۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

بازتعریف غربزدگی!


غربزدگی ـ قبل از خودباختگی و خود سفله انگاری! قبل از «خود کهتر بینی» و «غرب برتر بینی» عبارت است از کامیابی غرب در القای خود به جهان در مقام مرکز کامروائی و سعادت و خوشبختی و موفقیت!
بر این مبنا، غربزدگی نوعی جنتگرائی است.
توفیق غرب در القای خود به کامجویانش در مقام بهشتی موعود و نقد و در دسترس بر روی زمین!
نوعی مصادره بمطلوب خیامانه با خوانش:
گر ما می و معشوقه گزیدیم چه باک!؟
آخر نه به عاقبت همین خواهد بود!؟
غرب ـ همین که توانست چنین معنا و مغناطیسی از خود را به دیگران بباوراند؛ مرادش حاصل شد!
ولو آنکه در عالم واقع چنین «جنت مفروضی» وجود نداشته باشد اما با باوراندن و القای اصالت و موجودیت آن «کانون کامیابی» دیگر «فرد باورانده شده» تحت هیچ شرایطی حاضر به واگذار کردن آن «باور القائی» و آن «بهشت رویائی» نیست!
غربزده در چنین مختصاتی است که:
ـ چنانچه به وصال آن «بهشت رویائی» برسد خود را از رستگاران دانسته ولو آنکه در کانون آن «بهشت مفروض» با دیوار واقعیت برخورد کند که اینجا همان Pleasureland موعودی است که اسباب خریت خود خواسته «پینوکیوها» را فراهم می کند! (نگاه کنید به مقاله پینوکیوها در لندن)
ـ و برای آنانکه از توفیق درک و حظ و وصال آن «بهشت مفروض» محروم می مانند؛ همین که «هست» و وجود دارد و موجود فرض می شود مبدل به نقطه امید برای روزی رسیدن به آن «بیدرکجا» می شود.
باور به بودنش، معنا دهنده به «بودن باورمندان» به بودن آن «بهشت مفروض» است.
«وجود داشتن آنجا» را «وجود داشتن خود» فهم و معنا می کنند!
یک مولوی خوانی باژگونانه که:
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم
ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بی‌جاییم و بی‌جا می رویم
غربزده آنجائی خلق شد که غرب ظفرمندانه توانست با صنعت سینما و ابزار رسانه خود را در ذهنیت مخاطب مبدل به قطب و قبله و الگو و غایت سعادت و شادکامی و کامروائی و خوشباشی بشریت القا کند. با چنان توفیقی مراد حاصل شد و آنک برای شیدائیان دیگر مهم نیست در آن کانون باشند یا نباشند! مهم آنست که باور به بودن چنان کانونی مبدل به دلیل بودنش و امید بودنش و انگیزه بودنش می شود.
همین که بداند «او» آنجاست.
همین که باور کرده «او» غایت قصوائی «است» و «هست» برای همه آرزوها و و شوق و سرور و وجد و بهجت هایش!
همین کفایت می کند تا وی نیز به اقتفای فهم استعلائیش از غرب، در خود و برای خود، احساس و ابراز هویت و موجودیت و شخصیت کند.
دوری و نزدیکی از «او» دیگر فاقد موضوعیت است. مهم آنست که با اتصال هویت خود به آن «کانون استعلائی مفروض» خود را جزئی از کل و قطره ای پیوسته به دریا فهم می کند و با فرو رفتن در خلسه مناسبات مادری و فرزندی خود را در ضمیر ناخود آگاهش با سروده «ایرج» هم ذات پنداری می کند که:
چون هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست


۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

زنان در برزخ معنا!


بالغ بر 40 سال پیش دکتر علی شریعتی با نگاهی آسیب شناسانه بر این باور بود که «درد امروز جامعه ما بی سوادی مردم ما نیست بلکه نیم سوادی روشنفکران و تحصیل کرده های ماست!»
برخلاف شریعتی نمی توان و نباید این واقعیت را نادیده انگاشت که سواد لزوماً توان خواندن و نوشتن و موفقیت در طی مدارج عالیه تحصیل از معتبرترین دانشگاه های جهان نیست!
همچنان که برخلاف باور عامه «تحصیل علم» در اسلام نیز لزوماً برخوردار از ارزش نیست و این «محصول علم» است که متضمن ارزش علم در اسلام شده است.
تحصیلی که محصولش فهم و ادب و شعور و فضیلت و بصیرت و بینش و اندیشه و تواضع و خضوع و خشوع از جوار چنان دانش مکتسبه ای نباشد عین بطالت و بی سوادی است.
چنان جهد بلا شهدی عین حماقت است. اتلاف وقت است. خودفریبی است! علافی است! جعل عنوان و اعتبار است! مدرک گرائی است! فضل فروشی خالی از محتواست! فرو رفتن در خلسه «آقای دکتر» و «خانم مهندس» شدنی است بدون محتوا و فاقد پشتوانه!
باسواد در غایت قصوای خود اطلاق به برخورداری از توان آفرینش و پردازش معانی در کنار اخذ بینش و سُمُو فضائل از ناحیه کسب تحصیل دارد.
ناب ترین بروز سواد و تراز باسوادی، توانمندی فرد در اندیشیدن و درست اندیشیدن و جعل معانی است.
میزگرد اخیر تلویزیون فارسی BBC بر محور«برابری زنان در ایران» نمادی برجسته از یک بی سوادی پنهان نزد متوهمین به برخورداری از سواد بود.
سه کارشناس (!) در کنار مجری برنامه با پیش فرض «دانائی» ورود به بحثی کردند که در خوشبینانه ترین فرض ممکن اگر نخواهیم آن را شیطنت بنامیم، قهراً مصداق بارز بی سوادی بر محور ناتوانی در اندیشه ورزی است.
محور اصلی در برنامه مزبور القای تمهید و تعمد جمهوری اسلامی بر «خانه نشینی» و کمرنگ کردن حضور زن در جامعه به استناد اظهارات اخیر آیت الله خامنه ای بمناسبت روز زن در ایران بود که در فرازی از آن بیان داشتند:
«اگر می خواهیم نگاه ما به مسئله زن، «سالم، منطقی، دقیق و راهگشا» باشد باید از افکار غربی در مسائلی نظیر اشتغال و برابری جنسی کاملاً فاصله بگیریم ... برابری جنسی زن و مرد از جمله حرف های کاملاً غلط غرب است و برابری همیشه به معنای عدالت نیست»
(متن کامل)

شوربختانه دنیای غرب به ذکاوت و زبردستانه موفق شده تا اشتغال زنان را در زرورقی از فریب بمعنای «تشخص و مدرنیته» به دنیا بفروشد. بدون آنکه در معنا یابی از مفهوم زن و وجوه و ویژگی ها و تمایزات و ذاتیات زن، جهت فهم دنیای پر رمز و راز و عاطفی این قشر و نقش آن در سلامت خانواده و تربیت فرزند از خود کمترین استعدادی نشان دهد.
به اقتفای همین نیرنگ است که تحصیل دانش و اشتغال در سنت غربی پیش از آنکه وسیله ای جهت ارتقای سطح بینش و اندیشه و فراغت باشد این دو مبدل به هدف شده و صرف تحصیل و ادامه تحصیل و اخذ مدرک بمنظور اشتغال و بالتبع فرو رفتن در حظ کاذب و القائی «مدرن و متشخص» بودن. جایگزین یابش چیستی و چرائی و جایگاه تحصیل و اشتغال در پروسه حیات فردی و اجتماعی زنان و ایضاً مردان شده است.
طبیعتاً از خلال چنین بدآیندی است که جامعه بشری مواجه به عالم نمایانی می شود که در مواجهه با بدیهیات دنیای زن، مهجور می مانند.
نتیجه چنین بدآیندی است که جامعه فعلی ایران را با حجم چشمگیری از زنان تحصیلکرده و در حال تحصیل و متقاضی ادامه تحصیل مواجه کرده است که هنوز ازدواج نکرده و ازدواج را در مقام «مانع تداوم تحصیل» برنمی تابند!
نتیجه چنین بدآیندی منجر به آن شده تا زنانی که حق مسلم شان است تا بهترین دوران جوانی خود را با انتخاب همسر شایسته صرف خوشباشی و کسب و ثبت خاطره و تجربه در کنار همسر و فرزندان خود کنند، همه سالهای طراوت و شباب شان در فریب درس خواندن برای درس خواندن! و درس خواندن برای مدرن بودن! و درس خواندن برای متشخص شدن! و درس خواندن برای اشتغال! به ثمن بخس از دست می رود.
نتیجه چنین بدآیندی است که مانع از آن شده یک زن در «فریب تشخص از ناحیه اشتغال» همه آن ساعات و لحظات و ایامی را که می تواند و باید در کنار فرزندان خود برای خود و ایشان ثبت خاطره و تجربه کند اینک و در «توهم تشخص» فرزندان خود را آغوش گرم و صمیمی خود محروم سازند.
نتیجه چنین بدآیندی است که مانع از آن شده تا چنین زنانی متوجه این بداهت نشوند در کنار فرزند بودن و ایجاد خاطره با ایشان تنها یک خوشباشی نیست و بلکه مشارکتی است عملی در پروسه جامعه پذیری و آموزش زندگی و تامین حوائج عاطفی فرزند.
نتیجه چنین بدآیندی است که مانع از آن شده تا چنان مادرانی قاصر از فهم این واقعیت شوند که فرزند در قامت یک الگو به اولیای خود می نگرد و طبعاً فرزندی که در کودکی و سالهای نیاز به آغوش گرم مادر و فضای صمیمی و عاطفی خانواده محکوم به «مهد کودک» شده آنک در بزرگسالی با سپردن اولیای خود به «نقاهتگاه» همان معامله ای را با والدینش می کند که پیشتر و در نوباوگی اولیائش با ایشان کردند.
نتیجه چنین بدآیندی است که اینک از مخالفت با اصالت اشتغال زنان، کج تابانه حبس زن در خانه را مراد و استنباط می کنند و نمی فهمند فراغت زن بمعنای در کنار فرزند بودن در پارک و سینما و فوق برنامه و تکالیف مدرسه و خرید و سفر و مشارکت با ایشان در بازی و خنده و شادی و تشویق و تنبیه به اقتضا و بمنظور تکوین شخصیت فردی و اجتماعی و جامعه پذیری فرزند برای فردای پیوست با جامعه است.
نتیجه چنین بدآیندی منجر به کورچشمی اولیا در ندیدن اختلالات شخصیتی و روانپریشی های گسترده نزد بالغانی است که در کودکی خود، محروم از رشد سالم و بلوغ شخصیت در کانون گرم و صمیمی و بسامان مادر و پدری در کنار خود بوده اند.
نتیجه چنین بدآیندی است که اینک چنان زنان و مادران و ایضاً کارشناسانی (!) نتوانند یا نخواهند ببینند که فرجام «زن ابزاربینی» غرب با لعاب «تشخص اشتغال» و شعار دروغین برابری و آزادی منجر به ظهور جوامع و خانواده هائی با مناسبات رُباتیک شده که فرزند و مادر و پدر هر کدام در جزایر تنهائی خود بظاهر در زیر یک سقف زندگی می کنند بدون آنکه کمترین عاطفه و قرابت و و فهم و درک و گفتمانی قابل وثوق بین ایشان جاری و ساری باشد.
نتیجه چنین بدآیندی است که اینک مانع از آن شده تا زنان نتوانند تفطن به این واقعیت یابند که:
مساوی فرض کردن زن و مرد از حيث حقوقی ظلم به ایشان است! ظلمی که بازگشت به نابرابری ذاتی «امکان» نزد زنان و مردان دارد. یک نابرابری ذاتی به اعتبار تفاوت فیزیولوژیکی که قهراً و منطقاً نافی «تساوی امکان» این دو و بالتبع نافی «تساوی فرصت» این دو می شود.
تفطن به عدم تساوی زن با مرد از حیث «امکان» است که موید ظالمانه بودن دادن «تساوی فرصت» بین این دو است!
چنین تساوی ظالمانه ای مصداق یک ماراتن ورزشی است که طی آن به اعتبار آنکه شرایط مسابقه اعم از وسایل و امکانات و محوطه و خدمات و قوانین مربوطه در آن برای همه یکسان است، تلقی عدالت و رقابت متساوی بین زنان و مردان در آن ماراتن قائل بود! رقابتی که بالطبع فرجامی جز شکست قهری زنان در مقابل مردان ندارد. رقابتی که شرط تساوی در آن عین ظلم به زنان است.
(در این مورد بتفصیل در مقاله «آسمان سیاه» نوشته ام)

نتیجه چنین بدآیندی است که اینک مانع از آن شده و می شود تا چنان زنان و ایضاً کارشناسانی (!) نبینند یا نخواهند ببینند که برخلاف سمپاشی ها و بدآموزی ها و کج تابی ها، زنان در اندیشه اسلامی به اعتبار مکلف بودن مرد به پرداخت نفقه مستظهر به تضمین عینی جهت حفظ شانیت خود و کیان خانواده اند تا طرفین از آن طریق بتوانند با تشریک مساعی همدلانه و وفادارانه، یک طرف (زوج) موظف شود اهتمام خود را صرف تامین اقتصاد ومعیشت و مایحتاج همسر و فرزندانش کند و متقابلاً و از این طریق طرف دیگر (زوجه) با برخورداری از هزینه روزانه بتواند به اقتفای کسب آسایش و آرامش مالی، برخوردار از فراغت لازم جهت مدیریت بهینه عاطفی و تربیتی و اخلاقی و آموزشی بمنظور تکوین و پرورش و تربیت فرزندان و ایجاد محیطی توام با نشاط در خانواده شود.
نتیجه چنین بدآیندی منجر به آن شده تا اینک چنان زنان و کارشناسانی (!) خود را به کور چشمی بزنند و نتوانند و یا نخواهند ببینند در همین جمهوری اسلامی متهم به زن ستیزی و متمایل به حبس زن در خانه، بالاترین آمار تعلق به زنان شاغل به تحصیل در دانشگاه ها را دارد و همان زنان و کارشناسان مزبور عنودانه این بخش از اظهارات رهبری ایران را در همان نشست با بانوان را نبینند یا نخواهند که ببینند که تاکید داشتند:
«برخورداری ایران اسلامی از انبوه زنان فرزانه، تحصیلکرده، خوشفکر و ممتاز از نعمات الهی و جزو بزرگترین افتخارات جمهوری اسلامی است و این واقعیت که در تاریخ ایران بی سابقه است مدیون نگاه مبارک و پرطراوت اسلام است.» و مغرضانه رهبری جمهوری اسلامی را متهم به پستو نشین طلبی زنان کنند.
طرفه آنکه در همین آمریکائی که پمپ کننده اصلی حق اشتغال زنان به افکار عمومی است «زن خانه دار آمریکائی» برخلاف زنان شاغل برخوردار از تشخص است و چنین خانه دارانی فخرفروشانه کفایت همسر خود در تامین درآمد خانواده و برخورداری خود از فراغت و بی نیازی به اشتغال را به رخ هم نوعان خود می کشد!
گذشته از آنکه زنی که نمی تواند از بودن در کنار فرزندان و مشارکت مسئولانه اش در پروسه پرورش و تربیت و جامعه پذیری فرزندش لذت ببرد و اشتغال را ترجیح بر بودن با فرزند و برخوردار کردن خود و فرزند از ایجاد لذت و خاطره کنند اساساً چنین زنی با فلسفه ازدواج بیگانه است و از ابتدا اشتباه کرده که تن به ازدواج داده!
متاسفانه فلسفه ازدواج نه در ایران و نه در هیچ کجای جهان بدرستی فهم نشده!
شواهد و قرائن موید آنست که دختر خانم ها و آقا پسرها بعضاً در یک دنیای رمانتیک و خالی از واقعیت و با تلقی و برداشتی سیندرلائی از خود و همسرشان فهم شان از ازدواج را مبدل به فهمی خیالی و توهمی می کنند.
دنیای رمانتیکی که در آن خود را سیندرلائی پریوش فرض کرده که شاهزاده ای سوار بر اسب سفید به خواستگاری ایشان می آید و وی را همراه خود به کاخ آرزوهایش می برد!
دنیائی که زیباست اما رویاست.
دنیائی که در آن بزرگترین نبوغ چنان همسرانی از فلسفه ازدواج در عالی ترین سطح نهایتاً در تامین خوراک و پوشاک و سرپناه برای فرزندان و فرستادن ایشان به دانشگاه خلاصه می شود و در این میان کمترین سهمی برای خود و وظیفه تربیتی و مشارکت در امر پرورش و تکوین شخصیت سالم فرزندان خود قائل نیستند.
اتفاقاً در این میان اگر لازم باشد زنان دادخواهی کنند موظفند تا همه فریاد خود را بمنظور دفاع از حق مردان متوجه سیستم اجتماعی و اقتصادی و سیاسی کنند که در آن همسران شان نمی توانند با یک شغل آبرومند و 7 ساعت کار روزانه معیشت خانواده خود را فراهم کنند تا بعد از آن بتوانند بقیه اوقات فراغت خود را با سرخوشی و شادابی در کنار همسر صرف مشارکت و بهره مندی از لذت با خانواده بودن و خاطره ساختن و تربیت فرزندان خود نمایند!
یک کودک بالاترین تاثیر در تکوین و رشد شخصیت خود را در سنین 3 تا 8 سالگی و از طریق الگو پذیری و انس و رابطه عاطفی با پدر ومادرش احصا می کند. انسی که در آن از مادر عاطفه و محبت و موانست را می طلبد و حضور پدر در خانواده را در قامت حضور اقتدار وامنیت ذهنی و روانی اش فهم می کند.
بر این روال پدری که در تامین معیشت خانواده اش ناتوان است ومجبور به تن دادن به شغل دوم و سوم می شود و نهایتاً لاشه فرتوت وخسته خود را به خانه می رساند و خـُلق تنگانه محروم از آن است تا با روحیه ونشاط با فرزندان وهمسرش بجوشد و متقابلاً همسرش نیز در عسر و حرج اقتصادی شوی و محروم ماندن از تشریک مساعی هم دلانه همسر مجبور به اشتغال می شود، نتیجه و برآیند چنین خانواده ای قطعاً نمی تواند فرزندانی سالم از حیث شخصیت و اخلاق باشد.
غرب از طریق پمپ «ارزشمندی و مدرن بودن اشتغال زنان» کانون خانواده را از طریق کم کردن سایه محبت مادر بر سر فرزند نابود کرد.
پیش تر یکی از پرسنل همین تلویزیون فارسی BBC (سرکار خانم قاضی زاده) بمناسبت روز جهانی زن در صفحه فیس بوک خود نوشته بودند:
«يادم نمي آيد در دوران كودكي و نوجواني هرگز از زن بودنم (در ایران) خوشحال بوده باشم. اگر يك آرزو داشتم كه هنوز هم يادم بيايد، اين بود كه كاش مرد آفريده شده بودم، فكر مي كردم تنها راه ميانبر رسيدن به همه حقوق و آزادي ها مرد بودن است، كه بود، تا نمي دانم كي كه ناگهان زن شدم. فكر نكنيد فقط من بودم، خيلي از دختران هم نسل من نمي خواستند در جامعه اي كه ما بوديم زن باشند. الان (در لندن) حتي تصور مرد بودن هم نمي كنم، از زن بودنم راضيم، از خودم راضيم. تا زماني كه دختران يك جامعه آرزويشان مرد بودن است، روز زن فقط يك نماد دردناك است»
(هر چند مایل بودم این بحث را با ایشان به مشارکت بگذارم اما بنا به توضیحات قابل وثوق شان به اعتبار قوانین سازمان متبوعه قانوناً نمی توانستند در این مباحثه شرکت کنند)
علی ایحال رنجنامه ایشان بنمایندگی از بخش گسترده ای از دیگر زنان ایرانی مسموع است اما مقبول نیست!
هر چند قبلاً و ذیل نوشته ای دیگر (زیست غافلانه) در این مورد نوشته ام اما تکرار آن خالی از فایده نیست.
ترش یا شیرین اظهارات خانم قاضی زاده واقعیت دارد و بخشی از زنان در ایران از زن بودن و امکان زنانه زیستن در ایران با مختصات قابل وثوق شان محروم اند. محرومیتی که می توان اثبات کرد بخش کمی از آن از ناحیه سیاست ها و قوانین موضوعه کشور است و اتفاقاً دلیل اصلی چنان محرومیتی ریشه در بیرون از مرزها دارد!
بواقع عمده مشکل این بخش از زنان در ایران بازگشت به فهم ومعنائی دارد که از مفهوم زن در ناخود آگاه ایشان پمپ شده.
انسان بالذات موجودی است معنا سازکه چنانچه در این مسئولیت کاهلی کند دیگران برای ایشان معنا سازی می کنند.
بر این مبنا بی تابی و تنگنائی که چنین زنانی از جنسیت زنانه خود در ایران حس می کنند بازگشت به پمپ معنائی از زن به ایشان است که مختصات آن اولاً در تعارض با مختصات بومی از زن در خاستگاه ملی ایشان است و ثانیاً در تعارض با مختصات اخلاقی و عقلی است.
چنین بانوانی توجه به این واقعیت نداشته و ندارند که ایشان قربانی نظام معرفتی و معنائی غرب از تعریف زن شده اند.
نظامی که در آن به ذکاوت زن و موجودیت زن را در زرورقی الوان از جذابیت های بصری معنا و پیشنهاد می کند تا بدانوسیله بتواند با فریب زن با حربه «تشخص اشتغال» و «مدرن بودن» از طریق کشاندن ایشان به بازار کار، اولاً نیروی کار و ثانیاً مطامع سوداگرانه صاحب کار را تحصیل کند.
زنی که با حربه جمال سالاری غرب و در محاصره فوج فوج تبلیغات جمال آرایانه، تفطن به این معنا پیدا می کند که زن و زنیت جز «خود آرائی» و «حفظ رکورد در کانون نگاه تحسین برانگیز دیگران بودن» معناء دیگری ندارد یا برترین معنا را دارد! طبیعتاً چنین زنی اولاً و نامحسوس مبدل به بهترین مصرف کننده بازار تولیدات زن آرایانه جمال سالار غرب می شود در عین حالی که از فقدان چنین فضای جلوه فروشانه ای در کشور خود نیز احساس خفقان و ناخرسندی از عدم امکان ابراز زنانگی خود بر مبنای معنا و فهم و معرفت مسلط از مفهوم زن در گویش غربی می کند.
زنی که به ایشان نوعی از زنیت القا و کلیشه شده که مبتنی بر استانداردهای غیر بومی است و قهراً نمی تواند چنان استانداردی را در کشور خود احصا کند و از سوی دیگر با اتکای بر امپراطوری رسانه توان یا فرصت پردازش «ارزش» از «ضد ارزش» را نیز از وی سلب کرده اند، طبیعتاً چنین زنی در کشور خود حس خفقان دارد بدون آنکه حتی یک بار هم راساٌ و شخصاٌ در معنایابی زنیت خود احصاء معانی کند. بر این اساس ایشان در بستر دوئیتی ملهم از قیاس بین معنای پیشنهادی زن در فرهنگ جمال سالارغرب با معنای کمال سالارانه آن در وطن بومی اش به صرافت «منم می خام» افتاده و یا موفق به رفتن و رسیدن به کانون آن کمال مفروض می شود و بر حس نفرت از زن بودن خود فائق می آید و یا آنکه سال های خود را در نفرت از معنای زنانگی داخلی و در حسرت زنانگی غربی با تلخی و ترشی می گذراند.
هر چند بی انصافی است چنانچه منکر برخی از محدودیت های واقعی و بی دلیل زنان در ایران شد اما در این بخش هم کمترین نقش را می توان به منع های حکومتی دارد و قبل از منع های حکومتی این منع های عرفی ناشی از برداشت ها و توقعات جنسیتی و سنتی مردان است که منجر به محرومیت بلادلیل زنان از برخی حقوق طبیعی و استحقاقی ایشان در جامعه شده و می شود.
عُرفیاتی که حکومت حافظان آن است نه واضعانش!


۱۳۹۳ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

شکست حباب


دولت دکتر روحانی به انضمام «مدعیان» ایشان در دفتر مجمع تشخیص مصلحت و برخی از احزاب سیاسی که مستمراً محصول انتخابات 24 خرداد را برآیندی از حمایت هاشمی رفسنجانی و سید محمد خاتمی و برخاسته از دغدغه های آزادی خواهانه و توسعه طلبانه اکثریتی مردم ایران تلقی و معرفی می کردند اکنون و با مشخص شدن میزان ثبت نام متقاضیان دریافت یارانه در صورت نشان دادن استعداد از این فرصت برخوردار شده اند تا خود را با واقعیت جامعه و ماهیت اقبال مردم به حسن روحانی رو در رو کنند.
شخصاً و در فردای اعلام نتایج تفکیکی انتخابات 24 خرداد تصریح کردم:
اینفوگرافی آرای مکتسبه «دکتر حسن روحانی» در انتخابات ریاست جمهوری مبین آن است که «روحانی» بر تارک «آرای عوام» فاتح ساختمان ریاست جمهوری شد. این امر بدان معناست که روحانی ریاست جمهوری خود را مدیون طبقه عوام مبتلا به دغدغه طعام است ... قرائن موید آنست که مجموع آرای «روحانی» تلفیقی از سه عامل «غیظ» و«مظلومیت» و«اقتصاد» بود. منظور از اقتصاد، آرای ماکزیممی شهروندانی است که زیر فشار تحریم های فلج کننده آمریکا از مشکل معیشت در رنج و فشار بودند و به کسی رای دادند که در میان «نامزدهای هشتگانه» مبدل به نماد تغییر وضع موجود شده بود.
(مقاله پیروزی عوام بر خواص)

اکنون و با محرز شدن عدم استقبال شهروندان از فراخوان رئیس جمهور مبنی بر همکاری با دولت و انصراف متمکنین از دریافت یارانه مشخص شد اقبال به روحانی بر اساس شیدائی به ایشان و به اعتبار کاریزمای فرهنگی و اصلاح طلبانه و معتدلانه ، محصول رویا اندیشی آنانی بود وهست که اصرار داشتند و دارند دنیای سیاست را با تخیلات بدون مابه ازای خود در جهان واقع، فهم و گز کنند!
ثبت نام بالای 70 میلیونی متقاضیان یارانه موید آنست که اولاً فراخوان دکتر روحانی بشکلی معنادار بدون استقبال ماند و ثانیاً و بوضوح اثبات شد جنس آرای اکثریتی جامعه در 24 خرداد ریشه در بحران معیشت داشته است.
معناداری شکست فراخوان دکتر روحانی هشداری جدی است تا ایشان دست به یک تجدید نظر واقع بینانه در رویکرد خود و کابینه تحت امر خود بزنند.
برخلاف اصرار دستگاه پروپاگاندای دولت و اصرارشان بر ماهیت همراهی و شیدائی آرای متخذه دکتر روحانی، داده های محیطی و تاریخی موید آنست که روحانی فاقد کاریزما و کلام نافذ نزد شهروندان است.
در جهان سیاست اعتبار و نفوذ کلام بمعنای حرف شنوی و متابعت شورمندانه شهروندان از رهبران سیاسی است.
در جهان سیاست نفوذ کلام را آنجا معنا می کنند که وقتی میرزای شیرازی با یک فتوای یک خطی حرمت استعمال قلیان را اعلام می کند مواجه با لبیک سراسری مردم حتی تا حرمسرای پادشاه می شود!
در جهان سیاست اعتبار و نفوذ کلام آنجا معنا می شود که قاطبه ملت هندوستان در فراخوان «مهاتما گاندی» جهت تحریم پارچه انگلستان جملگی دوک به دست می گیرند!
در جهان سیاست نفوذ کلام را آنجا مصداق یابی می کنند که با یک فراخوان خمینی قاطبه امت خمینی برای رهبرشان شیدائی می کنند!
علی ایحال اینک و با برون ریخت دغدغه اساسی جامعه و شفاف شدن موقعیت و میزان انفاذ حکم دکتر روحانی، فرصت مغتنمی برای ایشان فراهم شده تا با رویکردی واقع بینانه جهتگیری سیاسی خود را بیرون از حصار سیاسی تکنوکرات ها و فرصت طلبان و رویا اندیشان مورد تجدید نظر قرار داده و مانع از آن شوند تا اولویت عوام قربانی ثانویت خواص شود.


۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

اصلاح طلبی امروز «سکولاریسم نقابدار» است! (مصاحبه با روزنامه جوان)



برای جوانانی كه امروز نامی از «اصلاح‌طلبی» می‌شنوند، شناخت پیشینه و سیر تطور آن، یك فریضه است. آنان باید بدانند كه نوع اصلی و بدلی این كالا كدام است و حاملان و عرضه‌كنندگان اولیه و بعدی آن چه كسانی هستند. در گفت‌وشنود پیش رو، داریوش سجادی از روزنامه‌نگاران ایرانی مقیم امریكا كه در آغاز پیدایش جریان اصلاحات، با آن همدلی و همگامی داشت اما پس از سپری شدن مدتی از آن فاصله گرفت، از تاریخچه و منحنی تحول این جریان می‌گوید؛ نكاتی كه اطلاع همگان، به ویژه جوانان از آنها مفید و عبرت‌آموز تواند بود. امید آنكه مقبول افتد.

شما مثل برخی دیگر از جوانان پرشور كه اندكی هم افكار چپ داشتند، در دوم خرداد76 به اردوگاه آقای خاتمی پیوستید و به عنوان یك فعال مطبوعاتی با نشاط، در عرصه حاضر بودید، با این همه و به نسبت سایرین، خیلی زود نوعی سوءظن و بدبینی نسبت به صحنه‌گردانان جریان اصلاحات پیدا كردید و نهایتاً كار به جایی رسید كه از منتقدان جدی این جریان شدید. داستان از چه قرار بود؟ چه دیدید كه دیگران ندیدند؟

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم.

ابتدا نكته‌ای كلی را عرض می‌كنم و بعد به سؤال شما پاسخ می‌دهم. در واقع پرسش شما را باید به این شكل اصلاح كنم كه من از اصلاح‌طلبی‌ فاصله نگرفتم. در ابتدای شكل‌گیری جنبش اصلاحات، من و امثال بنده پذیرفتیم كه در ذیل اصولی چون اسلام، انقلاب و نظام، تمام اهتمام خود را صرف اصلاح آفاتی كنیم كه متوجه انقلاب شده است و هنوز هم بر آن ایده هستیم. به نظر من پرسش اصلی باید ناظر بر فاصله گرفتن و انحراف برخی از امیران جنبش اصلاحات از این هدف مطرح شود كه قرار بود این امیران ضمن دلبسته بودن به مبانی و محكمات اسلام، انقلاب و نظام، به اصلاح‌طلبی اهتمام كنند، یعنی این مدعیان امیری اصلاحات هستند كه از جنبش اصیل اصلاح‌طلبی فاصله گرفتند. اینكه ریشه‌های چنین اتفاقی چه بوده است، آن را چیزی می‌دانم كه از آن، به عنوان «تله آرا در فردای دوم خرداد» اسم برده‌ام و می‌برم.
درست یا غلط، در دوم خرداد 76 بخش اكثریتی آرا، با این تلقی كه آقای ناطق نوری تداوم وضع موجود را نمایندگی می‌كند، به آقای خاتمی كه در نقطه مقابل این برداشت قرار داشت، رأی سلبی دادند. ماهیت سلبی بودن آرای آقای خاتمی، مؤید آن بود كه نمی‌شود برای آرای متخذه ایشان، همگونی طبقاتی قائل شد چراكه در سبد آرای آقای خاتمی، نوعی عدم‌تجانس ساختاری وجود داشت.
نتایج انتخابات دوم خرداد، شیرینی مزه رأی اكثریتی بدون توجه به خاستگاه رأی را در كام امرای اصلاح‌طلب نشاند و از آن به بعد بود كه به‌جای اینكه امیران اصلاح‌طلب بكوشند با تقید و تعهد به اصول و محكمات اسلام و انقلاب مخاطبان خود را رهبری كنند، همه اهتمام آنها معطوف به این شد تا برای جذب و اقبال مردم و ماندگاری در قدرت و داشتن آرای اكثریتی آنها، تن به پیروی از بخش‌های خاصی از جامعه بدهند، ولو اینكه در این متابعت، خودشان را با سلیقه و آرای متكثر و بعضاً متضاد بدنه جامعه همراه كنند!
چنین رویكردی قهراً شما را به «اباحه‌گری» و «تجدیدنظرطلبی» و چیزی كه از آن به «خرامش بر اساس خوشایند مخاطب» یاد می‌كنم، می‌كشاند كه كشاند و نهایتاً دیدیم جنبشی كه قرار بود در خدمت اصلاح ساختار نظام باشد، به‌تدریج خود را در جایگاهی قرار داد كه از منتها‌الیه اصلاح‌طلبی و ساختارشكنی و هُرهُری‌مسلكی تا انقلابی‌گری و آرمان‌گرایی را توأمان نمایندگی كرد! چیزی كه در عمل امكان آن وجود ندارد. این درست مثل رانندگی قطاری با مسافران كثیرالمقصد و بعضاً مختلف‌المقصد است؛ قطاری كه بدیهی‌ترین فرجام آن، توقف یا سر‌در‌آوردن از مقصدی نامعلوم است كه همین اتفاق متأسفانه افتاد.

نخستین علائمی كه در محیط پیرامونی خود دیدید كه شما را به فرآیند اصلاح‌طلبی مشكوك كرد، كدامند؟

سؤال خوبی است. من در سال 78 ایران را به نیت اقامت در امریكا به دلایلی كه الان وارد آنها نمی‌شوم، ترك كردم اما درست سه یا چهار ماه بعد از اقامتم در امریكا با گزارشی كه خانم كریستین امان‌پور از وضع ایران بعد از خرداد 76 روی آنتن فرستاد مواجه شدم. خانم امان‌پور در آن فیلم متأسفانه تمام اهداف اصلاح‌طلبی ذیل نظام را به آزاد شدن پارتی‌ها و مجالس عیش و نوش در شمال تهران مصادره كرد، از جمله پارتی دخترعمه خودش را هم نشان داد! و گفت ایران بعد از دوم خرداد چنین وضعی دارد كه من بلافاصله مقاله تند و مفصلی خطاب به خانم امان‌پور نوشتم كه شما جنبش اصلاح‌طلبی را كه مقید و متعهد به آرمان‌های اسلام، انقلاب و نظام است و هدف اكثریت طرفداران اصلاح‌طلبی را كه اصلاح برخی از كژی‌ها و ناراستی‌های موجود است، به نفع یك عده اقلیت عیاش و هرهری مذهب مصادره كرده‌اید ـ این مقاله هنوز هم در سایتم هست ـ این مقاله را روزنامه‌ای به نام« پیام آزادی» در تهران چاپ كرد و حداقل توقعم این بود كه الباقی دوستان مطبوعاتی‌ام كه وابسته به جنبش اصلاح‌طلبی بودند با چنین رویكردی همدلی كنند. در آنجا بود كه به قول امریكایی‌ها برای اولین بار سرم را خاراندم! چون برخلاف توقعم مشاهده كردم آن دوستان مطبوعاتی، به‌نوعی روی گزارش خانم امان‌پور، مهر تأیید زدند. این اولین ضربه‌ای بود كه سبب شد در‌باره آرا و افكار سران جنبش اصلاحات تجدیدنظر كنم. این برداشت من، به‌تدریج قوام و قوت بیشتری گرفت و مسائل هم بسیار گسترده‌تر و آشكارتر شدند و من هم بر حسب موضوعات مختلف موضع‌گیری كردم.


عده‌ای موضع‌گیری شما، به عنوان یك روزنامه‌نگار صاحب سبك علیه اصلاحات را ناشی از دلخوری‌ها و مسائل شخصی قلمداد می‌كنند. در برابر این اتهام چه دفاعی دارید؟

این را باز هم بگویم من از جنبش اصلاحات جدا نشده‌ام بلكه بدنه رهبری اصلاحات با مواضع ناصوابی كه اتخاذ كرد، خود را از ما جدا كرد. كماكان خود را اصلاح‌طلب ذیل اصول تعریف كرده‌ام و می‌كنم، ولو اینكه هر كسی، هر قضاوتی كه می‌خواهد داشته باشد. گذشته از این، از لحظه نخست فعالیت سیاسی در عرصه مطبوعات، هیچ نسبتی با مناصب حكومت نداشته‌ام كه بخواهم با كم یا بیش شدن مزایا، قلم خود را به نفع منافع گروه یا دسته‌ای بچرخانم. در اینجا هم كه هستم، به هر حال زندگی‌ام شكل گرفته و گمان نمی‌كنم بتوانم برگردم كه بخواهم پست یا سمتی بگیرم. در آن موقعی هم كه در ایران بودم هیچ‌گاه به فكر نیفتادم كه چنین كاری بكنم. در آنجا هم از چرب و شیرین سیستم بهره‌ای نگرفتم كه حالا به خاطر از دست دادنشان نگران باشم و بخواهم به خاطر به دست آوردن عنوان و جایگاه خوش‌رقصی كنم.

به هر حال بنده به اصولی قائلم و بر همان اساس موضع می‌گرفتم و می‌گیرم. یك روزنامه‌نگار تعهد اخلاقی دارد كه بر اساس خوشایند یا بدآیند مخاطب حركت نكند و ننویسد، بلكه اصول حرفه‌ای خود را كه حکم قطب نمای كارش را دارد در نظر بگیرد.

اشاره كردید كه رهبران اصلاحات، توانایی، درایت یا قدرت مدیریت لازم را برای هدایت جریان اصلاحات نداشتند. آیا واقعاً این را ناتوانی می‌بینید یا غرض‌ورزی؟ اینكه می‌خواستند با معلق نگه داشتن هویت دوگانه‌شان، یك پا در خود نظام و ارزش‌های آن و یك پا هم در بیرون از نظام و استفاده از ظرفیت‌های اندك بیرون از نظام داشته باشند را می‌توان ناتوانی لقب داد؟ یا یك رویكرد منفعت‌طلبانه است كه نمی‌خواهند با صراحت حرف خودشان را بزنند؟

در واقع تلفیقی از همه اینهاست. یك بخشی از امیران جنبش اصلاح‌طلب، بچه‌های نظام و انقلاب بودند، منتها در بلندمدت و به هر دلیلی، توانایی و كشش خود برای ماندن در ركاب انقلاب را از دست دادند. به قول دكتر شریعتی: پیروزی قبل از خودآگاهی فاجعه است! به هر حال یك عده تحت تأثیر احساسات و هیجانات اولیه انقلاب، به این حركت پیوستند، منتها در فرآیند عمل، وقتی نتوانستند با مبانی انقلاب همراهی كنند، نهایتاً خود را كنار كشیدند و دچار انحلال‌طلبی یا تجدیدنظرطلبی شدند اما واقعیت این است كه بخشی هم قدرت‌طلب بودند و هستند و برای كسب مصادر قدرت تلاش و بازی سیاسی كردند كه من درباره این پدیده، در مقاله «تله آرا» سخن گفتم. اینها صرفاً برای ماندگاری در مصدر قدرت، پذیرفتند كه تن به آرای ماكسیممی بدهند، ولو اینكه نتوانند آرای بعضاً متناقض را رهبری كنند.


در این نكته آخر شما، مقداری توقف داشته باشیم. آسیبی كه در جریان اصلاحات مشاهده می‌شود، نوعی قدرت‌طلبی و رقابت در رانت‌خواری است. جریان موسوم به چپ در آغازحضور سیاسی خود ـ و به ‌طور مشخص روزنامه «سلام» و مجله «بیان» ـ مسئولان نظام را متهم می‌كردند كه به مرور زمان، ارزش‌های انقلاب را فدای سازشكاری، دنیاطلبی، مصرف‌گرایی و لیبرالیسم فرهنگی كرده‌اند و ما وظیفه داریم تا فضای معنوی اول انقلاب را كه افراد در آن بدون چشمداشت و صرفاً به خاطر اعتلای كشور، انقلاب و نظام كار می‌كردند، احیا كنیم. الان سال‌ها از خرداد 76 سپری شده و خود «اصلاحات» به یك رانت تبدیل شده كه عناصر و جریانات مختلفی از آن ارتزاق و با این واژه بازی می‌كنند. به نظر شما در حال حاضر فرااصلاحات ما، چه باید یا می‌تواند باشد؟ با توجه به اینكه جریان اصلاح‌طلبی به مفهوم اصلی‌اش، دچار نوعی مرگ یا دست كم پیری شده است، زایش جدید و بایسته این جریان چگونه باید باشد؟

شخصاً معتقدم جریان اصلاح‌طلبی‌ای كه با دوم خرداد 76 شروع شد و متعهد به اهداف و آرمان‌های نظام، انقلاب و اسلام بود، دیگر مرده است! آنچه در حال حاضر طلایه‌داران اصلاح‌طلبی مدعی رهبری آن هستند، چیز دیگری است و هر چه هست دیگر اصلاح‌طلبی‌ای كه مبانی آن متكی به نظام، اسلام و انقلاب بود، نیست...

ماهیت این جریان نوظهور چیست؟ می‌توانید توضیحی در‌باره‌اش بدهید؟

جنبش اصلاح‌طلبی مورد نظر من و امثال من، با shiftای كه توسط رهبران این جنبش به آن داده شد و به اقشار و طبقاتی پیوست كه دغدغه‌شان چیز دیگری بود، كاملاً متفاوت است. من از دغدغه‌ای كه در حال حاضر مدعیان رهبری جنبش اصلاح‌طلبی به دنبال آن هستند، به عنوان «سكولاریسم نقابدار» یاد كرده‌ام؛ رویكردی كه بیرون از مبانی و آرمان‌های انقلاب و بیشتر اسیر فرم است تا محتوا؛ جنبشی كه اسلام‌خواهی‌شان نوعی اسلام سانتی‌مانتال است، یعنی اسلامی كه می‌خواهد بنا بر استانداردهای جهان غرب به شكل شیك معرفی، فهم، معنا و شناخته شود. نوعی قرائت از اسلام كه در برخوردش با جهان غرب، دچار نوعی خود‌كم‌بینی و ضعف در مقابل مدرنیته و به‌ شدت مأخوذ به حیاست! اسلامی كه قبل از آنكه دغدغه مقیدات خودش را داشته باشد، نگران داوری بیرونی است، یعنی اسلامی كه نوعاً و در عمل ابتر و مفتون تجملات و normها و ارزش‌های جهان مدرن است؛ اسلامی كه از ناحیه فقر اعتماد به نفس، مبتلا به دغدغه آبروداری نزد دول و ملل راقیه در غرب شده است، لذا بنده معتقدم دیگر نمی‌شود قطب‌بندی سیاسی در ایران را حول دوقطبی اصولگرا و اصلاح‌طلب معنا كرد. به نظر من این دوگانه كارایی خود را از دست داده است و جایگزین آن را دوقطبی مذهبی و سكولار معنا می‌كنم كه البته هر دو در بطن خودشان زائده‌های افراطی هم دارند، ولی آنچه مسجّل است، الان وضعیت فرهنگی و سیاسی فعلی ایران، ذیل این دو‌قطبی مذهبی و سكولار تعریف شده است. با این توضیح كه مذهبی‌ها قائل به محوریت دین در امر ملك‌داری و نقش‌آفرینی دین در مناسبات فردی و اجتماعی هستند و در مقابل آنها، سكولارها با نقابی از دین، به دنبال استعلای ـ روی این كلمه تأكید دارم ـ «خودباشی»برمحور«خوش‌باشی» هستند، یعنی یك قرائت كاریكاتوری از لیبرال‌دموكراسی كه سال‌هاست در غرب مسلط شده است....
(توضیح بیشتر در سکولاریسم نقابدار)

در واقع یك نوع فریب؟

در واقع اول خودفریبی است، بعد عوام‌فریبی. یعنی اول باید آن را خودتان باور و بعد آن را منتقل كنید. فرآیند فعلی هم دارد با یك نوع خودفریبی، جامعه را به عوام‌فریبی مبتلا می‌كند.

یكی دیگر از آسیب‌های جریان اصلاح‌طلبی این است كه اینها اكنون، با جماعتی پیوند خورده‌اند كه از ابتدا نسبت با آنها اصطكاك داشتند. مروری بر نشریات «سلام»، «بیان» و رویكردهای «مجمع روحانیون» نشان‌دهنده این است كه سران جریان موسوم به اصلاحات، با آقای هاشمی و طیف تكنوكرات نظام، در یك چالش ذاتی بودند و می‌گفتند كه تكنوكراسی جاخوش كرده دردولت، دارد ارزش‌های نظام را مستهلك می‌كند. در حال حاضر منبع تغذیه مادی ومعنوی همه اینها، شخص آقای هاشمی و جریان كارگزاران شده است، با این فریب كه كارگزارانی براساس راهبرد قدیمی خود، اصلاح‌طلب‌ها را جلو انداخته‌اند! روی این نوع اصلاح‌طلبی چه اسمی می‌شود گذاشت؟ یعنی اتكا به مافیای قدرت و ثروتی كه چپ‌ها از آغاز درحال چالش باآن بودند و الان دارند به‌شدت از آن تغذیه می‌كنند و بدون آن چیزی نیستند؟

اخیراً دیدم آقای ابراهیم یزدی مصاحبه و در آن تأكید كرده كه این اصلاح‌طلب‌ها بودند كه به قضیه خودی و غیرخودی دامن می‌زدند، البته ایشان در ادامه هم گفته: اصلاح‌طلب‌ها حالا پشیمان شده و فهمیده‌اند نباید جامعه را خودی و غیرخودی دید! یادم است حزب مشاركت درآستانه مجلس ششم، شعار «ایران برای ایرانیان» را مطرح كرد كه یكی از شعارهای مناقشه‌برانگیز بود. این شعار، ظاهراً شعار زیبایی است، اماوقتی یك حزب سیاسی این شعار را می‌دهد، پیامدهایی دارد. حزب، خودش را نماینده بخشی از جامعه معرفی كرده و وقتی شما خود را نماینده بخشی از جامعه معرفی كردید، یعنی موظف هستید برای نیل به مطالبات آن بخش تعریف‌شده از جامعه‌تان، تلاش كنید. به همین معناست كه یك نامزد حزبی وقتی خودش را برای انتخابات معرفی می‌كند...

دیگر نمی‌تواند جامع و نماینده تمام بخش‌های جامعه باشد...

احسنت! و موظف است خود را بر اساس اصول مورد قبول حزبش به مخاطبش معرفی كند، نه آنكه كلیت جامعه را بر اساس اعتقادات، علائق و سلیقه‌ها‌ی متنوع نمایندگی كند. حالا ببینیم جامعه خودی و غیرخودی اصالت دارد یا ندارد؟ به اعتقاد من، اتفاقاً بحث خودی و غیرخودی از طرف نظام به جامعه دیكته نشد، بلكه بیشتر از طرف همان جامعه غیرخودی به سیستم تحمیل شد. جامعه بسامان، جامعه‌ای است كه در آن حكومت مسلط و حاكم با شهروندانش بر اساس برادری و برابری برخورد می‌كند و برای اینكه بتواند چنین برخوردی داشته باشد، موظف به رعایت یك استاندارد و معیار ثابت است.

واقعیت این است كه پس از انقلاب، نظامی با آرای اكثریت و از طریق رفراندوم، حاكمیت پیدا كرد و بر اساس همان مشروعیت مردمی، استانداردی به نام نظام اسلامی را حاكم كرده است. شهروند خوب، یعنی شهروندی كه به صورت ارادی، به قوانین مصوب مملكت خود تن می‌دهد. حالا نظام اسلامی است، اما یكسری می‌آیند و ادعا می‌كنند به‌رغم اینكه استاندارد شهروند خوب بودن در همه دنیا ثابت است، ولی مطالبه برخورد خودی و غیرخودی داریم! مثالی می‌آورم. اگر نظام حكومتی اسلامی می‌گوید: حجاب را به اعتبار لزوم دینی و حتی گذشته از آن، به اعتبار قانون دیكته می‌كنم و شهروند خوب آن را می‌پذیرد، اما حالا گروهی آمده و در ذیل همین نظام می‌گوید: شما موظفید مرا به عنوان غیرخودی بپذیرید درحالی كه من نمی‌خواهم به این قانون شما، تن بدهم!
می‌خواهم بگویم این بحث خودی و غیرخودی هم، بحث بی‌معنایی بود كه از طرف خود این طیفی كه خود را غیرخودی می‌دانند و به عنوان غیرخودی به رسمیت می‌شناسند، به سیستم تحمیل شد و متأسفانه جنبش اصلاح‌طلبی به این بازی تن داد.

به نظر شما، برون‌داد و معدل جنبش اصلاح‌طلبی در تلفیق با مافیای قدرت و ثروت یعنی كارگزاران چیست؟ این تلفیق ـ یعنی جریان اصلاح‌طلب از توده‌ای گرفته تا حتی بهایی و همجنس باز و تمام نحله‌های زیرزمینی و احزاب پنج نفره ـ با آقای هاشمی و كارگزاران چه خروجی‌ای خواهند داشت؟

مافیای قدرتی كه شما مطرح می‌كنید بیشتر معطوف به حزب كارگزاران است، منتها باید یك مقدار كلان تر به ماجرا نگاه كنید. اساساً مافیایی كه متكی بر قدرت و ثروت تعریف می‌شود، یك مافیای جهانی است و فرقی نمی‌كند در مالزی باشد یا امریكا یاایران. به دلیل اینكه مناسبات قدرتشان ولو اینكه از مخرج مشترك‌های ناصوابی هم ریشه بگیرد، چاره‌ای جز این ندارند كه با همدیگر همدلی و همراهی كنند.

بنابراین آقایان اصلاح‌طلب چه بخواهند و چه نخواهند، ذیل مافیای قدرت جهانی بازی داده می‌شوند و لذا كمال ساده‌اندیشی است كه اصلاح‌طلب‌ها تصور كنند می‌توانند از پلی به نام آقای هاشمی یا كارگزاران استفاده كنند تا به قدرت برسند، چون نه‌تنها چنین اتفاقی روی نمی‌دهد، بلكه اینها قربانی سیستمی می‌شوند كه از آن مشغول تغذیه هستند. در تحلیل نهایی، همان كارگزاران هم، خواه ناخواه دارند در زمینی بازی می‌كنند كه به مافیای قدرت و ثروت جهانی وصل است. مگر در زمان آقای هاشمی رفسنجانی، وضعیت اقتصاد ما غیر از آن بود كه تمام قواعد ارائه‌ شده از طرف صندوق جهانی را پذیرفته بودند؟ چیز عجیب و غریبی هم نیست، چون اگر قرار است در زمین آنها بازی كنید، باید به قوانین بازی هم متعهد باشید.

در پایان این گفت‌وگو، چند سؤال شخصی هم از شما داشته باشیم. برای خیلی‌ها در داخل كه نگاه مثبتی به شبكه‌های ماهواره‌ای خارجی ندارند، همكاری شما با شبكه «هما» سؤال‌برانگیز بود. این همكاری به چه دلایلی توجیه می‌شود؟

شبكه «هما» تنها شبكه‌ای است كه از روز اول تاسیس، خود را در چارچوب قوانین مصوب جمهوری اسلامی تعریف كرد و تمام تولیدات برنامه‌ای را در چارچوب قوانین و عرف موجود نظام پخش كردیم و به همین دلیل هم بود كه در ظرف شش ماه، توانستیم نمایندگان تمام طیف‌های سیاسی داخل كشور را جلوی دوربین خودمان بیاوریم. یعنی توانستیم مثلاً آقای محسن غرویان را به عنوان مدافع اندیشه‌های آیت‌الله مصباح یزدی از یكسو یا آقای موسوی خوئینی‌ها را كه در طول انقلاب اسلامی حتی یك مصاحبه هم با خارج كشور نكرده بود، یا آقایان كروبی، كرباسچی، بهزاد نبوی، ابراهیم یزدی و...را به تریبون این شبكه بیاوریم. این به اعتبار آن بود كه توانستیم شبكه هما را به عنوان یك شبكه مستقل حرفه‌ای و در ذیل اعتقادات و باورهای مردمی انقلاب اسلامی ایران تعریف كنیم و خوشبختانه كارنامه ما هم كارنامه خوبی بود، به همین دلیل هم عملا ما را له كردند! به‌قدری هم از این طرف و هم از داخل ایران به ما فشار آوردند كه نتوانستیم ادامه بدهیم.

در اینجا بودید صدایتان بهتر و بیشتر شنیده می‌شد.

این را قبول دارم، منتها با یك توضیح. یك موقع است من نوعی به عنوان یك پزشك یا مهندس متخصص، كشورم را ترك می‌كنم كه اسمش را می‌گذارم خیانت ملی، چرا؟ چون تخصص خود را با امكانات داخل كشورم كسب كرده‌ام كه وقتی میوه من رسید بتوانم در كشورم خدمات‌رسانی كنم، بنابراین وقتی متخصص كشور را ترك می‌كند، اگر نخواهم تند حرف بزنم، حداقل این است كه كار ملی‌ای نكرده است و خدمات خود را به مردمی غیر از مردم خود ارائه می‌دهد، اما روزنامه‌نگاری كه در خارج از كشور می‌تواند مسائل را خیلی بهتر و دقیق‌تر رصد كند، نمی‌گویم حضور فیزیكی در كشور لازم نیست، چون در آنجا كافی است تاكسی سوار شوم تا فضا و جو جامعه را درك كنم و نظرات مسافرها برایم خیلی مهم‌تر از بعضی از تحلیل‌های رسانه‌ای است...

شما خیلی به‌روز و دقیق و حتی به ساعت هم وقایع ایران را تحلیل می‌كنید، اما بحث بر سر این است كه در مورد اظهار نظرهای خارج‌نشین‌ها، یك ذهنیت قدیمی و تاریخی درایران وجود دارد و در نتیجه سخنان آنها با شبهه و شك شنیده می‌شود، اما اگر اینجا باشید، طبیعتاً خیلی بهتر شنیده می‌شوید.

بله، ولی بگذارید یك نفر هم بیاید و لگدی به این تابو بزند كه: والله همه خارج‌نشین‌ها هم خائن نیستند! روزی كه من به امریكا آمدم اصلاً نیت ماندن نداشتم. یك بورسیه 9 ماهه دانشگاه هاروارد داشتم و قرار بود تمام كه شد، برگردم. منتها حضورم در امریكا مقارن با اتفاقاتی شد، از جمله همان سخنرانی معروف خانم آلبرایت كه از رفتار امریكا نسبت به ایران ابراز تأسف كرد. من در آن جلسه حضور داشتم و از آنجا با ایرانی دیگری به نام آقای یوسفی آشنا شدم كه بنیانگذار همین شبكه «هما» بود. ایشان وقتی مطلع شدكه من روزنامه‌نگار هستم، خیلی اصرار كرد، بیا كمك كن تلویزیون را راه بیندازیم. ماندن من به معنای كمك كردن به ایشان و راه انداختن تلویزیون بود، ولی وقتی سرمان را بلند كردیم و دیدیم چند سال از این قضیه گذشته و خانه خریده‌ایم و بچه‌هایمان بزرگ شده‌اند و یكی‌شان به مدرسه رفته است و خلاصه زمین‌گیر شدیم. هنوز كه هنوز است كوچه پس‌كوچه‌های شهرم را با تمام مانهاتان نیویورك عوض نمی‌كنم، ولی این مناسبات یك مقدار دست و پای آدم را می‌بندد.

لابد خاكش نمك دارد!

این را جایی ننوشته‌ام، اما روزی می‌نویسم كه متأسفانه بچه‌های ما ایرانیان خارج از کشور را نباید ایرانی تلقی کنید! من این را صادقانه پذیرفته‌ام. شما برای ایرانی بودن باید در آن جامعه زندگی كنید و دهه محرم، تكیه‌ها، سینه‌زنی‌ها، روزه‌داری‌ها و عید نوروزها را لمس كنید تا بتوانید هویت ایرانی بودن را كسب و جذب كنید. الان فرزندان من نه زبان فارسی را درست بلدند حرف بزنند و نه اساساً می‌دانند ایران یعنی چه؟ اینها از نظر ملیت ایرانی، باید از دست رفته‌ تلقی کرد.

همیشه این را گفته‌ام امریكا فقط و فقط، بهترین جا برای زندگی كردن حزب‌اللهی‌هاست! به چه معنا؟ چون حزب‌اللهی‌ای كه آن صیانت نفس را پیدا كرده است كه بتواند خود را از آفات امریكا مصون نگه دارد، خیلی سریع می‌تواند امكانات اولیه زندگی را كسب كند و از رفاه نسبی برخوردار شود، بدون اینكه آلوده آفات و فریبندگی ها شود. اگر مجرد باشی و صیانت نفس هم داشته باشی، خیلی خوب است، ولی وقتی بچه‌دار می‌شوی، هر قدر هم تلاش كنی، بچه‌ات را این رسانه‌ها و محیط كثیف می‌بلعد و نابود می‌كند. به نظر من نشدنی است كه بخواهی بچه‌ات را در آنجا با هویت ایرانی و اسلامی بزرگ كنی.

با تشكر از جنابعالی كه ساعتی با ما به گفت‌وگو نشستید، موفق باشید.



۱۳۹۳ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

تذکری به کیهان !


مدیر مسئول محترم روزنامه کیهان
جناب آقای حسین شریعتمداری
با سلام
احتراماً مشاهده شد روزنامه کیهان در شماره روز دو شنبه مورخ 25 فروردین 93 ذیل مطلبی تحت عنوان «دست های دراز شده از حاشیه به متن!» به امضای فردی بنام «سید محمد عماد اعرابی» مطلبی پیرامون مسائل سیاسی روز را مورد نقد و ارزیابی قرار داده اند. (http://bit.ly/1iRPGSe)
فارغ از محتوای مطلب مزبور تذکر دو نکته را بمنظور اصلاح ضروری می دانم:
از آنجا که نویسنده در صدر مطلبش به بخشی از یکی از مقالات اخیر اینجانب استناد کرده (هاشمی با روتوش ـ http://bit.ly/1hGJTCs) و ذیلاً آورده:
«یکی از مشاوران مهدی کروبی که پس از رسوایی سال 88 از کشور گریخت درباره مقطعی از حال و هوای آن روزهای شیخ اصلاحات می‌گوید: کروبی را در خلاء قرار دادند و نهایتاً ایشان در آن خلاء خبری، بصورت نامحسوس مدیریت شد تا نامه‌ای علیه نظام را انتشار عمومی کند و عملاً اسباب اشتعال بیشتر شهرآشوبی‌های سال 88 را فراهم کند.»
جناب آقای شریعتمداری
مزید اطلاع تان معروض می دارد:
اولاً اینجانب هرگز در طول عمرم سمتی تحت عنوان «مشاور حجت الاسلام مهدی کروبی» نداشته ام.
قبلاً نیز و بصراحت این مطلب را اعلام و انتشار داده ام (http://bit.ly/1l0Abc0) هر چند با جناب کروبی مانوس و محشور بوده ام و به سهم خود کوشیدم بعد از اتفاقات سال 88 ایشان را از ادامه مسیری که معتقدم به غلط مبتلابه آن شدند منصرف نمایم. (به عنوان نمونه می توانم به مقاله «ضجه های غربت» استناد کنم ـ http://bit.ly/Q8Gwsh)
ثانیاً برخلاف ادعای نویسنده مقاله مزبور ، اینجانب عنصر فراری از کشور بعد از رسوائی سال 88 نبوده و برخلاف اطلاع نویسنده از سال 78 و به دلائل شخصی و از طریق مجاری کاملاً قانونی ایران را ترک و مقیم ایالات متحده آمریکا شده ام و طی این مدت نیز بتناوب به کشورم رفت و آمد داشته ام.
طرفه آنکه در سال 88 و بقول نویسنده پس از رسوائی آن سال نه تنها متواری از کشور نبودم بلکه در اوج همان شهرآشوبی ها در آبان ماه سال 88 برای یک سفر دو هفته ای بمنظور عیادت از مادر در حال احتضارم به ایران برگشتم و پس از فوت تاسف آور والده همان طور که قانونی آمده بودم قانونی هم به ایالات متحده بازگشتم!
مراتب جهت اطلاع و اصلاح و توجیه نویسنده مزبور ارسال شد.

با تشکر ـ داریوش سجادی
25 فروردین 93
آمریکا

۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

هم جنسگرائی پاک کردن صورت قضیه است!


عطف به قطعنامه اخیر پارلمان اروپا در مورد ایران که در بخشی از آن معترض به برخورد حکومت با هم جنسگرایان شده اند بار دیگر بحث هم جنسگرائی در محافل و جراید به روز شده است.
به اقتفای موضوعیت این بحث و به اعتبار منزلت عدل و تاسیس نظام هستی بر مبنای عدل ، هم جنسگرائی را از ناحیه «غیر طبیعی» بودنش نمی توان امری ذاتی تلقی کرد.
ذاتی اندیشی همجنسگرائی Transsexualism خدشه در خلقت عادلانه ای است که بر اساس آن باید تن به این گزاره غیر قابل وثوق داد که خداوند برخلاف نرم طبیعی و بشکلی ناعادلانه برخی انسان ها را غیر طبیعی خلق می کند! بر این اساس هم جنسگرائی را اگر نگویم یک بیماری بلکه به ضرس قاطع می توان یک اختلال و نارسائی کروموزومی نامید که قطعاً می تواند ریشه های علمی داشته باشد کمااینکه درمان علمی هم دارد!
اساساً هم جنسگرایان را در 4 گروه می توان دسته بندی کرد:
نخست درصدی قلیل که از سر تفنن و تنوع طلبی جنسی و فساد اخلاقی چنین گرایشی را پیشه کرده اند.
این جماعت قلیل عمدتاً به مشاهیر سینما و موسیقی و هنر منسوب اند که انگیزه محوری شان در معرفی خود به عنوان هم جنسگرا عموماً نوعی ادا درآوردن و متمایز نشان دادن خود و توجه طلبی است که در فرهنگ غرب از آن تحت عنوان COOL بودن یاد می کنند!
گروه دوم بعضاً و غالباً تعلق به جامعه نسوان دارند.
مطالعات محیطی و بررسی های روان شناسانه موید آنست که چنین رفتاری در« زنان مدعی هم جنسگرائی» غالباً از تالمات روحی ـ روانی و اختلالات شخصیتی ایشان از مناسبات ناصواب در جامعه ریشه می گیرد.
فرهنگ ناصواب جمال سالاری در زنان که غالباً توسط سینمای هالیوود و غرب و ایضاً رسانه های مکتوب و سمعی ـ بصری تولید و تکثیر می شود؛ نقش محوری در ترویج هم جنسگرائی نزد این بخش از زنان را عهده داری می کند.
طبیعتاً سینما و رسانه و فرهنگ متصل به چنین سینما و رسانه ای که در شیک ترین شکل ممکن همه اهتمام خود را صرف الگوسازی از «زن» با معیارهای «باربی» دارد فرجام و برآیند چنین بدآیندی منجر به آن خواهد شد تا زنان در تلقی موجودیت زنانه خود منحصراً ذات زنانه شان را صرفاً در قامت و فورمت و غالب الگوها و استانداردهای القائی هالیوود و در اندازه «آنجلینا ژولی ها» برسمیت بشناسند.
بر این روال قهری خواهد بود که بخش بزرگی از زنان که از چنان استانداردهای هالیوود پسندانه محروم مانده اند:
اولاً مایوس از اقبال از جانب جامعه مردانی واقع می شوند که نوعاً خود (این گروه از مردان) قربانی ذائقه سازی «باربیآنه» از جنس مخالف شده اند.
ثانیاً این بخش از زنان در عطش نیاز طبیعی سکشوال و محروم از التفات جنس مخالف، ضمن زدگی و کراهت یافتن از مردان بصورت رفلکسیو بمنظور تامین حوائج تنانه نیل به هم جنس پیدا می کنند.
بخش غالبی از جنبش های فمنیستی را می توان در این چارچوب بازبینی کرد که به تعبیر آرتور کوستلر « سیندرلاهائی هستند که از ایشان در هیچ مجلس رقصی دعوت به عمل نیآمده»!
ماهیت رفتار این بخش از هم جنسگرایان را می توان همگرائی سوته دلانه آنانی نامید که برای تسکین آلام خود پناه به سوته دلی هم جنسانه می کنند!
سومین گروه را می توان «سرخوردگان جنسی» نامید که رویکرد هم جنسگرایانه شان بیشتر ناشی از نوعی سرخوردگی از جنس مخالف است.
هم جنسگرائی این قشر غالباً محصول برخورداری ایشان از تجربه تلخی است که ریشه در سوء استفاده سکسی شریک جنسی ایشان در تعامل هم خوابگی با یکدیگر دارد. تعاملی که در خلال آن کمترین توجهی به نیازهای عاطفی وی از جانب جنس مخالف نشده. این قشر از هم جنسگرایان نیز غالباً اختصاص به بانوانی دارد که از تجربه تلخ جنسی خود با جنس مخالف مبتلا به روان نژندی شده و هم جنسگرائی را در مقام واکنشی در مقابل کنش و تجربه تلخ قبلی خود انتخاب می کنند.
دسته چهارم را می توان هم جنسگرایانی نامید که بظاهر هم جنسگرایند اما بواقع بصورت طبیعی دگر جنس خواهند!
این بخش از هم جنسگرایان مشتمل به مردان و زنان یا مرد نمایان و زن نمایانی می شود که گرایشات هم جنسگرایانه شان منبعث از اختلالات کروموزومی است.
در واقع ایشان به ظاهر هم جنس گرایند و در باطن تبعیت از ذات دگر جنس خواهانه خود می کنند.
زنی که متاثر از اختلالات کروموزومی «برخلاف ذات انسان نرمال» در مناسبات سکشوال اشتیاق به جنس مخالف ندارد بواقع مردی است که هر چند برخوردار از کالبدی زنانه است اما در باطن همان مردی است که بصورت طبیعی نیل به جنس مخالف (زن) دارد.
هم چنان که مردی که متاثر از اختلالات کروموزومی «بر خلاف انسان نرمال» در مناسبات سکشوال اشتیاق به جنس مخالف ندارد بواقع زنی است که هر چند فیزیکی مردانه دارد اما در باطن برخوردار از روحیات و عواطف زنانه است که بصورت طبیعی نیل به جنس مخالف (مرد) دارد.
(لازم به ذکر است بحث «هرمافرودیسم» بیرون از این بحث و مجالی دیگر می طلبد)
این قشر از هم جنسگرایان بعضاً مشکل شان با جراحی تغییر جنسیت Sex reassignment surgery مرتفع می شود.
علی ایحال با توجه به اصرار غرب در برسمیت شناساندن آشی که خود سهم غالب را در طبخ آن داشته چنین رویکردی را می توان توسل به آن منطق معوج تلقی کرد که:
بهترین راه حل برای حل کردن قضیه ای که سخت است؛ پاک کردن صورت قضیه است!


۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

خودکشی نهنگ!


همه شواهد و قرائن نشان از آن دارد که هاشمی رفسنجانی در بد ترین شکل ممکن و با یک تحلیل اشتباه بمثابه «خودکشی نهنگ ها» بشکلی اجتناب ناپذیر «قدم در راه بی برگشتی» گذاشته که می تواند به پایان یافتن عمر سیاسی ایشان در اتاق قدرت ایران منجر شود.
تحلیل اشتباه هاشمی بازگشت به برداشت وی از انتخابات ریاست جمهوری سال 92 و تلقی محبوبیت ملی و بالتبع «توهم جلال» خود در افکار عمومی قاطبه ایرانیان دارد.
بر اساس همین توهم است که بعضاً شاهد شفافیتی در گفتارهای هاشمی شده ایم که پیشتر و در دنیای سیاست به «شخصیتی چند منظوره و در ایهام حرف زن» اشتهار داشت.
اظهارات اسفند ماه گذشته هاشمی طی نشست با اعضاء «حزب اراده ملت» و نقب ایشان به انتخابات ریاست جمهوری سال 84 نمونه بارزی از شفافیت نوظهور هاشمی است که بالاخره و با تاخیری 8 ساله توانست کلید واژه ای را در اختیار تحلیل گران قرار دهد تا اینک مُراد ایشان از «شکایت بخدا بردن بعد از شکست در آن انتخابات را» بصراحت فهم کنند!
بنا به گفته هاشمی رفسنجانی:
«اتفاقی که در انتخابات 84 افتاد همان اشتباه اصلاح طلب ها بود. نفهمیدند که چه اتفاقی دارد می افتد؟ نفهمیدند که این افرادی که رد صلاحیت شدند را (معین و مهرعلیزاده) چطور برگرداندند؟ برای چی برگرداندند؟ این درست موقعی بود که فهمیدند که من می آیم. می دانستند رأی من بالاست. گفتند در رای هاشمی تفرقه بیاندازیم . اصلاح طلبان نفهمیدند و اشتباه کردند «طرف مقابل» هم که از خدا خواسته دید یک راهی برایشان در ناامیدی پیدا شد»
فهم کلام هاشمی در اظهارات بالا فهم دشواری نیست و هاشمی با صراحت کمتر دیده شده دارد به مخاطب خودمی گوید:
بعد از رد صلاحیت دو کاندیدای اصلاح طلب در انتخابات ریاست جمهوری سال 84 (معین و مهرعلیزاده) آیت الله خامنه ای بدلیل وقوف اش از رای بالای من در انتخابات و بمنظور شکستن آرای من با استفاده از «حکم حکومتی» اقدام به بازگرداندن این دو به عرصه انتخابات کردند تا از این طریق مانع پیروزی من در انتخابات شوند!
هر چند صراحت هاشمی را تا همین حد نیز باید به فال نیک گرفت اما ایشان با چنین صراحتی کماکان خود را در مقابل دو «پرسش بدون پاسخ» قرار می دهند:
ـ نخست آنکه اگر هاشمی بر این باور است که رهبری تا آن حد از حضور و پیروزی وی در انتخابات 84 مطمئن و دلنگران بودند تا جائی که برای شکست هاشمی متوسل به بازگرداندن نامزدهای اصلاح طلب به عرصه انتخابات شدند در این صورت ایشان چه اصراری دارد تا کماکان خود را تا آنجا ملتزم الرکاب رهبری معرفی کند که در صورت اختلاف نظرش با ایشان، تکلیفاً رای رهبری را بر رای خود ارجح قرار می دهد!؟
اگر ایشان می پذیرند رهبری تا آن حد مخالف حضور وی در انتخابات سال 84 بوده که متوسل به حکم حکومتی برای شکستن آرای ایشان شده اند در آن صورت هاشمی نیز منطقاً موظف است به لوازم چنین اعترافی متعهد بماند.
حداقل چنین تعهدی نیز آن بوده و می تواند باشد که با وقوف به بی اقبالی رهبری از حضور مجدد ایشان در کرسی ریاست جمهوری، معظم له به استناد بر اعتراف خود مبنی بر «ارجح دانستن رای رهبری بر رای خود» موظف بوده و هستند عطای پست ریاست جمهوری را بر لقایش می بخشیدند!
ـ دوم آنکه اگر بنا بر تحلیل آقای هاشمی، بازگردانده شدن نامزدهای دو گانه اصلاح طلبان به انتخابات ریاست جمهوری سال 84 بمنظور «شکستن آرای هاشمی و عدم پیروزی ایشان» مهندسی شده بود! اکنون ایشان موظفند پاسخگوی این پرسش باشند که با چنان توهمی از اقبال آراء و محبوبیت ملی و مردمی چگونه است که علی رغم رفتن آقای هاشمی (محبوب و مشهور) و احمدی نژاد (گمنام و مجهول) به دور دوم باز هم معظم له در کسب آرای اکثریتی مردم ناکام ماند و نتیجه انتخابات را به رقیب واگذار کرد!؟
هر چند با فرض صحت ادعای آقای هاشمی مبنی بر ترفند رهبری برای ناکامی وی در انتخابات سال 84 ایشان نیز متقابلاً نمی توانند قلم عفو بر عملکرد عقبه خود (کارگزاران) در ستاد انتخابات کشور در سال 84 بکشند که چگونه بر اساس یک تحلیل ناصواب مبنی بر موفقیت تضمین شده هاشمی در دور دوم انتخابات در صورت رقابت وی با عنصر گمنامی مانند «احمدی نژاد» در نتیجه دور نخست آرا کج دستی کردند و با جابجائی آرای کروبی بنفع احمدی نژاد و غافل از «لبخند خدا» بی اخلاقانه و بمنظور پاتک به رهبری «احمدی نژاد» را بجای «کروبی» به دور دوم و بمصاف هاشمی فرستادند ولو آنکه در ترفند خود ناکام ماندند!

(در مورد انتخابات سال 84 و دستبرد در آرای کروبی پیش تر و بتفصیل در مقاله دزد سوم و لبخند خدا نوشته ام)

علی ایحال همان طور که ذکر شد هاشمی با تلقی «توهم جلال» و بالتبع برخوردار شدن از «شفافیت و صراحت» متدرجاً و در یک بدفهمی از خود و جایگاه خود در حال رفتن به مسیری نچندان ناآشنا قرار گرفته که پیشتر اسلاف ایشان و با همین «توهم جلال» این راه را پیمودند و بصورتی اجتناب ناپذیر مورد حذف انقلاب اسلامی واقع شدند.
هاشمی هم چاره ای ندارد تا در صورت اصرارش بر پیمودن این راه هم زمان خود را آماده گذشتن انقلاب و نظام از روی خود بنماید.
صراحت هاشمی مبنی بر عزم و موفقیت رهبری در ناکام گذاشتن وی در انتخابات سال 84 موید آنست که از 84 به بعد هاشمی تصمیم اش را گرفته تا به استعداد حزب و طبقه تکنوکرات تحت امرش در حوزه اقتصاد از طریق له کردن اقتصاد کشور و تحمیل عسرت ملی بمنظور مایوس کردن مردم و بازگرداندن ایشان بسوی خود، همه اهتمام اش را صرف به شکست کشاندن گزینه احمدی نژادی کند که مانع بازگشت وی به قدرت شد.
اهتمامی که بعد از انتخابات 88 و صراحت رهبری در خطبه معروف نماز جمعه مبنی بر «تائید نتایج انتخابات» و «نزدیک بودن مواضع اقتصادی و انقلابی احمدی نژاد به خود» در مقابل مواضع هاشمی با سابقه رفاقت 50 ساله، این نهنگ قدرتمند دریای سیاست ایران را به آن درجه از صرافت انداخت تا عملاً خود را در موضع «حالا حالت را می گیرم»! در مقابل رهبری نشانده و از این طریق بکوشد با اتکای هر چه بیشتر بر عقبه قدرتمند تکنوکرات خود در حوزه اقتصاد و استعانت از تحریم های فلج کننده اقتصادی و «سعایت فرزند» نزد اجنبی (!) بدینوسیله ضمن ساختن تقدیری مهندسی شده (مقاله صانعان تقدیر) رهبری نظام را از بیان خطبه های نماز جمعه 88 پشیمان کرده و هم زمان و عوام فریبانه افکار عمومی را بسمت شایستگی و صاحب نظری خود در مقابل رهبری نظام مدیریت کند.
اهتمامی که خالی از موفقیت نبود و هاشمی بعد از ثبت نام در انتخابات ریاست جمهوری 92 خود را در آرمانی ترین موقعیت برای بازگشت مقتدرانه به قدرت و روشن کردن «موتور سیاسی مستظهر شده اش با رای بالا و محتمل مردم به خود» می دید تا آنگاه دور آخر بازی سیاسی خود در کسوت ریاست جمهوری را بمنظور عملیاتی کردن اهداف و برنامه های بر زمین مانده اش با تضمین بالائی از موفقیت آغاز کند.
اهتمامی که با حربه رد صلاحیت شورای نگهبان ناکام ماند و اکنون هاشمی در خزان عمر و هشتاد سالگی با سرخوردگی از محروم شدنش از آخرین فرصت سیاست ورزی در کرسی ریاست جمهوری و با فهمی غلط از جنس اقبالش در جامعه تا آن درجه دچار توهم شده تا در پیرانه سری و خیالبافانه پیغام تبریک نوروزی خود را با بشارت آن همراه می سازد که:
بر سر آنم که گر زد دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
و بدینوسیله به «جامعه مفروض خود» پیغام می دهد که می خواهد راند نهائی بازی خود در کانون قدرت ایران را آن گونه بازی کند که:
«دیو چو بیرون رود فرشته در آید»!
بازی که در صورت عملیاتی شدن هر چند می تواند بازی بزرگ و پر هزینه ای از جانب ایشان برای حکومت باشد اما قدر مسلم آنست که کامیابی هاشمی در این بازی در افقی بعید قرار داشته و برخلاف تصور هاشمی این بازی قبل از پایان دادن به «غصه مطمح نظر ایشان» می تواند به «جراحی بزرگ» و یا بزرگ ترین جراحی در پروسه انقلاب اسلامی با حذف هاشمی و گذشتن ماشین قدرتمند انقلاب از روی ایشان مُنجر شود.
با توجه به تجربیات گذشته در دوره ریاست جمهوری بنی صدر و ایضاً قائم مقامی آیت الله منتظری که هر دو مشابه «امروز هاشمی» ضمن ابتلا به دُزی بالا از «توهم جلال» و فرو رفتن در خلسه برخورداری از قدرت مردمی نهایتاً با قرار دادن خود مقابل رهبری وقت موجبات حذف خود از ساختار قدرت در ایران را فراهم کردند! شواهد و قرائن نیز موید آنست که هاشمی رفسنجانی نیز اینک علی رغم فراست سیاسی ضمن ابتلا به «توهم جلال» تصمیم خود را گرفته تا آزموده را بیآزماید و قدم در راه بی برگشتی بگذارد که آسمانش «هر کجا» همین رنگ است!
اتخاذ ادبیات علنی در مخالفت با رهبری و استنباط غلط از خود و جایگاه مردمی خود و تلقی برخورداری از محبوبیت مردمی در مواجهه با رهبری که پیش تر توسط آیت الله منتظری نیز در مواجهه با بنیانگذار جمهوری اسلامی بکار گرفته شد، سنتی آشنا و شکست خورده در جمهوری اسلامی است که می تواند هاشمی را در مواجهه با رهبری به راه طی شده ای بکشاند که پیشتر بنیان گذار جمهوری اسلامی را به آنجا کشاند تا ضمن عزل قائم مقام خود خطاب به برجسته ترین شاگرد و حاصل عمرش بنویسند:
«من با هیچ کس در هر مرتبه ای که باشد عقد اخوت نبسته ام. چهار چوب دوستی من در درستی راه هر فرد نهفته»
این در حالیست که علی رغم تلاش حسن روحانی و تغییر ابتدائی در روحیات سیاسی کشور با روی کار آمدن دولت جدید اما نقار و تضاد آنتاگونیستی کماکان موجود در فضای سیاسی ایران، بستر لیز و مناسبی برای بحران فردای ناکامی محتمل سیاست های «روحانی» را فراهم می کند تا هاشمی رفسنجانی از آن طریق بتواند با کوبیدن بر طبل «تنها منجی قابل وثوق منم» همان کاری را وجه همت خود قرار دهد که از آن تحت عنوان «صدای پای شرارتی نوین» پیش تر یاد کرده بودم.
صدائی که بوضوح در جنس ادبیات هاشمی و عقبه سیاسی و ژورنالیستی ملتزم الرکاب ایشان قابل استماع است. (مقاله ناشیگری)
شرارتی که این بار سودائی دیگر و شولائی دیگر را هدف قرار داده و محتملاً و بزودی بروز آن صحنه سیاسی ایران را تحت الشعاع ارتعاشات خود قرار خواهد داد.
تا اینجای ماجرا هاشمی کوشیده و می کوشد تا ضمن معرفی و القای نامحسوس خود به «یگانه هماورد با رهبری» در کانون اقبال همه مخالفان آیت الله خامنه ای نشسته و از این طریق خود را مبدل به نقطه امید ایشان جهت گذشتن از رهبری کند.
رویکردی که خالی از کامیابی هم نبوده و هاشمی تاکنون و در مجموع از این توفیق برخوردار شده تا از طریق سیاه نمائی هر اندازه بیشتر از دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد، غیر مستقیم اما محسوس انگشت اشاره خود را به عنوان «متهم اصلی» متوجه رهبری نظامی کند که برخلاف انتظار هاشمی در خطبه های نماز جمعه سال 88 وی و رویکردهای سیاسی ـ اقتصادی اش را بر احمدی نژاد ترجیح داد.
این که برخلاف صراحت آیت الله خامنه ای مبنی بر وجود نقاط مثبت در کنار نقاط منفی در عملکرد دولت پیشین و تاکید ایشان بر اخذ نقاط مثبت کابینه قبلی و حذف نقاظ منفی و علی رغم صراحت ایشان مبنی بر آنکه:
«در این سال‌هائی كه دولت نهم و دولت دهم سر كار بودند تا امروز، گفتمان انقلاب و ارزش‌های انقلاب و چیزهای كه امام‌(ره) به آن توصیه می‌كردند و ما آن‌ها را از انقلاب آموختیم خوشبختانه كاملا برجسته شده. مسأله ساده‌زیستی مسئولان، استكبارستیزی، افتخار به انقلابی‌گری، یكی از عوامل گرایش مردم به دولت همین‌ها است. یعنی مردم به این ارزش‌ها اهمیت می‌دهند. مسأله دعوت به عدالت، مسأله ساده‌زیستی، دور بودن مسئولان از تجمل، تلاش دولت در جهت ارتباط با مردم، تلاش فوق‌العاده كاری كه خوشبختانه در دولت مشاهده می‌شود این مشخصه خوب را تا آخر حفظ كنید. خدا هم ان‌شاءالله كمك‌تان خواهد كرد»
این که برخلاف چنین توصیه هائی «اکبر هاشمی رفسنجانی» وقت و بی وقت می کوشد ضمن نگذشتن از دولت پیشین فضای سیاسی کشور را فضائی یاس آور القاء کند و بگوید:
«دولت باید مقاومت كند. معلوم هست اگر كسی كه اوضاع كشور را خوب می‌دانسته وقتی وارد هم می‌شود و این جناح‌بندی‌ها را هم می‌دانسته و می‌دیده كه «قدرت اساسی» (بخوانید رهبری) مجلس، قوه‌ی قضائیه، صدا و سیما هم همراه او نیستند و نیروهای سطح بالایی كه در تمام این مدت در سراسر كشور چیده شده‌اند، ‌به این كارها رضایت ندارند. طبعا وقتی كه با این دید وارد میدان می‌شود باید خودش را آماده كند چون باید در این شرایط كار بكند»
این که رئیس مجمع تشحیص مصلحت نظام بمنظور القای اشتباه رهبری در ترجیح «احمدی نژاد» بر «من» در خطبه سال 88 به طعنه بگوید:
«انتخابات 24 خرداد فقط یک رویداد سیاسی نبود، بلکه یک اتفاق فرهنگی، یک هشدار اقتصادی و یک همراهی اجتماعی برای اعلام انزجار از کلّه‌شقی، قانون‌گریزی و فراز و فرودهای افراط و تفریط و برگشت به راه اعتدال و عقلانیت است که جان‌مایه رسالت نبوی و اساس تعالیم ائمه هداست و آنهائی که کله شقی را با انقلابی بودن اشتباه می گیرند آنها اشتباه می کنند. آنها که فکر می کنند با کله شقی و یکدندگی باید هر حرفی را زدیم تا قیامت پای آن بایستیم ، آنها که در عین مشاهده حق می گویند نباید از حرف خود بازگردیم. اینها نه تنها انقلابی نیستند که عین مظاهر ارتجاع و تعصب جاهلی هستند»
این که «شناسنامه» و «استوانه» و «پدر» مسمی به انقلاب اسلامی علی رغم ادعای تبعیت از رهبری در توصیف وضعیت ایران در دولت پیشین به طعنه بگویند:
«شرایط بدی بود یا باید تسلیم می‌شدیم یا جنگ رخ می‌داد، اما مردم ما همانگونه که می‌خواستند شرایط اعتدال را در کشور حاکم کردند، این اعتدال مربوط به تفکر مردم است»
آن هم در موقعیتی که ـ رهبری «علی الظاهر» مورد وثوق هاشمی ـ صراحتاً و در مقام پاسخ ضمنی به هاشمی اظهار داشتند:
«برخی تصور نكنند كه اگر ما تسلیم دشمن شویم، مشكلات حل خواهد شد ... مسئولان باید با جبهه دشمن مرزبندی صریح و شفاف داشته باشند، بخصوص در شرایط کنونی ... برخی در این خصوص مغالطه می کنند و اینگونه القا می کنند که مرزبندی به معنای قطع رابطه با دنیا است در حالیکه مرزبندی با جبهه دشمن، همانند مرزهای جغرافیایی، نسبت ما و دشمن را مشخص می کند»

جمیع شاذ گوئی ها و سیاه نمائی های هاشمی در نقطه مقابل رهبری را باید اصرار معنادار هاشمی در برون ریخت علنی و عمدی اش در مخالفت با رهبری بمنظور یارگیری سیاسی از طریق معرفی و القای خود در مقام تنها گزینه مطلوب بمنظور «دست زدن به کاری که غصه سر آید» معنا کرد تا بدانوسیله و با تحلیلی خوشبینانه و ساده اندیشانه «قدم در راه بی برگشتی بگذارند» که پیش تر آیت الله منتظری و ایضاً بنی صدر پیموده اند.
طـُرفه آنکه تاکنون نیز ایشان از این طریق موفق شده تا خود را در کانون اشتراک و همگرائی سبزهای انحلال طلب و احمدی نژادی ها و ایضاً مخالفین نظامی بنشاند که جملگی موجودیت سیاسی خود را در مخالفت و ضدیت با رهبری ایران تعریف و معنا کرده اند.
تیر ماه سال 92 و در فردای انتخابات ریاست جمهوری بصراحت نوشتم که:
«به اقتفای ناکامی شخصی هاشمی در انتخابات ریاست جمهوری و ناتمام ماندن پروژه تصاحب ساختمان پاستور و به اعتبار کامیابی هاشمی در ترمیم پایگاه اجتماعی اش از طریق دو گانه «مظلوم نمائی و منجی نمائی» علی القاعده گام و اهتمام نوین هاشمی می تواند بازگشت مجدد به کرسی ریاست مجلس خبرگان باشد! دور از ذهن نیست که چشمان نافذ هاشمی به اعتبار محبوبیت فعلی اش نزد عوام و ایقان وی از برخورداری پایگاه بیشینه اجتماعی در تهران و بازتولید اقبال به خود نزد کثیری از روحانیت سنتی عضو خبرگان، حال در جستجوی ریاست بر مجلسی باشد که طی 8 سال آینده می تواند مواجه با مسئولیت اصلی اش شود!» (مقاله ماجرای هاشمی)
رویکردی که ظاهراً از چشمان نافذ رقیب نیز پنهان نمانده و با توجه به تحرکات زیر پوستی بمنظور ورود روحانیونی جوان و نزدیک به هاشمی به مجلس خبرگان در انتخابات پیش رو، اظهارات «آیت الله احمد جنتی» دبیر شورای نگهبان را نیز باید در همین چارچوب فهم کرد:
«انتخابات خبرگان رهبری بسیار مهم است چون به رهبری و ستون انقلاب مربوط می‌شود و عده ‌ای از هم‌اکنون در حال برنامه ریزی برای تصرف مجلس خبرگان هستند. بنابراین نیازمند یک بیداری و بصیرت هستیم تا مسئولیت سنگین شورای نگهبان را به خوبی اجرایی کنیم ... تنها نهادی که در باره رهبری می‌تواند تصمیم بگیرد خبرگان است و در طول تاریخ اگر رهبر شرایط خود را از دست بدهد این مجلس خبرگان است که می‌تواند رهبر را عزل و قدرت وی را محدود کند. بنابراین در حال حاضر که عده‌ای می‌خواهند با نفوذ به مجلس خبرگان این سنگر را فتح کنند وظیفه شورای نگهبان سنگین تر می‌شود»
هم چنان که همان تحرکات زیر پوستی «آیت الله مهدوی کنی» ریاست فعلی مجلس خبرگان را نیز ترغیب کرد تا بدآنوسیله خطاب به رقیب و بازی جدیدش و شاید نهائی اش گوشزد کند:
«مجلس خبرگان، مجلس تجربه و اعتبار است. مجلس ریش‌سفیدانی است که سال‌های متمادی را در راه ترویج اسلام و قرآن و انقلاب گذرانده‌اند. جوان‌گرایی در مشاغلی که نیاز به کار میدانی و تلاش و دوندگی دارد، خوب است اما مجلس خبرگان جای دوندگی نیست، محل اعتبار و تجربه و سابقه درخشان در ترویج معارف اسلامی است»
هر چند ظاهراً هاشمی رفسنجانی فکر همه چیز را کرده و به همین منظور و برخلاف سنت مالوف در مصاحبه اش با روزنامه آرمان برای اولین بار به لشکر مفروض اش توصیه به استقامت ازطریق مبارزه منفی بشیوه «مهاتما گاندی» می کند و می گوید:
«نمی‌شود فكر را سركوب كرد. نقش گاندی در هند این بود كه به مردم می‌گفت یكی را می‌گیرند، دنبالش را بگیرید و بگویید كه مرا هم به زندان ببرید. انگلیسی‌ها آمدند بین دو شهر به همه درختان یك سر یا یك مرده آویزان كردند. باز گاندی به مردم گفت كه بروید. واقعا آن قدر در زندان جمع می‌شدند كه دیگر كسی را نمی‌توانستند زندانی كنند! اگر عموم، عمومی كه می‌گویم نه همه مردم، آنهایی كه می‌فهمند، حرف حقیقت را بزنند. اتفاقی نمی‌افتد و هیچ كس هم جرات نمی‌كند به مردم ظلم كند»
(مصاحبه هاشمی رفسنجانی با روزنامه آرمان ـ 17 اسفند 92)

علی ایحال هر چند هاشمی رفسنجانی فرد زبده و آب دیده و سرد و گرم چشیده ای در جهان سیاست است اما ظاهراً بمثابه همه سیاستمداران ولو زبده در هم آغوشی با «عروس قدرت» که دچار یک اشتباه اساسی در آسیب پذیر ترین بزنگاه سیاسی شان می شوند ایشان نیز ظاهراً در پیرانه سری مصون از این آفت و توهم نمانده و آن این که:
در بازی قدرت «عاطفه و ترحم» معنا ندارد و حرف اول را فقط قدرت می زند و همین قدرت به خود حق می دهد تا در فرای تخیلات و تصورات و خام اندیشی های فرزندان خود، حسب نیاز و اقتضاء و بمنظور حفظ و ثبات کشور، بی رحمانه از ایشان و امثال ایشان بگذرد. همان طور که پیش تر از بنی صدر و آیت الله منتظری گذشت!
همین بی تقیدی به چنین تقیدی در اتاق قدرت است که منجر به آن می شود تا استخوان خرد کرده های دنیای سیاست هم دچار لغزش هائی مهیب شوند و درست در موقعیتی که:
بر سر آنند که گر ز دست برآید
دست به کاری زنند که غصه سر آید
شوربختانه جبر سیاست و الزامات قدرت ایشان را بجای رویت «دیو چو بیرون رود فرشته درآید» لسان الغیب، مجبور به آن می کند تا در عزلت خود ساخته شان به خوانش «اخوان ثالث» اکتفا کرده و زیر لب با خود زمزمه کنند:
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم «قدم در راه بی برگشت» بگذاریم
ببینیم آسمان «هر کجا» آیا همین رنگ است!؟



۱۳۹۳ فروردین ۱۵, جمعه

اصغرزاده ای ناآشنا!


سایت تلویزیون فارسی BBC مصاحبه ای از ابراهیم اصغرزاده یکی از دانشجویان شاخص اشغال کننده سفارت آمریکا منتشر کرده (http://bbc.in/1sjvmjn) که علی رغم شناخت شخصی ام از ایشان و شهادت بر حذق سیاسی وی اما اصغرزاده برخلاف توقع در این مصاحبه بغایت ضعیف وارد شده!
مصاحبه کننده (امید معماریان) در بخشی از مصاحبه پرسیده:
خانم آلبرایت در دوره آقای خاتمی، از واقعه کودتای سال ۱۳۳۲ اظهارتاسف کردند. این درست که ۳۴ سال از حادثه گروگان گیری گذشته است. اما در ذهن مردم و رسانه‌های امریکا این مساله خیلی زنده و تازه است ... این موضوع برای مردم و رسانه های آمریکا، یک تجربه تلخ تاریخی است. چرا مانند آنچه خانم آلبرایت مطرح کرد، اراده ای در ایران نبود که از گروگان ها و خانواده هایشان دلجویی شود؟
آقای اصغرزاده نیز پاسخ داده اند:
« من این را درک می کنم. اینکه در ناخودآگاه آمریکاییان مساله اشغال سفارت مساله سنگینی بوده است و به راحتی قابل حل نیست. یعنی یک کابوس است»
برخلاف القای مصاحبه کننده و برخلاف افتادن مصاحبه شونده در تله مصاحبه کننده واقعیت آنست که علی رغم باور عمومی و القائاتی از این دست، اساساً در ایالات متحده و نزد شهروندان آمریکائی چیزی بنام «غیرت ملی» وجود خارجی ندارد. در این مملکت یک چیز حرف اصلی را می زند و آن «پول» است و این رسانه ها هستند که در آمریکا و در یک همسوئی آرمانی با حکومت برای بازی سرمایه و چگونگی تامین پول و سرمایه بیشتر در نظام سرمایه سالارنه شان به فراست می توانند یک شبه دیوی را فرشته کنند و فرشته ای را دیو! و به اقتضاء «غیرتی ملی» را بیآفرینند و به التهاب بجوشانند و عندالاقتضاء همان غیرت را به طرفة العینی بخوابانند!
مردم و افکار عمومی نزد دولتمردان آمریکائی محلی از اعراب نداشته و این تنها رسانه هایند که مخاطبان خود را در جامعه مُبدل به خمیرهائی انعطاف پذیر کرده  که هر آئینه می توانند «غیظ و نفرت» و «شیدائی و الفت» ایشان را مدیریت و مهندسی کنند.
در غیر این صورت خوبست مدعیان جریحه دار شدن افکار عمومی در آمریکا بابت اشغال سفارت شان در سال 58 به این پرسش پاسخ دهند:
« این چگونه جراحتی است که در «کمتر از 6 سال بعد» مانع از آن نشد تا دولتمردان آمریکائی بر خلاف ادعای آزردگی روحی بابت اشغال سفارت بدون اخذ پوزش و دلجوئی از طرف ایرانی به منظور معامله تسلیحاتی و اخذ مساعدت از ایران جهت آزادی گروگان های آمریکائی در لبنان «دزدانه» و در بالاترین سطح متوقع «رابرت مک فارلین» عضو شورای امنیت ملی دولت رونالد ریگان را عازم ایران کنند!؟
برای دولتمردان آمریکائی «تالمات و تاثرات روحی و روانی» بابت اشغال سفارت لطیفه ای بیش نیست.
دولتمرد در ساختار سیاست و قدرت در آمریکا جملگی در قامت تاجر فعالیت می کند و معنا می شوند و بالتبع بجای احساس و عاطفه برخوردار از شم تجاری اند. همین شم به ایشان امکان آن را می دهد تا بموقع با دشمن شان «دوستی» و با دوست شان «دشمنی» کنند!
آقای اصغرزاده هم مطمئن باشند چنانچه روزی ملاحظات اقتصادی واشنگتن بنا به هر دلیلی معطوف به بهبود رابطه با ایران شود همین دولت بظاهر دل چرکین از ایران در کمترین زمان ممکن و با اتکای بر رسانه های گروهی اش از جمهوری اسلامی «دیو القاء شده» در افکار عمومی «فرشته ای فریبا و لازم الرابطه» خلق خواهند کرد!
آقای اصغرزاده در ادامه افزوده اند:
«ما یادمان است که بعد از دوم خرداد ۷۶ که ایران یک انتخابات جدید را تجربه کرد و یک دوره اصلاح طلبی شروع شد، با درایت رئیس جمهور خاتمی، شرایطی پیش آمد که بعد از مصاحبه ایشان با کریستین امانپور از شبکه سی‌ان‌ان خانم مادلین آلبرایت، وزیر امورخارجه دولت بیل کلینتون اعلام کرد که آمریکا در قضیه کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ دچار اشتباه شده است. این پیام خیلی مهم بود. ولی در ایران، توسط تندروها ورادیکال ها این پیام پوشانده شد»
برخلاف برآورد آقای اصغرزاده و به اعتبار حضور شخصی ام در سخنرانی خانم آلبرایت از نزدیک در جریان بودم که چگونه لابی اسرائیل در آخرین لحظه پاراگراف اعتراض به انتصابی و انتخابی بودن مصادر امور در ایران را به نطق خانم آلبرایت اضافه کرد!
پاراگراف جسورانه و مداخله جویانه ای که برخلاف فرمایش جناب اصغرزاده قبل از آنکه اظهارات آلبرایت را مواجه با واکنش تندروها در ایران کند این شخص آیت الله خامنه ای بودند که در فردای آن سخنرانی، نکته سنجانه و واقع بینانه خطاب به آلبرایت گفتند:
«خوب که چی؟ این اظهار تاسف به چه درد ملت ایران می خورد؟ در این مملکت کودتا کردید و بعد از سالها و بدون آنکه موجبات جبران خسارت تان به منافع ملی ایران را فراهم کنید توقع دارید با یک اظهار تاسف ملت ایران شما را ببخشد!؟» (نقل به مضمون)
آقای اصغرزاده در ادامه افزوده اند:
«آقای خاتمی و دولت اصلاح طلب تلاش کردند بعد از حمله القاعده به برج های دوقلو با ابراز تاسف از این قضیه این پیام را به مردم آمریکا برسانند که مردم ایران صلح طلب و صلح دوست هستند و از کار بنیادگراهایی مانند القاعده متنفرند، اما تندروهای داخل آمریکا و به خصوص جمهوری خواهان تندرو سعی کردند ابتدا نشانه اتهام را به سمت ایران بگیرند و ایران را درترتیبات امنیتی دولت آمریکا به عنوان محور شرارت معرفی کنند. همیشه این داستان در ایران و آمریکا تکرار شده که در این دو کشور نیروهایی به قدرت رسیدند که خواهان بهبود روابط بوده اند اما نیروهای رادیکال و تندرو و بنیادگرا - بنیادگراهایی که در ایران و آمریکا بودند- در آن روند اخلال ایجاد کرده اند»
باز هم و برخلاف فرمایش جناب اصغرزاده:
در فردای عملیات تروریستی 11 سپتامبر این جورج بوش بود که در سخنرانی خود در کنگره با اعلام آغاز جنگ جهانی اش با تروریسم در کمال گستاخی خطاب به نظام بین الملل گفت:
تصمیم خود را بگیرید. در این جنگ یا با مائید یا با تروریست ها!؟
که بلافاصله این تنها رهبری ایران بود که در موقعیتی که نظام بین الملل زیر عتاب سنگین بوش مبتلا به لکنت زبان و قولنج مغزی شده بودند با صراحت به ایشان گوشزد کرد:
«خیر ما نه با شمائیم و نه با تروریست ها
صراحتی که بمثابه «لگدی بموقع» فضای وحشت و رعب آوری را که بوش با الدورم و بالدورم کردنش در جهان ساخته بود، شکست.
من حیث المجموع کلیت مصاحبه و اظهارات آقای اصغرزاده چیزی نیست که از ایشان و در قامت یک تحلیلگر خوش قریحه و زیرک انتظار می رفت.
فردی که زمانی خود بانی اشغال سفارت بود و طی 34 سال گذشته نیز نشان داده درک خوبی از تحولات سیاسی دارد اما اکنون و خواسته یا ناخواسته با چنین اظهارات و چنین مصاحبه هائی خود را در جایگاهی قرار داده و می دهد که می تواند تداعی گر مخاطب «علی نصیریان» در آن بخش از دیالوگش نسبت به «عزت الله انتظامی» در اثر ارزشمند «شیر سنگی» ساخته جعفری جوزانی باشد که در افق به نظاره یار دیرین و اسب سوار و تفنگ حمایلش نشسته بود و مطعونانه گفت:
اسب همو اسبه!
تـِـفنگ همو تـِـفنگه!
اما سـِـوار او سـِـوار نیست!


۱۳۹۳ فروردین ۱۲, سه‌شنبه

شکست محتوم مذاکرات!


بر خلاف بدبینی رهبری ایران به مذاکرات هسته ای و برخلاف خوشبینی تیم مذاکره کننده دکتر ظریف به این مذاکرات، از منظری واقع بینانه می توان مذاکرات هسته ای 1+5 را با ضریب بالائی محکوم به شکست اما شکستی بنفع ایران پیش بینی کرد.
این واقع بینی ریشه در منطق حاکم بر این مذاکرات دارد که برخلاف ادعای طرفین مبنی بر رویکرد «بُرد ـ بُرد» بیرون از ظواهر و تعارفات و منطبق بر واقعیات بر دو گانه «بُرد ـ باخت» بنا شده.
تفوق دو گانه «بُرد ـ باخت» بر فضای سیاسی مذاکرات 1+5 بازگشت به این واقعیت دارد که برخلاف صورت جلسه اصلی مذاکرات (فعالیت هسته ای ایران) ثقل مذاکرات در جائی دیگر و متکی بر یک اینرسی است که ذات مذاکرات را متاثر کرده است.
به عبارت دیگر دستور جلسه واقعی مذاکرات «پذیرش یا عدم پذیرش اتوریته آمریکا» توسط طرف ایرانی است. 
حاکمیت رویکرد «بُرد ـ باخت» را می توان محصول آن دانست که:
ـ اولاً مذاکرات مزبور تنها متکی بر گفتگوی های ایران و آمریکاست و 4 کشور دیگر عملاً نقش حاشیه ای دارند.
ـ ثانیاً اهمیت محوری قبل از نتیجه مذاکرات، نفس و شکل برگزاری این مذاکرات است.
صورت قضیه آنست که بعد از 35 سال خصومت و رقابت نامتوازن بین یک ابرقدرت با ساختار تحمیلی اش به جهان با یک ایران انقلابی و ساختار شکن نهایتاً همین که طرفین پذیرفتند در موقعیت «پات» بدون تجدید نظر طلبی در سلوک شان با یکدیگر بر سر میز مذاکره بنشینند. نفس همین توافق تا این مرحله یک پیروزی برای طرف ایرانی محسوب می شود که از سوئی توانست موجودیت خود را با حفظ مواضع به طرف آمریکائی برای برگزاری ونشست در مذاکرات مزبور تحمیل کند. در عین حالی که طرف آمریکائی را نیز لااقل به صفت ظاهر به نشستن در حدود قانونی و برابر در قامت دیگر بازیگران نظام بین الملل و پرهیز از زیاده خواهی و سرکشی و زورگوئی مُجاب کند.
از اینجا به بعد طرف آمریکائی که «بیرون از تصنع» با لحاظ اعتبار و اقتدار و هژمونی و سلطه ابرقدرتی مسلم فرض شده اش در مذاکرات حاضر شده قهراً و ذاتاً فاقد انگیزه و استحاله جهت برسمیت شناختن خود در قد و اندازه برابر و معادل با ایران است:
اولاً و طبعاً نمی تواند به راه حلی مرضی الطرفین با ایران برسد.
ثانیاً و با فرض بعید هر امتیازی ولو اندک هم که به ایران بدهد در ازای آن نمی تواند امتیاز مطمح نظر خود را از طرف ایرانی متوقع باشد.
این که آمریکا نمی توانند از ایران امتیاز بگیرند امری است که دولتمردان کاخ سفید به تدریج و بعد از گذشت 7 ماه از بقدرت رسیدن «روحانی» بدان تفطن یافته اند.
همین آگاهی مانع از آن شده تا آمریکائی ها تا این تاریخ عملاً لقمه دندان گیری را از خلال مذاکرات به طرف ایرانی تعارف کنند.
بر همین بستر، فرجام مذاکرات چه منتج به کسب امتیازی بعید از آمریکا برای ایران بدون اقدامی متقابل بشود و چه مذاکرات به شکست کشیده شود در نهایت این طرف ایرانی است که در هر دو صورت می تواند خود را برنده مذاکرات معرفی کرده و توفیق خود در استقامت 35 ساله و تحمیل خود به طرف آمریکائی با حفظ هویت اش در مذاکرات را «صرف نظر از نتیجه» به رخ نظام بین الملل بکشد و متقابلاً ایالات متحده را بر کرسی زیاده خواهی و فقد انگیزه و حس نیت در رسیدن به توافق و تفاهم عادلانه بنشاند.
این که آمریکائی ها در دادن امتیاز به ایران دچار تعلل و فقد انگیزه اند ریشه در دو عامل دارد:
نخست نتیجه انتخابات ریاست جمهوری اخیر ایران.
دوم وقوف ایشان به نقش بالادستی و محوری رهبری ایران در وتوی هر گونه توافقی که بر هم زننده ساختار قدرت در ایران باشد.
مطابق طراحی و محاسبه واشنگتن (از فردای شکست فتنه 88) از طریق تحریم های فلج کننده اقتصادی می بایست بصورت نامحسوس انتخابات ریاست جمهوری ایران را مهندسی آرا کرد تا از طریق بحران معیشت و فلاکت ناشی از تحریم های فلج کننده، اقبال شهروندان در انتخابات را متوجه آلترناتیوی کنند که اشتهار به پراگماتیسم داشته و می تواند در قامت منجی در افکار عمومی شهروندان ظاهر شده و «دست به کاری زند که غصه سر آید»!
هر چند در طراحی و محاسبه آمریکائی ها همه چیز بر وفق مراد بود اما تنها چیزی که در این طراحی نادیده انگاشته شده بود «خواندن دست ایشان توسط رقیب» و بالتبع اقدام بموقع در خنثی و خارج کردن سپهسالار این انتخابات مهندسی شده از ادامه بازی از طریق اهرم «رد صلاحیت» بود.
قدر مسلم در صورت حضور بلامانع سپهسالار در انتخابات ایران به اعتبار بحران معیشتی که نقش امداد غیبی را برای بازگشت منجی عهده داری می کرد و توفیق ایشان در بازی دادن افکار عمومی که «منم طاووس علیین» نتیجه انتخابات می توانست منجر به اقبال و پیروزی متفوقانه و ماکزیممی سپهسالاری شود که بر خلاف دیگر شخصیت های سیاسی در ایران به اعتبار صحابگی و پیشینگی و سنگین وزنی سیاسی تنها کسی بود که آمریکائیان می توانستند مطمئن شوند با حضورش در کرسی ریاست جمهوری می توانند با دادن امتیاز در مذاکرات به ایشان توازن سیاسی در ایران را بنفع وی تا آن اندازه سنگین کنند تا بتواند رهبری ایران را با رویکرد «ناله درمانی» در انزوای «موج سازی خود» منفعل کند.
ناله درمانی هائی از این دست که:
«مردم بُریده اند! خسته اند! دیگر نمی کـِشـَـند و خزانه خالی است و اقبال بالای ایشان به من یعنی شما و سیاست های ریاضتی شما را دیگر بر نمی تابند و لذا با نوشیدن «جام زهر سازش با آمریکا» اجازه دهید کار مُلک و مملکت را مطابق «مصلحت اندیشی پراگماتیسمی» عهده داری کنیم!» (1)
از سوی دیگر وقوف آمریکائیان بر نقش بالا دستی رهبری در ساختار قدرت در ایران خصوصاً بعد از حذف بالانسر قدرتمندی مانند هاشمی رفسنجانی از دایره انتخابات ریاست جمهوری تا آن اندازه به دولتمردان کاخ سفید واقع بینی پمپ کرده تا در اعطای امتیاز به جانشین سپهسالار در ساختمان پاستور امساک نمایند.
هر چند هاشمی وقت و بی وقت می کوشد «حسن روحانی» را در قامت نماینده و پیرو خود به افکار عمومی القا و معرفی کند اما شواهد نشان داده روحانی به اقتباس سلوک متخذه و گویش منکسره اش تاکنون نتوانسته از آمریکائیان آن گونه که لازم است دلربائی کند و ایشان در مقایسه با هاشمی برای آمریکائی ها «اصل جنس» نیست تا اینک ریسک کرده و در مذاکرات اتمی به ثمن بخش ایشان را بدون اطمینان از «بازگشت سود» یا «توان بازگشت سود» برخوردار از امتیاز کنند.
طبیعتاً اگر فردای انتخابات ریاست جمهوری 24 خرداد 92 این هاشمی بود که بر کرسی ریاست جمهوری ایران جلوس می کرد استبعادی نداشت تا آنک در پروسه مذاکرات هسته ای تمامی تخم مرغ های آمریکا را در سبد وی می دیدیم. اما واقعیت نشان می دهد اینک آمریکائی ها در مورد روحانی مردد اند خصوصا بعد از آنکه فهمیدند روحانی نمی خواهد یا شانه هایش توان آن را ندارد تا در زمین هاشمی و در مقام سخنگوی هاشمی در مقابل رهبری بازی کند.
این کم اقبالی با ابرام روحانی بر آنکه «در جمهوری اسلامی تنها یک پرچم و یک پرچمدار وجود دارد و آن مقام معظم رهبری است و همه باید تحت لوای همان پرچم حرکت کنند و این که پرچم دیگری در کشور باشد نه عقلی است و نه شرعی» تردید آمریکائی ها نسبت به ایشان را به یاس نزدیک تر کرد.
این در حالی است که در ابتدا نئوکان های آمریکائی در وحشت نزدیکی ایران و آمریکا کوشیدند با توسل به «بازی کثیف» رادیکالیزم را به روند تعاملات در مذاکرات 1+5 تزریق کنند.
بافتن افسانه بمباران شیمیائی در سوریه بمنظور کشاندن اوباما به جنگ با دمشق و منفعل کردن ایران «در دیروز» و ماجرای اوکراین و زدن رکب به پوتین «در امروز» هر دو پرده هائی از این بازی کثیف بود که در هر دو تجربه نیز تیر طراحان کمانه کرد.
اظهارات اخیر «شیمون پرز» را می توان در همین چارچوب و بمنظور دامن زدن بر اختلاف آرمانی مطمح نظر صهیونیست ها در ساختار قدرت ایران ارزیابی کرد که ساده لوحانه و با بی استعدادی در واکنش به سخنان اخیر آیت الله خامنه ای در مشهد، ابراز لحیه کرد که:
«هر چند رئیس جمهور روحانی به ما امید داده است اما رهبر عالی رتبه و روحانی ایران دوباره همه چیز را خراب کرد»!
بازی نوین پارلمان اروپا در تدوین پیشنویس قطعنامه کمپین حقوق بشری در ایران را همچنین می توان در چارچوب ناامیدی ایشان از بافتن کلاهی از بوریای مذاکرات 1+5 فهم و ارزیابی کرد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بخشی از مقاله شوکران دوم ـ لازم به ذکر است در مقالات هفتگانه زیر پیرامون انتخابات ریاست جمهوری سال 92 و نقش هاشمی رفسنجانی بتفصیل پرداخته ام:
ـ خیز بلند هاشمی

ـ گلوله های کاغذی
ـ صانعان تقدیر
ـ شوکران دوم
ـ دام چاله های سیاسی
ـ ماجرای هاشمی
ـ گربه چکمه پوش