظ قیاس «شکست انقلاب در تهران» را می توان مینیاتوری از شکست «نیکلاس مادورو» جانشین هوگو چاوز در انقلاب بولیواری ونزوئلا طی انتخابات پارلمانی آذر ماه گذشته تلقی کرد با این تفاوت که مادورو پارلمان را در سطح کشور به عناصر آمریکوفیل حزب «ائتلاف اتحاد دمکراتیک» باخت و در ایران حاملان انقلاب بدلیل فراوانی و انباشت و تراکم انحصاری عناصر غربنده در تهران نتیجه انتخابات پارلمان را تنها در پایتخت به هاشمی و حواریون هاشمی واگذار کردند.
اقشاری که در سال های جنگ و موشک باران تهران به لودگی حین فرار از تهران زیر لب شعار می دادند « ما اهل کوفه نیستیم ـ تهرونم وانمیستیم»! و اکنون نیز از منتهی الیه خوش باشی فرصت شناسانه با بازی در زمین اجنبی، جبهه مخالفت با رهبری نظام را بنفع هاشمی دوپینگ کردند.
علی ایحال پیروزی هاشمی در تهران در موقعیتی محقق شد که شخصاً و پیش از انتخابات دو هشدار را به حاملان انقلاب اسلامی گوشزد کرده بودم که واقع بینانه هر دوی آن هشدارها محقق شد.
ـ نخست آنکه با اتکای بر عملکرد نارفیقانه هاشمی رفسنجانی از فتنه 88 به بعد (*) ضمن توجه دادن به ثقل سیاسی ایشان و توصیه به خنثی کردن ترفندهای هاشمی از طریق مدیریت وی هشدار دادم «مشارالیه» هر چند توان گذشتن از نظام را ندارد اما تا آن اندازه توان دارد که نظام را به چالش بکشد. (**)
ـ دوم آنکه بر این بداهت نیز صراحت ورزیدم که هاشمی رفسنجانی مُحیلانه توانسته با قرار دادن خود در شعاع ضدیت با رهبری از میانه مخالفان با رهبری یارگیری کرده تا از آن طریق بتواند با اتکای بر آرای ناپاک نتیجه انتخابات تهران را بنفع خود برُباید.
اکنون و با محقق شدن این دو واقعیت، بیرون از تعارفات سیاسی باید نتیجه انتخابات تهران را درست خوانی کرد. خوانشی که موید آنست برای نخستین بار جمهوری اسلامی سنگین ترین ضربه به منافع ملی ایران و سرحدات انقلاب اسلامی را از درون و از قلب پایتخت متحمل شد.
علی رغم این نباید این واقعیت را نیز نادیده انگاشت که پیروزی هاشمی پیروزی قابل افتخاری برای ایشان محسوب نمی شود چرا که جنس پیروزی هاشمی «پیروزی در نظام» نبود بلکه «پیروزی بر نظام» شد!
صورت قضیه نیز به اندازه کافی شفاف هست تا این واقعیت تلخ را بنام هاشمی و در دوسیه هاشمی با وضوح و بی افتخار ثبت کند بدین منوال که:
نخست در 29 بهمن و بعد از فراخوان رسانه وزارتخارجه انگلستان (تلویزیون فارسی بی بی سی) مبنی بر رای دادن تهرانیان به هاشمی و لیست مورد نظر هاشمی در انتخابات 7 اسفند، آیت الله خامنه ای در مقام بالاترین مرجع حکومتی در ایران طی یک سخنرانی عمومی صریحا از تهرانیان خواست بر خلاف امریه «بی بی سی» عمل نمایند.
درخواستی که برخوردار از شفافیتی با این مضمون بود که تهرانیان برخلاف توصیه بی بی سی به هاشمی و لیست هاشمی رای ندهند.
طبعاً اولین و منطقی ترین واکنش از سوی کسی مانند هاشمی که بارها و در تریبون های عمومی متابعت خود از رهبری را به رخ مخاطبان کشیده بود می توانست یا می بایست آن باشد که یا به فرمان رهبر لبیک گفته و اعلام می کرد به دلیل عدم اعتماد رهبری به خود (حال بنا به هر دلیلی) از ادامه حضور در انتخابات انصراف می دهد و یا آنکه حداقل جهت خنثی کردن ترفند دولت انگلستان ضمن بیعت مجدد با رهبری صریحاً و علناً به دهان رسانه دولت بریتانیا می کوبید.
علی رغم این هاشمی نه تنها از چنین اقدامی استنکاف ورزید بلکه تمام قد دست به بسیج لشکر مخالفان نظام بنفع خود و در اردوی انتخاباتی خود زد و متعاقب آن «همآوردی اپوزیسیونی» ظفرمندانه پیروز تهران ولو با آرای ناپاک شد!
اما در این میان یک واقعیت از نگاه تیزبین هاشمی در این پیروزی مغفول نماند و آن اینکه به اعتبار جنس آرای اپوزیسیونی ریخته شده در سبد هاشمی در انتخابات مزبور، از تاریخ 7 اسفند 94 ایشان عملا و رسماً از نظر سیستم به یک چهره غیر خودی و مسئله دار با رهبری مبدل شدند!
چیزی که صرف نظر از هیجانات و ابتهاجات اولیه بعد از 7 اسفند و در اردوی حواریون هاشمی، اولین کسی که بدان التفات و اضطراب یافت خود هاشمی بود به همین دلیل بلافاصله در اولین جلسه مجمع تشخیص مصلحت صحبت از فراموشی رقابت های انتخاباتی و دادن دست همکاری با یکدیگر کرد.
اضطرابی که بیرون از تکلف های تصنعی بوضوح در گویش سیاسی ایشان مسموع است و نگران از وضعیتی است که خود برای خود و در سیستم و در طمع «پیروزی به هر بهائی» فراهم ساخت.
چنین فرآیندی اکنون هاشمی را می تواند به این صرافت بیاندازد که حال که نمی تواند پل های خود شکسته اش بین خود و نظام را ترمیم کند چاره ای ندارد تا موقعیت اپوزیسیونی خود را برسمیت بشناسد.
هاشمی تا آن اندازه فراست دارد تا بداند اگر اینها و اینجا را نیز از دست بدهد قهراً به عنصری «از آنجا رانده و از اینجا مانده» مبدل خواهد شد. لذا استبعادی نخواهد داشت چنانچه هاشمی در آینده با رویکرد «عبدالحلیم خدامی» بخواهد خلاء مشروعیت درون سیستمی اش را از طریق دلربائی از عنصر خارجی ترمیم کند. هم چنان که اکنون نظام نیز تا آن اندازه برخوردار از کفایت ادله شده تا بتواند از تکرار هاشمی در «کاخ مرمر» که به تانی تغییر کاربری به «مسجد ضرار» داده، اجتناب ورزد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تبیین جنس آرا و نوع پیروزی نامشروع هاشمی در اسفند 94 لازم التکرار است تا ایشان و تیم ایشان لااقل نتوانند پشت پرده این پیروزی ماهیت اپوزیسیونی شده خود را استتار کنند.

* ـ نگاه کنید به مقالات دور شید ـ کور شید و آقای هاشمی میشه بسه؟
** ـ نگاه کنید به دو مقاله پایان بد هاشمی و پایان هاشمی
مقالات مرتبط:
ـ گوریل 


۱۳۹۴ اسفند ۲۳, یکشنبه

آئینه ها!


فانتزی ترین و در عین حال کمیک ترین پدیده های بامدادی روزانه در خیابان های آمریکا و بعضاً اروپا ایضا دیگر نقاط متاثر از خرده فرهنگ غرب، رویت آخرین تلاش ها در آخرین لحظات بانوانی است که پشت چراغ قرمز و پشت فرمان ماشین با جدیت و حمیت اهتمام عالیه خود را به ظرافت و حساسیت صرف چک کردن آرایش گیسوان و پردازش میکآپ و اطمینان از صحت قوس و انحنای فر مُژه و تجدید کرم پودر و غلظت رُژ لب در آئینه ماشین بمنظور رسیدن بموقع و «مناسب» به محل کار و اشتغال شان مبذول می فرمایند!
زن در خوانش و پردازش خرده فرهنگ غرب و استوار بر لیبرال دمکراسی لذت جوی (Hedonism) برخوردار از موجودیت و فردیتی ذاتی نیست!
موجودیت زن در چنین خوانشی بسته به میزان اقبال مرد و استوار بر استانداردهای مرد کامانه و مرد پسندانه و میزان نشستن موفقیت آمیز بانوان در چشم اشتیاق و نگاه خریدار مردان و ضریب حظ بَصَر و حظ بَستـَر رسانیدن آن عُلیا مخدرات به مردان تعریف و معنا شده است! خوانشی که در آن زن را در قامت «مال» دیدن و مال را به چشم خریدار نگریستن دیکشنری شده!
خوانشی که ذیل آن «نرم تنان» یگانه دغدغه شان در رواق منظر حبیب مقبول افتادن است.
به اعتبار همین خوانش مُعَوَج از زن است که ایشان بمثابه یک رُبات و با پایبندی به لوازم یک زیستی رُباتیک عمده اهتمام شبانه ـ روزشان صرف «خودبینی» بمنظور «خودآرائی» به نیت نشستن در چشم شوق و نگاه خریدار و هوسبازانه و جنسیتی نرینه گان معطوف و مترادف شده!
این یعنی آوردن الزامات و ملزومات و ملذوذات «اتاق خواب» میان «اتاق کار» و برسمیت شناختن نگاه جنسیتی به زن در عرصه شهر و شایق و راغب و مایل بودن به چنین نگرشی به خود به عنوان زن در قامت یک کالا و طعمه جنسیتی!
دعوا بر سر مذمت سکس و زن ستیزی و انکار لذت شهوت نیست. موضوع نزاع محل نزاع است:
مناقشه آمیز کردن و بر هم زدن مرزهای حریم خصوصی و عمومی.
این اعتراض به حضور اجتماعی زن و زن ستیزی نیست. این فریاد اعتراضی است به شکستن حریم و حرمت زن و اعراض از کشاندن خصوصی ترین و صمیمانه ترین و عاشقانه ترین عواطف مشروع زناشوئی به مرأی خیابان و «مُشاع» کردن آن حریم «مفروز» به نجاست و نحوست حرامیان و ناخوانده میهمانان!
آئینه ها را در چنین فورماسیون معیوبی می توان سمبل خودانگیختگی خویش کامانه و ابلیس صفتانه نزد زنان تلقی کرد!
دنیای غرب دنیای آئینه ها و ترویج آئینه هاست!
با برسمیت شناختن قرائت قرآنی از تمرد ناشی از «خود بینی» شیطان در مقابل انسان و شیطان صفتی قلمداد شدن رذیلت «خودبینی» اینک و در قاموس لیبرال دمکراسی «آئینه ها» و نسبت ایشان با زنان را باید و می توان در فورمت و قامت نمادهائی شیطانی برسمیت شناخت که شیطان صفتانه مبدل به حاملان و عاملان خودبینی زنان و ایضاً مردان شده اند!
زمانی «کارل مارکس» در انتهای مانیفست خود و در سودای معدلت و ابراز مذمت جهان امپریالیستی نهیب آن را می زد که: «کارگران و زحمتکشان جهان متحد شوید. شما چیزی ندارید تا از دست دهید جز زنجیرهای تان!»
و اکنون و به فورمت مارکس و برخلاف مارکس می توان و باید جامعه نسوان به اسارت درآمده در زرورق لیبرال دمکراسی را مخاطب قرار داد و آنچنان نهیب شان زد که:
بانوان و دوشیزگان جهان لازم نیست باحجاب شوید! فقط باشعور شوید!
برُمبانید این خریت بزک کرده را و بشورید علیه این حماقتی که بی اخلاقانه با نام فرزانگی و مدنیت و مدرنیت و آلامدی و روشنفکری و تجدد و تمدن، حُقنه تان کرده اند و همه موجودیت تان را در رسانیدن حظ «بستر و بصر» و تامین حوائج تنانه و اقبال و شوق سکس کامانه و بولهوسانه به «نرینه گان» مُنحل و مُشتمل تان فرموده اند!


جشنواره ای از بلاهت که در آن حجم و بُعد و عمق و قطر و ضخامت «زن بودنت» را با انحنای زنخندان و پروتز پستان و کشاله ران و بوتاکس لبان و قوس باسن و تراشه دماغ و صافکاری و بتونه و وسمه و سرمه و سرخاب و سفیدآب و تـُنکه و ویکتوریا سیکرت و ورساچه و گوچی و شانل هزار کوفت و زهر مار دیگر سونداژ می کنند!
ماراتنی از حماقت که در آن برون ریخت بدنت معیار و میزان زن بودنت است و هر اندازه برون ریخت آن جوارح و جوانب و جوآلب(!) بیشتر باشد، بکفایت «زن تری»!
سفاهتی که در آن هر اندازه بر تحریک و ترغیب و تحریص و تشجیع و تطمیع «دلالات مردانه» بیشتر اهتمام بورزی به قاعده بیشتر زنی!
بلاهتی که در آن با تن دادنت به این ابزاروارگی جنسی، از سوئی موهنانه موجودیت خود را صرفاً تا حضیض یک «حُفره» جنسی فرو می کاهی و هم زمان مُرادت از مرد را تا حضیض یک «آلت تناسلی هایپر اکتیو» (!) معنا و اهانت و دلالت می کنی!
هم خودت را تنها سکس می فهمی و هم زمان «مرد» را تنها آلتی تناسلی فهم و معنا و خطاب و شعور و وجدان می کنی!
همه مجد و عظمت «خورنق لیبرال دمکراسی» محول به «تستوسترون» مردانه ای شده که با محروم شدن از آن «تستوسترون» آن خورنق عظمی نیز بمثابه محروم شدن از «خشت کلیدی اش» تمامیت اش فروپاشی می شود. (*)
تستوسترون مردانه را از لیبرال دمکراسی غرب بگیرید همه مجد و هنر و صنعت و تولید و خدمات تمدنی اش فرو می پاشد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ـ در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی ان در عین شکوه و بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد. اما پس از سالها و کار وتلاش و محاسبه ، کسی از عهده ساخت سقف تالار اصلی بر نیامد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهده او بر می آید …و بالاخره او را یافتند و کار را به او سپردند و او طرحی نو در انداخت و کاخ افسانه ای خورنق را تا زیر سقف بالا برد و اعجاب و تحسین همگان را برانگیخت اما درست وقتی که دیواره ها به زیر سقف رسید سنمار ناپدید شد و کار اتمام قصر خورنق نیمه کار ماند …

مدتها پی او گشتند ولی اثری از او نجستند و پادشاه خشمگین و ناکام دستور دستگیری و محاکمه و مرگ او را صادر کرد تا پس از هفت سال دوباره سر و کله سنمار پیدا شد .او که با پای خود امده بود دست بسته و در غل و زنجیر به حضور پادشاه آورده شد و شاه دستور داد او را به قتل برسانند اما سنمار درخواست کرد قبل از مرگ به حرف های او گوش کنند و توضیح داد که علت ناکامی معماران قبلی در برافراشتن سقف تالار بی ستون این بوده است که زمین به دلیل فشار دیواره ها و عوارض طبیعی نشست می کند و اگر پس از بالا رفتن دیواره بلافاصله سقف ساخته شود به دلیل نشست زمین بعدا سقف نیز ترک خورد و فرو می ریزد و قصر جاودانه نخواهد شد. پس لازم بود مدت هفت سال سپری شود تا زمین و دیواره ها نهایت افت و نشست خود را داشته باشند تا هنگام ساخت سقف که موعدش همین حالا است مشکلی پیش نیاید و اگر من در همان موقع این موضوع را به شما می گفتم حمل بر ناتوانی من می کردید و من نیز به سرنوشت دیگر معماران ناکام به کام مرگ می رفتم. پادشاه و وزیران به هوش و ذکاوت او آفرین گفتند و ادامه کار را با پاداش بزرگتری به او سپردند و سنمار ظرف یک سال قصر خورنق را اتمام و آماده افتتاح نمود .مراسم باشکوهی برای افتتاح قصر در نظر گرفته شد و شخصیتهای بزرگ سیاسی آن عصر و سرزمینهای همسایه نیز به جشن دعوت شدند و سنمار با شور و اشتیاق فراون تالارها و سرسراها واطاقها و راهروها و طبقات و پلکانها و ایوانها و چشم اندازهای زیبا و اسرار امیز قصر را به پادشاه و هیات همراه نشان میداد و دست آخر پادشاه را به یک اطاق کوچک مخفی برد و رازی را با در میان گذاشت و به دیواری اشاره کرد و تکه اجری را نشان داد و گفت : کل بنای این قصر به این یک آجر متکی است که اگر آنرا از جای خود در آوری کل قصر به تدریج و آرامی ظرف مدت یک ساعت فرو میریزد و این کار برای این کردم که اگر یک روز کشورت به دست بیگانگان افتاد نتوانند این قصر افسانه ای را تملک کنند شاه خیلی خیلی خوشحال شد و از سر شگفتی سنمار به خاطر هنر و هوش و درایتش تحسین کرد و به او وعده پاداشی بزرگ داد و گفت این راز را باکسی در میان نگذار تا اینکه در روز موعود قرار شد پاداش سنمار معمار را بدهد . او را با تشریفات تمام به بالاترین ایوان قصر بردند و در برابر چشم تماشا گران دستور داد به پایین پرتابش کنند تا بمیرد!
سنمار در آخرین لحظات حیات خود به چشمان پادشاه نگاه کرد و با زبان بی زبانی پرسید چرا!؟ و پادشاه گفت برای اینکه جز من کسی راز جاودانگی و فنای قصر نداند و با این جمله او را به پایین پرتاب کرده و راز را برای همیشه از همه مخفی نگاه داشت.

ماهی از دهان می میرد!



اظهارات اخیر حجت الاسلام سید حسن خمینی دائر بر آنکه: «برخی کسانی که در دوران مبارزه زخم زبان و طعنه می‌زدند امروز کاتولیک‌تر از پاپ شده و جز خودشان کسی را قبول ندارند و عده ای هم که در دوران مبارزه با بی تفاوتی زندگی می کردند، امروز انقلابى‌تر از دیگران شده‌اند» چنین اظهاراتی نه از حیث محتوا بلکه از حیث خطیب نمی تواند مسموع باشد! (اینجا)

روژه گارودی دبیر کل وقت حزب کمونیست فرانسه بعد از طرد کمونیست و پیوستن اش به اسلام در توصیف طبایع سنی انسان جمله ماندگاری را با مضمون زیر از خود در تاریخ ثبت کرد:
«اگر پسر من در 18 سالگی کمونیست نباشد تعجب می کنم و اگر در 30 سالگی هنوز کمونیست باشد تعجب می کنم!»
گارودی از این طریق بر روی طبایع و حوائج مبتنی بر اقتضائات سن انسان انگشت اشاره گذاشت. قاعده ای که امتناع از آن اسباب ناهمگونی زبان انسان و سن انسان شده و بالتبع می تواند اسباب ادبار از انسان شود.
به اعتبار گزاره فوق اظهارات «سید حسن» علی رغم همه اتصافات اخلاقی و انتسابات عالیه خانوادگی اگر ناشی از فلتات زبان نباشد می تواند مصداقی از عدم متابعت از قاعده هم گونی اقتضائات سنی و الزامات بیانی محسوب گردد.
«کسانی که در دوران مبارزه زخم زبان و طعنه می‌زدند امروز کاتولیک‌تر از پاپ شده و جز خودشان کسی را قبول ندارند و عده ای هم که در دوران مبارزه با بی تفاوتی زندگی می کردند، امروز انقلابى‌تر از دیگران شده‌اند» جمله گوش آشنائی در ادبیات سیاسی ایران است که توسط آیت الله هاشمی رفسنجانی به کرات و در مقام طعنه به آیت الله محمد تقی مصباح یزدی و در موقعیت هایی متعدد بیان و ابرام شده و تقریباً بنام هاشمی در ادبیات سیاسی ایران «برند» شده.
پیش از هاشمی نیز مرحوم امام مشابه آن را با این مضمون در منشور روحانیت آوردند که:
دیروز «حجتیه ای»ها مبارزه را حرام کرده بودند و در بحبوحه مبارزات تمام تلاش خود را نمودند تا اعتصاب چراغانی نیمه شعبان را به نفع شاه بشکنند، امروز انقلابی تر از انقلابیون شده اند!
علی ایحال صرف از نظر از درستی یا نادرستی ادعا یا متلک هاشمی به مصباح اما به اعتبار کبّــَر سن هاشمی و سابقه بلند مبارزاتی هاشمی چنین ادعا یا طعنه یا متلکی از جانب هاشمی به مصباح می تواند محلی از اعراب داشته باشد و لااقل کسی نمی تواند هاشمی را با این لُغُز که «شما خودت آنموقع کجا بودی» طعنه بزند.
اما نغز ماجرا وقتی است که «سید حسن» که اساساً سن ایشان کفاف دوران مبارزه را نمی دهد چنین سخنی را بدون «کوتیشن مارک» خطابت می کند که در آن صورت خواسته یا ناخواسته خود را مُبدل به مصداق تحیـُـّر از جنس روژه گارودی می نمایند.
اما چنانچه اظهارات «سید حسن» محصول بدآموزی ناشی از هم نشینی با «هاشمی رفسنجانی» باشد در آن صورت در عرف سیاسی رفتار و گفتار «سید حسن» بازی کردن یا بازی خوردن در زمین هاشمی و ناشیانه مُبدل شدن به «مهره تحت الامر» برای رقابت های سیاسی «آیت الله» با رقیبانش معنا می شود. امری که برای آینده سیاسی سید حسن در فرداهائی بدون هاشمی و مصباح نمی تواند سرمایه محسوب شود.
بقول ژاپنی ها «ماهی از دهان می میرد» که کنایه ای است به محوریت دهان و ضرورت مراقبت از خروجی های آن که در صورت بی مبالاتی، چنان دهانی می تواند موجبات مهلکه «صاحب دهان» شود.


۱۳۹۴ اسفند ۲۱, جمعه

رشیدی مطلق ها!


در بررسی تاریخچه انقلاب اسلامی سوای از «دلیل» های برون ریخت انقلاب بلاتردید مقاله «ارتجاع سرخ و سیاه» به قلم «علی شعبانی» که با امضای مستعار «رشیدی مطلق» در 17 دی ماه 56 در روزنامه اطلاعات منتشر شد را باید و می توان در عداد «علت» و یا یکی از علت های شاخص در بروز انقلاب اسلامی ایران محسوب کرد که برخلاف انتظار دربار و وفق حقد عمیق ایشان از مرحوم امام، مقاله مزبور نه تنها اسباب تخفیف رهبر فقید انقلاب اسلامی نشد بلکه عملا با دامن زدن به جو اعتراض عمومی در دفاع از «خمینی انقلاب» غافلگیرانه اسباب تحریق هیمه های انقلابی را فراهم آورد که در کمتر از 13 ماه دودمان سلطنت پهلوی در ایران را به باد فنا داد.
38 سال بعد از انتشار مقاله مزبور «رشیدی مطلقی دیگر» این بار در بی بی سی ظهور کرد که مانند سلف خود با تحفظ حقد سنتی و قابل فهم دولت انگلستان از خمینی و انقلاب خمینی در آستانه انتخابات خبرگان و پارلمان ایران در هفتم اسفند با انتشار امریه برای چگونگی رای دادن تهرانیان کوشید زمزم انقلاب را بشیوه «برادر حاتم طایی» ملوث کند. (1)
قبل از هر چیز شخصاً موظفم در برابر ملت ایران به ازای موجودیت این «رشیدی مطلق ثانی» عذر تقصیر خواسته و بابت آن انانیت مطعون پیشانی بر زمین انابت بسایم!
شخصاً دو بار توانسته ام موجبات تصنیع و تحویل دو خائن به فضای سیاسی ـ رسانه ای معاند با ایران را بصورتی ناخواسته فراهم آوردم که «رشیدی مطلق مزبور» یکی از این دو است. (معرفی نفر دوم بماند برای بعد) و بالتبع و از این بابت دو بار در پیشگاه ملت ایران ملتزم الاعتذارم!
توضیح آنکه یک سال بعد از استقرار «سید محمد خاتمی» در ساختمان ریاست جمهوری یکی از دوستان قدیمی که از دوره هاشمی رفسنجانی در نهاد ریاست جمهوری اشتغال داشت در فردای حضور رئیس جمهور جدید و در کنار «سعید پورعزیزی» مدیر کل رسانه ها در «نهاد ریاست جمهوری» به قصد چیدن تیمی جدید در واحد مزبور طی ملاقاتی حضوری با اینجانب پیشنهاد استقرار در «اداره بررسی رسانه ها» در نهاد ریاست جمهوری را به اینجانب داد تا روزانه بولتنی خلاصه شده از تمامی مطبوعات یومیه و ایضا هفتگی و ماهیانه را تهیه و تا قبل از ساعت 8 روی میز رئیس جمهور قرار دهم.
لازم به ذکر است پیشنهاد مزبور خلق الساعه نبود و دوست مزبور اطلاع داشت که بولتن درخواستی در واقع کار یومیه اینجانب بود و در آن مقطع همین کار را در روزنامه متبوعه خود بر عهده داشتم (روزنامه ایران نیوز) با این تفاوت که بعد از مطالعه دقیق نشریات روزانه و هفتگی و ماهانه اقدام به درج خلاصه ای مفید از مطالب سیاسی آن نشریات در ستونی تحت عنوان «Press Review» در روزنامه متبوعه کرده که دست بر قضا ستون مزبور بشدت مورد استقبال مخاطبان بویژه سفارتخانه های خارجی مقیم تهران قرار گرفته بود که با مطالعه این ستون عملاً از مطالعه مستقل نشریات دیگر بی نیاز می شدند. این استقبال تا آن حد بود که در فردای ترک ایران و اقامت در ایالات متحده طی ملاقات صبحانه ای که با «گری سیک» مشاور امنیت ملی کابینه کارتر در منزل ایشان واقع در نیویورک داشتم ایشان گفت یکی از اولین کارهای روزانه من آن است که بعد از صرف صبحانه از طریق اینترنت ستون «Press Review» را بمنظور کسب یک بریفینگ رسانه ای از ایران مطالعه می کنم. هر چند گری سیک معترض بود که اخیراً ستون مزبور افت کرده که طبیعی هم بود (!)
القصه پیشنهاد تهیه بولتن برای نهاد ریاست جمهوری را بدلائل شخصی نپذیرفتم و ماجرا مختومه شد تا چند ماه بعد که همان دوست یاد شده را دیدم وقتی پرسیدم بالاخره فردی را برای تهیه بولتن مزبور پیدا کردید؟ در پاسخ مثبت اش وقتی نام فرد مزبور را که همین «رشیدی مطلق ثانی» و امروزین در بی بی سی است را مطرح کرد ناغافل پشتم لرزید! هر چند نگرانی خود را بروز ندادم اما ریشه نگرانی ام بازگشت به نخستین آشنائیم با فرد مزبور داشت.
مشارالیه تا قبل از دوم خرداد 76 یک مقاله نویس در نشریات هفتگی و کم فروغ از جمله هفته نامه پیام هاجر با مدیر مسئولی اعظم طالقانی بود و دست بر قضا وقتی سال 76 مشکلی برای سردبیر وقت روزنامه متبوعه اینجانب (ایران نیوز) پیش آمد که منجر به بازداشت ایشان شد نویسنده فوق الذکر طی مقاله ای در هفته نامه پیام هاجر مطالب کاملا کذبی را علیه سردبیر مزبور منتشر کرد که شخصاً بابت چنان اکاذیبی با سرکار خانم طالقانی تماس گرفتم و مراتب اعتراض خود را به ایشان متذکر شدم. علی ایحال به اعتبار نخستین آشنائی با فرد مذکور و با تفطن به تبحر ایشان در نشر اکاذیب و دروغ نویسی، سابقه مشارالیه در حافظه رسانه ای اینجانب برخوردار از خاطره ای ناخوشآیند شد که بعد از اطلاع از استقرارش در نهاد ریاست جمهوری چنان انتخابی لااقل برای بنده و در ذهنیت بنده چنان گزینشی برخوردار از آلارمی هشدار دهنده بود!
آلارمی که دست تقدیر نشان داد کاملاً قابل توقع بود.
علی ایحال مشارالیه با استقرار در نهاد ریاست جمهوری ظاهرا بلیط لاتاری اش برنده شد و از عمق نشریات فرتوت و کم فروغ ناگهان خود را به قلب جریان رسانه ای کشور پمپ کرد و در نهاد و بعد از آن در تعدادی از نشریات جنجالی دوم خردادی نام خود را مطرح کرد و بعد از بازداشتی کوتاه مدت از ناحیه بلاهت قضائی «قاضی مرتضوی» دوسیه قهرمان سازی وی هم تراز با اسلاف اش تکمیل شد (2) و بصورت طبیعی و قابل انتظار سر از اروپا در آورد و مدتی در فرانسه «زرد نامه رونت نت» را با سرمایه پارلمان هلند تشریک مساعی کرد و در فصل خرما پزان تلویزیون تازه تاسیس بی بی سی با «فرانشیز ویژه» توانست در بلندگوی وزارتخارجه انگلستان به استخدام درآید.
لازم به ذکر است تلویزیون بی بی سی فارسی بصورت ظاهر شرایط استخدامی سختی شامل مصاحبه و آزمون دارد اما «فرد مزبور» در کنار «افرادی دیگر» بدون طی این مراحل و بصورت «فرانشیزی» موفق به استخدام در بی بی سی شدند. (3)
نکته جالب توجه در ماجرای صدور امریه بی بی سی در انتخابات اسفند ماه ایران آن بود که انتشار و ابلاغ آن امریه به خامه آن ژاژگویه در موقعیتی اتفاق افتاد که «صادق صبا» مدیریت این رسانه را واگذار کرده بود.
صادق صبا هر چند در حوزه رسانه های دیداری در کنار جمیع پرسنل شاغل به خدمت در تلویزیون فارسی بی بی سی فاقد پیشینه و شناخت از الزامات کار در رسانه های تصویری است اما به پشتوانه سالها کار در رادیو بی بی سی و به اعتبار کارنامه موفق و قابل استنادش در آن رسانه شنیداری تا آن درجه در امر جوازات و محرمات کار خبر تبحر داشت تا بتواند خبر را از شبه خبر تشخیص داده و در مقام مسئول یک رسانه فرآیند تولید تا انتشار خبر را مدیریت کند.
مصاحبه جنجالی صادق صبا با حجت الاسلام ناطق نوری در سال 76 استنادی قابل وثوق از تبحر ژورنالیستی صبا در مقایسه با بی استعدادی امریه نویس بی بی سی است تا حدی که صبا از آن طریق و در آن تاریخ خواسته یا ناخواسته توانست اردوی انتخاباتی ناطق نوری در مصاف با محمد خاتمی را به چالشی جدی بکشاند. (4)
شاید اگر در انتخابات اسفند ماه صادق صبا کماکان مدیریت بی بی سی را در اختیار داشت مانع از چنان گافی می شد که ظاهراً یکی از تبعات اش امریه دولت انگستان به رسانه تحت امرش شد تا بی بی سی مجبور شود فیتیله پوشش اخبار انتخابات اسفند ماه در ایران را بعد از آن گاف پائین بکشد. این در حالی است که قبل از آن بی بی سی بصورت تمام قد خود را آماده ورود گسترده بمنظور پوشش خبری ـ تحلیلی انتخابات 7 اسفند کرده و با صرف مبالغ و لواحق کارشناسان متنوعی را از اروپا و آمریکا به لندن دعوت و میزبانی کرده بود اما در ادامه و بعد از گاف مزبور و بالا گرفتن اعتراض به این دخالت آشکار یک رسانه دولتی انگلستان در انتخابات داخلی ایران، نهایتاً بی بی سی مجبور شد تا به یک پوشش محدود از انتخابات پارلمان و خبرگان ایران قناعت کند.
نکته حائز اهمیت در ماجرای امریه بی بی سی آن بود که توصیه منتشره و مطرح شده در بی بی سی مبنی بر آنکه «به لیست ایکس رای دهید تا 4 ایگرگ رای نیآورند» قبل از بی بی سی توسط بقایای سبزهای منهزم شده در 88 و از داخل ایران کمپین شده بود و محتملاً اگر بی بی سی خود را نخود این آش نمی کرد سبزها در فردای انتخابات می توانستند بدون بدنامی و اتهام عمله انگلیس بودن موفقیت خود را جشن بگیرند اما ورود صورت نشسته بی بی سی به ماجرا قرینه ماجرای پخش موسیقی در رادیو ـ تلویزیون و فتوای بنیان گذار جمهوری اسلامی شد که وقتی مدیریت وقت صدا و سیمای ایران در آن باب از ایشان استفسار کرد مرحوم امام ضمن بلااشکال دانستن فرمود: «همین آهنگ هایی که الان پخش می شود اگر از رادیو حجاز پخش شود، آن را حرام می دانم!» و بدینوسیله بر مشروعیت و عدم مشروعیت منبع و مرجع خبر و هنر در دنیای رسانه انگشت تائید گذاشتند.
در ماجرای انتخابات خبرگان و پارلمان ایران و کمپین داخلی سبزها برای «به لیست ایکس رای دهید تا 4 ایگرگ رای نیآورند» مشکل از زمانی آغاز شد که به لحاظ فقد مشروعیت بی بی سی و پیشینه سیاه این رسانه در قامت ابزار کودتا در ایران، بعد از ورود بدون دعوت بی بی سی به کمپین مزبور آن کمپین خودجوش و داخلی بسرعت و لامحاله ملوث به نجاست و نحوست رسانه وزارت خارجه انگلستان شد و بدین ترتیب و بصورتی اجتناب ناپذیر آرای متخذه شهروندان تهرانی در انتخابات اسفند 94 را در بی اخلاقانه ترین شکل ممکن آغشته به شائبه اجنبی پسندی و کوفی گری کرد.
ترفندی که در تداول عامه ایرانیان کنایه از شناعت «موش در آش انداختن» است تا بدآنوسیله حرامیان بتوانند ضمن ملوث کردن «طعام» از فرصت کوبش بر طبل «انا شریک» نیز برخوردار شوند!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1 ـ امریه بی بی سی ـ اینجا
2ـ شهریور 85 ذیل مراوده ای با یکی از نمایندگان مجلس و با اشاره به بازداشت نسنجیده چند جوان وبلاگ نویس در ایران (سینا مطلبی، حنیف مزروعی، امید معماریان، روزبه میرابراهیمی، فرشته قاضی) نوشتم:
برخورد قوه قضائيه ايران در بازداشت چند تن از جوانان وبلاگ نویس فاقد حداقل حزم اندیشی بود. قوه قضائيه خوش بدارد يا خوش ندارد در تمامی دنيا هر فعال سياسی به مُجرد آنکه به دليل فعاليت سياسی اش، تحت عنوان زندانی سياسی بازداشت و زندانی می شود به اعتبار فقد انگيزه مجرمانه و وجود انگيزه شرافتمندانه برخوردار از اعتبار و امتياز و منزلت نزد جامعه می شود. معمولاً نيز زندانيان سياسی فرهيختگانی ميانسال از فعالان سياسی اند که با پشت سرگذراندن سالهای جوانی، احساساتی شدن و هيجان زدگی خود را اسير درايت و تدبير و عقل خويش کرده اند. اما نابخردی قوه قضائيه باعث شد با بازداشت چند روزه يا چند هفته ای چند جوان طبيعتاً احساساتی و بدلائلی بعضاً ناموجه، از ايشان که قرار بود مراحل رشد شخصيت خود را بصورتی طبيعی و منطقی طی کنند، متوهّمينی «خود کيسينجربين» تمهيد کنند که حال ضمن برخورداری از کرديت چند روزه زندان سياسی، اکنون تک تک ايشان در وبلاگ هايشان کمتر از تدوين استراتژی و ارائه راهبردهای کلان ملی و بين المللی! نمی نويسند و در خلسه تئوريسين سياسی بودن، نسخه های فوق کارشناسانه برای حل جميع مشکلات سياسی کشور می پيچند.
نگاه کنید به مقاله «کلاه قرمزی ها»
3ـ نمونه دیگر را در مقاله «ترازوی کج» ببینید
4ـ نگاه کنید به مقاله «فراز و فرود یک مرد»