۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه

چرا؟


مردان بزرگ بعضاً مرتکب اشتباهات بزرگ نیز می شوند. هر چند تاریخ بخش حجیمی از موضوعیت خود را از اعتبار «بزرگ مردان» کسب کرده و می کند. اما تجربه نشان داده همان بزرگ مردان که بزرگی خود را مدیون فراست، شجاعت و فرصت شناسی های شخصی شانند در «بزنگاه هائی تاریخی» مرتکب اشتباهاتی بزرگ نیز شده اند.
اگر هاشمی رفسنجانی را بتوان یکی از مردان بزرگ تاریخ معاصر ایران تلقی کرد که به قطع و یقین می توان ایشان را این گونه فرض کرد لیکن علی رغم همه وجوه حاذقانه و فراست شخصی و اثرگذاری تاریخی وی در تحولات 50 سال اخیر ایران اما در یک نکته نمی توان تردید داشت و آن این که سینه به سینه شدن ایشان در خلال انتخابات ریاست جمهوری سال 88 با محمود احمدی نژاد پای گذاردن در تله هوشمندانه ای بود که از جانب احمدی نژاد و بمنظور تفــّوُق اش در آن انتخابات تمهید شده بود.

اشتباه بزرگ هاشمی پای گذاردن در چنان دامی از طریق تن دادن به همآوردی با احمدی نژاد با ارسال نامه سرگشاده به آیت الله خامنه ای بود.
اقدامی نابخردانه که عملاً منجر به آن شد تا احمدی نژاد بتواند با موفقیت، آرایش سیاسی انتخابات را نزد افکار عمومی مُبـّدل به مصاف تاریخی «شاهزاده ـ گدا» کند. جدالی تاریخی و مُهیـّج که احمدی نژاد در آن  خود را علمدار اقشار فرودستی تعریف می کرد که در خط مقدم مبارزه علیه اشرافیتی است که هاشمی رفسنجانی پیش قراول آن است. (توضیحات بیشتر در: از قوام السلطنه تا هاشمی رفسنجانی)
هر اندازه احمدی نژاد در آن مقطع نشان داد رقیب تازه نفسی است که توانسته آن پیر مُجرب و زیرک و سیاست ورز را مغلوب چابکی و فراست خود کند اما ظاهراً سروده «میرزا ابولقاسم قائم مقام» بومرنگ شومی است که به نوبت گریبانگیر مردان سیاست می شود و امروز این احمدی نژاد است که در کمتر از دو سال مستحق آن شده تا ضمن واگذاری همه افتخارات پیشین، از کرسی «معجزه هزاره سوم» پائین آمده و سوته دلانه سروده میرزا را زیر لب با خود نجوا کند که:
روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد
هر چند غزل «میرزا» خون نویس وی از سنت ناسپاسی چرخ بازیگر بر دیوار باغ نگارستان شد اما فرافکنی است چنانچه احمدی نژاد «بی مروتی چرخ بازیگر» را عامل بدفرجامی امروز خود بداند تا جائی که زمزمه بررسی عدم کفایت سیاسی اش نیز از دالان های سیاست مسموع شده باشد.
قدر مسلم آن است که احمدی نژاد شخصاً و عمداً سهم بسیار بالائی را در تحصیل موقعیت متزلزل فعلی اش بر عهده دارد.
اشتباه بزرگ احمدی نژاد (اگر آن را برنامه فرض نکنیم) از دور دوم ریاست جمهوری اش آغاز شد. نقطه عطف این اشتباه تغییر جایگاه وی از میانه اقشار مذهبی و فرودست و تغییر گفتمان اسلامی ـ انقلابی اش به گفتمان ایرانی ـ انسانی بود.
اینکه این تغییر بر اساس کدام مصلحت صورت گرفت؟ یک بحث است و اینکه تبعات چنین تغییر فازی چه بود؟ بحثی دیگر. در مجموع چنانچه احمدی نژاد فردی باهوش فرض شود که گذشته ایشان نشان داده بی بهره از زیرکی نیست و چنانچه بتوان وی را فردی بلند پرواز تلقی کرد که داده های موجود مؤید بلند پروازی توام با جسارت ایشان است تا جائی که سقف پرواز خود را حتی بلند تر از جایگاه رهبری نظام دانسته و حتی حمایت آیت الله خامنه ای از خود در انتخابات را (چنانچه صحت داشته باشد) عامل اُفت ده میلیونی آرای خود اعلام کرده و پیشتر نیز حسب اظهارات حجت الاسلام منتجب نیا، مشارالیه خود را رئیس جمهور امام زمان می داند.
محمود احمدی نژاد: ایشان (آیت الله خامنه ای) تصور می کند من رئیس جمهور او هستم، من رئیس جمهور امام زمان می باشم (بخشی از مقاله رسول منتجب نیا ـ روزنامه اعتماد ملی ـ 11 تیر 87)

منطقاً و بر اساس همه داده های فوق، احمدی نژاد در جدال بر سر قدرت و کامیابی در تحصیل بلند پروازی ها و جاه طلبی هایش می بایست کماکان در سنگر قبلی می ماند و بر گفتمان قبلی خود پایداری می کرد.
حداقل ذکاوت سیاسی می توانست ایشان را متقاعد کند که با تکیه بر آن سنگر و آن گفتمان بود که ستاره اقبالش در جهان اسلام و نزد توده های محروم در ایران و جهان درخشید و ایشان را بر تارک اقبال میلیونی در مصر و سودان و مراکش و پاکستان و لبنان و ونزوئلا و بولیوی و دیگر ملت ها و طبقات محروم نشاند.
اما برخلاف انتظار و درست در موقعیتی که تحولات منطقه بنفع گفتمان احمدی نژاد، مبتلا به قیام های مردمی شد و درست در موقعیتی که احمدی نژاد می توانست با تکیه بر سرمایه اجتماعی و گفتمان منحصربفرد انقلابی اش موجودیت خود را با قدرتمندترین و اثرگذارترین شکل ممکن و حتی بالاتر و اثرگذارتر از آیت الله خامنه ای به طرفین منازعه در نظام بین الملل تحمیل کند. اما در کمال تحیّـــُـر افکار عمومی از سوئی مواجه با  لکنت زبان و بعضاً سکوت وی در قبال قیام های منطقه شده! و هم زمان ادبیات نوینی از ایشان و از منتهی الیه باستان گرائی های مجعول و مخنث «کوروش نوازانه» و «مکتب سازانه» از ایرانیت ساطع شد که فاقد کمترین توان در بسیج اجتماعی بود و هست!
طبیعتاً و با توجه به رفتارهای هوشمندانه قبلی احمدی نژاد نباید این تغییر گفتمان را به سطح نازل ادعاهای عوامانه «سحر شدگی» و «جن زدگی» و یا «تسخیر شدگی»  تقلیل داد.
چنین تغییر بزرگی قطعاً دلیل و دلائل بزرگی نیز باید داشته باشد! دلائلی که هزینه ـ فایده را بتواند منطقی و قابل فهم کند.
پرسش اصلی یابش چرای بزرگ این «تغییر» پرهزینه و قلیل الفایده است!؟

قطعاً ادامه دارد!

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

آمریکا پژمرده است!


برای آنهائی که در آمریکا زندگی می کنند پژمردگی آمریکا بوضوح در روحیه خسته و افسرده شهروندان آمریکائی قابل رؤیت است. کشوری که روزی از حیث ثروت و مکنت و سعادت و شادباشی شهروندانش سرآمد کشورهای جهان بود. اینک آنچنان در شوره زار افول اقتصاد فرو رفته که دیگر کمتر شهروندی را می توان در سطح شهر دید که بدون دغدغه درآمد و فقد امنیت شغلی نگران وضعیت شکننده اقتصادی خود نباشد.
گرانی رو به تزاید اقلام مصرفی در کنار رکود ناباورانه و سنگین بازار مسکن آنچنان عرصه را بر شهروندان آمریکا تنگ کرده که برای ایشانی که می خوردن شاد بودن آئین شان بود اینک درد معاش یگانه دغدغه موجود شده.
آنهائی که در آمریکا زندگی می کنند بوضوح افزایش مشهود قیمت اقلام سبد خانوار را درک کرده که طی 3 ماه گذشته قیمت عموم اقلام خوراکی در آمریکا  دو برابر شده و شهروندان در سوپرمارکت های زنجیره ای هر روز با کوپن های تخفیفی حریصانه در جستجوی کالاهائی ارزان ترند.
گردی از یاس و نگرانی سطح کشور را پوشانده و اقشار طبقه متوسط همچون جن زدگان مبهوت از وضعیت بغرنج اقتصادی مُبدل به خوابگردهائی شده اند که دل نگرانه روز را به امید فردائی شاید بهتر شب می کنند وشب را با استرس فردائی غیرقابل پیش بینی به صبح می رسانند.
دو سال پیش و در ابتدای این مصیبت اقتصادی وقتی یکی از دوستان خود را (راسل) از ناحیه همین نابسامانی اقتصادی از دست دادم در حالی که زیر فشار ناشی از  بی شغلی ناشی از بحران اقتصادی و به تبع آن از دست دادن منزل مسکونی اش در اقدامی جنون آمیز خود و همسر و دو فرزند دلبندش را به ضرب گلوله کُشت در تبیین و ریشه یابی این رفتار جنون آمیز با استناد به فیلم «خانه ای از ماسه و مه» نوشتم:
ماجرای این فیلم، جدال بر سر خانه ای است که مسئولین بانک با عدم پرداخت بموقع قسط اش، خانه را از مالک گرفته و به خانواده مهاجری می فروشد. جدالی که نهایتاً به کشته شدن تمامی اعضای خانواده مهاجر منجر شد. نکته محوری در این فیلم آن است که تمامیت داستان در میانه یک پرسش کلیدی (Is this your house?) آغاز می شود و پایان می یابد.

در ابتدای فیلم پاسخ مالک خانه به این پرسش«آری» بود اما همین مالک در پایان فیلم و بعد از سیر وقایعی تلخ، پاسخی منفی به همان پرسش نخست می دهد!
کتی (مالک خانه) در پایان فیلم دیگر احساس مالکیت به خانه ای نداشت که برای نگاهداری اش  هیچکس نه مادر، نه برادر، نه دوست، نه قانون و نه حکومت به وی کمک نکرد.
خانه «کتی» سمبل کشوری بود که در آن مناسبات انسانی و اخلاقی قربانی پول شده است.
پولی که در آمریکا و بقول «پرزیدنت نیکسون»:
«همه چیز» نیست بلکه «تنها چیز» است! *
طبیعتاً در چنین خانه ای نمی توان از مالکیت مفهومی حقیقی یا حقوقی را استنباط کرد.
(بخشی از مقاله مقصر کیست؟)
راسل نیز قربانی چنین مناسبات مبتذلی از حاکمیت پول و نظام سرمایه سالار آمریکا شد.
اما نکته  حائز اهمیت بی عملی و بی حسی طبقه متوسط آمریکا در قبال چنین ابتذالی است که دامن گیرشان شده.
این در حالی است که انظار جهانی شاهد آنند که وقتی دامنه همین بحران جهانی اقتصاد به مرزهای آفریقا و خاورمیانه ایضاً اروپا می رسد سیل گسترده توده های معترض خیابان ها را در سلطه خود گرفته و با خشن ترین شکل ممکن ساختارهای حکومتی از تونس تا مصر و سوریه و لیبی و یمن و بحرین و اردن و مراکش و بلکه یونان و اسپانیا را به چالش می کشند.
چرائی شهرآشوبی شهروندان در خاورمیانه در مقابل بی حسی و عدم واکنش شهروندان آمریکائی در قبال وضعیت ناهنجار اقتصادی شان بازگشت به جنس طبقه متوسط و جنس مالکیت در این دو بخش از دنیا دارد.
ساده اندیشی است چنانچه سکوت گورستانی توده های رنجور از وضعیت اقتصادی در ایالات متحده به حساب رضایت نسبی شهروندان از ساختار حکومتی شان گذاشته شود. این آرامش قبل از آنکه محصول خویشتن داری باشد مولود «توهم مالکیت» است.
در واقع در ایالات متحده به شهروندان بجای «فروش» کالا «حس مالکیت» کالا را می فروشند.
این همان بر سر عقل آمدن سرمایه داری است تا بدینوسیله خود را در مقابل نقطه ضعفی که کارل مارکس سالها پیش بر آن انگشت گذاشته بود، واکسینه کنند.
وقتی مارکس در انتهای «کاپیتال» خطاب به استثمارشدگان نظام سرمایه داری نهیب زد:
کارگران و زحمت کشان جهان متحد شوید. شما «چیزی» ندارید تا از دست دهید جز زنجیرهای پاهای تان!
سرمایه داری نکته را بفراست گرفت و کوشید با «چیزدار کردن» توده های «بی چیز» اینک ایشان را برخوردار از «چیز» یا همان حس مالکیت کرده تا قهراً برای حفظ داشته ها یا همان «چیزهای شان» به اندازه کافی محافظه کار شوند تا تن به توصیه شهرآشوبانه کارل مارکس نزنند.
فروش حس مالکیت به شهروندان آمریکائی این استعداد را دارد تا شهروند با اتکای بر نظام متکی بر «کارت اعتباری» به سهولت و در اسرع وقت بتواند بصورت ظاهر از امکانات یک زندگی نسبتاً مُرفه برخورداری مالکانه شوند.
یک شغل تمام وقت در کنار یک کارت اعتباری سهل الوصول  یعنی تضمین کافی برای هر بانکی تا از آن طریق بتوانند شهروند را از موهبت برخورداری از یک منزل مسکونی و تجهیزات شایسته و وسیله نقلیه فاخر بهره مند کنند.
برخورداری که به دلیل سهیم شدن شهروندان در بهره وری از «مایملک شان» مالکیت بر داشته ها را با تحصیل «لذت مالکیت و حق تصرف» مُبدل به حسی واقعی می کند.
اما همه مشکل آن است که چنان مالکیتی صرفاً مبتنی بر حبابی از «حس مالکیت» قرار دارد و ساختار بانکی کشور با اولین عدم پرداخت اقساط ماهیانه، بدون تعلل و عاطفی گرائی سرمایه خود را از طریق قوانین خشک و غیر قابل انعطاف نقد می کنند.
در چنین حالتی است که شهروند بدلیل باور مالکیت مجازی و وجود نداشته اش، اینک دچار پسیکوز عاطفی شده و دست به رفتارهای نامتعارفی چون خودکشی از نوع « راسل»می زند.
«خودکشی» و «دیگرکُشی» دو  رویکرد قابل فهم در قبال نابسامانی اقتصادی است.
شهرآشوبی های موجود در خاورمیانه در کنار شهرخاموشی های حاکم بر ایالات متحده محصولی طبیعی از جنس شهروندان در این دو بازه جغرافیائی است.
بر این اساس پدیده «خودکشی» بخاطر از دست دادن «چیزها» نزد شهروندانی که مبتلا به فریب «حس مالکیت اند» به همان اندازه قابل فهم است که پدیده «دیگرکشی» و «سرکشی» و «شهرآشوبی» و «طغیان گری» شهروندانی که در نابسامانی اقتصادی چیزی برای از دست دادن ندارد را قابل فهم می کند.
تفاوت قشر متوسط شرقی با غربی در آن است که اولی می داند چیزی برای از دست دادن ندارد تا از شهرآشوبی بهراسد و دومی نیز فکر می کند چیزی دارد تا برای حفاظت از آن مبادی آداب بماند.
حکایت این دو روایت آنی است که هنگام خواب یک لیوان آب و یک لیوان خالی بالای سرش می گذاشت و وقتی از ایشان پرسیدند لیوان آب برای چیست؟ می گفت:
آمدیم و تشنه ام شد!
وقتی می پرسند لیوان خالی برای چیست؟ می گفت:
آمدیم و تشنه ام نشد!
علی الظاهر از آنجا که در غائله بحران جهانی اقتصاد «لیوان های خالی» سهم خاورمیانه در توزیع «چیزهای» رعایای نظام سرمایه داری شده این امر اکنون ایشان را از آن درجه از جسارت برخوردار کرده تا برای تن زدن به شهرآشوبی دل نگران از دست دادن چیزی نباشند.
همانطور که سهم شهروندان آمریکائی نیز احساس کاذب مالکیت بر «لیوان های آبی» است که لااقل توان رفع عطش ولو مجازی ایشان و آسودگی خاطر زمامداران از بی عملی شهروندان شان را فراهم می کند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمله معروف «ریچارد نیکسون» رئیس جمهور اسبق ایالات متحده در کتاب In The Arena مبنی بر آنکه: در آمریکا پول همه چیز نیست. بلکه تنها چیز است!


مقالات مرتبط:

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

بن لادن هنوز می کشد!



پنجاه و سه روز پیش وقتی در شامگاه یکشنبه 11 اردیبهشت سال 90 رسانه های آمریکا با ارائه خبر: موفقیت ارتش آمریکا در کشف مخفی گاه «اسامه بن لادن» و کشتن رهبر سازمان القاعده، شهروندان آمریکائی را شگفت زده کردند هیچکس تصور آن را نمی کرد علی رغم هلاکت «بن لادن» کماکان وی قادر باشد به کشتن هایش ادامه دهد!

ظاهراً گلوله ای که کماندوهای ارتش آمریکا به پیشانی «بن لادن» شلیک کردند کمانه کرده و بالغ بر 53 روز است که مشغول کشتن های مطمع نظر بن لادن است. گلوله ای که به مغز بن لادن شلیک شد بالقوه توان آن را داشت تا هم زمان کانون مناسبات «پیش از این حسنه» اسلام آباد ـ واشنگتن را مورد اصابت قرار دهد و دو دوست و متحد قدیمی را «در حالی که کشور سومی خود را در سایه پنهان کرده» یک شبه به دشمنانی بالقوه تبدیل کند.

اینکه بمجرد کشته شدن بن لادن در پاکستان، دولتمردان اسلام آباد به دلیل عدم رعایت تمامیت ارضی و بی اطلاع نگاه داشته شدن ایشان توسط آمریکائی ها از عملیات «جرونیمو» معترض واشنگتن شده و از آن تاریخ تاکنون مناسبات دو کشور به تیرگی کشیده موید ظرفیت بالای کالبد ولو بی جان بن لادن در تخریب روابط پیش از این دوستانه پاکستانی ها با دولت ایالات متحده است. اما در این میان نباید از حضور نامرئی کشوری ثالث نیز غفلت کرد که ظاهراً در معامله بر سر لو دادن محل اختفای بن لادن در مقابل عائدی خودش، به تیره شدن روابط آمریکا با پاکستان اهمیتی نمی داده!
یکشنبه 11 اردیبهشت ماه گذشته در حالی که هنوز یک ساعت هم از انتشار خبر کشته شدن «بن لادن» نگذشته بود بوضوح ابراز کردم که:

باید کمی صبر کرد. منطقه آبستن تحولاتی عمیق است.
هلاکت بن لادن بشدت مشکوک است. تحولات اخیر در خاورمیانه خصوصاً بعد از انقلاب التحریر در مصر و سقوط مبارک و دل چرکینی ریاض از عدم حمایت واشنگتن از مبارک، مناسبات سیاسی عربستان سعودی با آمریکا را در نازل ترین و بدترین سطح قرار داده. در چنین موقعیتی کشته شدن اسامه بن لادن می تواند نشانی از یک معامله پنهان بین ریاض و واشنگتن با مباشرت اسلام آباد باشد.

معامله ای بمنظور گرم کردن فضای یخ زده بین عربستان و آمریکا.

اگر این گمانه درست باشد ضمن آنکه می توان دادن گرای محل اقامت اسامه به آمریکائی ها را امتیازی از جانب ریاض ـ اسلام آباد به واشنگتن محسوب کرد متقابلاً باید چشم انتظار ارائه امتیاز واشنگتن به طرف متقابل و در آینده ای نزدیک بود.(مقاله هلاکت مشکوک بن لادن)


علی رغم چنان گمانه ای تحولات منطقه نشان داد معامله پنهان ریاض ـ واشنگتن امر واقعی بوده با این تفاوت که پاکستان در این معامله کنار گذاشته شده.

اینکه داده ها و ستانده های طرفین در این معامله چه بوده ارتباط مستقیم به تحولات منطقه دارد.

تحولاتی که آغاز آن را می توان مرتبط کرد به سفر غیرمترفبه «رابرت گیتس» وزیر دفاع آمریکا به عربستان سعودی در تاریخ پنج شنبه 19 اسفند سال 89 (پنجاه سه روز قبل از عملیات جرونیمو).

سفری که بنا بر اخبار واصله اهداف آن مذاکره پیرامون برنامه هسته ای ایران و تلاش آمریکا برای تنگ شدن حلقه تحریم های جمهوری اسلامی با مقامات ارشد ریاض بود. علی رغم این قطعاً می توان انتظار داشت طرفین در مذاکرات خود نیم نگاهی به تحولات بحرین نیز داشته اند. خصوصاً آنکه دو روز بعد از این تاریخ «رابرت گیتس» در مورخه شنبه 21 اسفند بار دیگر بصورت غیر منتظره عازم سفری دیگر شد و این بار مقصدش بحرین بود.

هر چند خبرگزاری فرانسه در آن تاریخ نیت وزیر دفاع آمریکا از سفر به بحرین را کمک به بحرینی ها جهت اصلاحات سیاسی اعلام کرد و متقابلاً «جف موریل» سخنگوی رسمی «گیتس» خبر از آن داد که:

هدف از سفر وزیر دفاع آمریکا اطمینان بخشی به مسئولان بحرینی در زمینه حمایت آمریکا از مقامات این کشور و تاکید بر لزوم گفتگو با گروه های مخالف است.

اما تنها 48 ساعت بعد از آن بود که دم خروس بیرون افتاد و توافقات پنهان طرفین هویدا شد.

شنبه 23 اسفند 89 بحرینی ها در حالی صبح خود را آغاز کردند که خبر ورود ارتش عربستان به بحرین بر روی خروجی عموم خبرگزاری های جهان قرار داشت.

بحرین برای واشنگتن از اهمیت استراتژیک بالائی برخوردار است خصوصاً آنکه ناوگان پنجم دریائی ارتش ایالات متحده در این کشور مستقر است. علی رغم این، تحولات و قیام های مردی و ضد دیکتاتوری موجود در خاورمیانه به خوبی به دولتمردان کاخ سفید ضرورت دور نگاه داشتن صوری خود از ناآرامی ها را دیکته کرده . خصوصاً آنکه دولتمردان حاکم در جمیع کشورهای مبتلابه آشوب های مردمی همواره تحت حمایت های رسمی و علنی آمریکائی ها بوده اند.

به همین دلیل واشنگتن می کوشد حزم اندیشانه تا آنجا که می تواند خود را از تیررس و رویاروئی با قیام های موجود در منطقه دور نگاه دارد.

اما مورد بحرین مروارید گران بهائی است که هم برای واشنگتن و هم برای ریاض ارزشمند است.

دولت ریاض در کنار واشنگتن با نگرانی تحولات بحرین را دنبال می کنند. بويژه ریاض پروای آن را دارد که با سقوط محتمل «آل خلیفه» و قدرت گرفتن شیعیان در این جزیره از سوئی مرزهای جهان تشیع «مدل ایرانی» را به خود نزدیک تر ببیند و هم زمان دلنگران اپیدمی شدن رفتار شیعیان بحرین در حاشیه جنوبی خلیج فارس است. حاشیه ای که مشتمل بر نفت خیزترین منابع عربستان بوده که عمدتاً شیعه نشین نیز می باشد.

علی رغم دلنگرانی مشترک واشنگتن و ریاض بر سر بحرین اما تحولات مصر و سقوط مبارک آن هم بدون کمترین کمک از سوی آمریکائی که مبارک سالها خدمتگذار ایشان بود به اندازه کافی دولت ریاض را عصبانی کرده بود تا به آن بهانه مناسباتش با واشنگتن را به تیرگی بکشاند.

این در حالی است که عربستان پیشتر نیز از رفتار آمریکائی ها عصبانی بود خصوصاً بعد از لشکرکشی آمریکا به عراق و انهدام حکومت صدام که عملاً منجر به تقویت موضع ایران شد و عراق را بعد از سالها تعلق به جبهه عربی مبدل به متحدی قابل وثوق برای ایران کرد.

با وجود این واشنگتن همانطور که در ماجرای میدان التحریر هوشمندانه عمل کرد (رجوع شود به مقاله دام هایزر) در ماجرای بحرین نیز ظاهراً توانست از دل نگرانی ریاض بنحو احسن بهره برده و ضمن آنکه ریاض را متقاعد به این واقعیت کند که واشنگتن توانائی لشکرکشی دیگری را در منطقه ندارد اما می تواند چشم های خود را بر روی لشکرکشی عربستان به بحرین ببندد مشروط بر آنکه عربستان نیز «اوباما» را در یافتن بن لادن و کسب عوائد و امتیازات ناشی از «حل مسئله بن لادن» یاری کند.

ظاهراً کشف محل اختفای بن لادن آن هم بعد از سالها تلاش نافرجام نیروهای اطلاعاتی آمریکا نرخی بود که واشنگتن به دولتمردان ریاض تحمیل کرد تا در ازای آن عربستان نیز با فراغ بال و چشمک کاخ سفید اقدام به اعزام نیرو به بحرین کند.

معامله شیرینی که تنها نکته بی اهمیت در آن بی توجهی به نقش پاکستان بود. عدم توجهی که منطقاً می توانست و توانست اسباب تکدر خاطر اسلام آباد را فراهم کند.

بی جهت نیست که با کشته شدن بن لادن و متعاقب تیرگی مناسبات اسلام آباد و واشنگتن شاهد ماجراجوئی های نامتعارف در منطقه هستیم که ترور بی سابقه «حسن القحطانی» مقام امنیتی سفارت عربستان در پاکستان در بامداد روز دوشنبه 26 اردیبهشت ماه سال جاری در کراچی را باید و می توان در همین چارچوب و ناشی ازعصبانیت و انتقام گیری پاکستانی ها از نیروهای امنیتی ریاض تلقی کرد!

Stratfor Global Intelligence:

Saudi Security Officer Assassinated in Pakistan

May 16, 2011

Pakistani police inspect the vehicle of a Saudi diplomat who was killed May 16 in Karachi

Summary: The head of security for Saudi Arabia’s consulate in Karachi, Pakistan — Hassan al-Qahtani — was shot dead May 16 while driving in the city. The assassins used a proven method for shootings and robberies: two motorcycles with two riders each. Given the targeting and what appears to be proficient shooting, this seems to be a calculated attack, and the Tehrik-i-Taliban Pakistan have claimed responsibility for it. While the motive for the attack is unclear, it appears to have been targeting a U.S. ally closely involved in counterterrorism efforts in Pakistan

خصوصاً این نکته را نباید از نظر دور داشت که برخلاف «سنت تروریست ها در پاکستان» اینک و برای نخستین بار یک شهروند عرب مرتبط با دولت عربستان در اسلام آباد ترور می شد آن هم تنها 15 روز بعد از کشته شدن بن لادن و خبرگزاری BBC نیز ذیل خبر ترور این عنصر امنیتی با اشارات زیر این ترور را منسوب به شبکه القاعده می کرد:

شبکه القاعده که یکی از مخالفان سرسخت عربستان سعودی است پیشتر قول داده بود تا انتقام خون اسامه بن لادن را که اول ماه جاری در حمله کماندوهای آمریکایی در پاکستان کشته شد بگیرد.


همه قرائن می تواند حاکی از آن باشد که «القحطائی» به احتمال زیاد یکی از چهره های کلیدی در لو دادن محل اختفای بن لادن به آمریکائی ها بوده!

علی ایحال اینکه اوباما چهارشنبه شب (یکم تیر ماه جاری) در یک سخنرانی تلویزیونی و 53 روز بعد از کشته شدن بن لادن خبر از آن داد که:

ده هزار نیروی نظامی این کشور در افغانستان تا پایان سال 2011 به آمریکا برخواهند گشت همچنانکه ۲۳ هزار سرباز دیگر آمریکایی نیز تا پایان تابستان آینده از افغانستان خارج خواهند شد و خروج نیروهای نظامی آمریکا از افغانستان از موضع قدرت انجام می شود و القاعده بیش از هر زمان دیگری پس از حملات یازدهم سپتامبر ۲۰۰۱ تحت فشار است.

مجموعه اظهارات فوق دلالت بر همان چیزی دارد که در همان شب انتشار خبر کشته شدن «بن لادن» پیشتر بدآن تصریح شده بود:

اکنون «اوباما» می تواند با تکیه بر جسد اسامه! بر موج شیدائی آمریکائیان نشسته و به عنوان قهرمان ملی ضمن ترمیم وجهه مخدوش شده اش از توجیه مناسب برای بازگرداندن با افتخار نیروهای نظامی اش از افغانستان به آمریکا برخوردار شود. (هلاکت مشکوک بن لادن)

مقالات مرتبط:
هلاکت مشکوک بن لادن:
http://sokhand.blogspot.com/2011/05/blog-post.html
دام هایزر:
http://sokhand.blogspot.com/2011/02/blog-post_11.html
BBC
http://www.bbc.co.uk/persian/world/2011/05/110515_l24_saudi_attack.shtml

۱۳۹۰ خرداد ۲۹, یکشنبه

سرباز سرکش!

اولین اشتباه «تخریب چی» آخرین اشتباه اش خواهد بود.
این تکیه کلام بچه های تخریب چی در جبهه های جنگ 8 ساله با عراق بود که حکایت از خطرناک بودن و در عین حال پرمسئولیت بودن وظیفه ایشان می کرد که در حساس ترین لحظات نبرد موظف به خنثی کردن مین های دشمن بودند. مسئولیتی که اولین اشتباه امکان و فرصت برای اصلاح اشتباه نخست را برای ایشان باقی نمی گذاشت.
ساختار عقیدتی و سلسله مراتب حاکم بر مناسبات قدرت در نظام جمهوری اسلامی ایران نیز به گونه ای تعبیه شده که مسئولیت پایوران در این نظام و جنس متابعت ایشان با «قطب نظام» تا حدود زیادی شباهت و قرابت با سنت برسمیت شناخته شده نزد بچه های تخریب چی در جنگ را دارد.
اساساً در جمهوری اسلامی جنس مناسبات پایوران حکومت با رهبری نظام صرف نظر از جنبه های عاطفی و عقیدتی، از نظر شکلی، قرینه ای از سلسله مراتب حاکم بر مناسبات فرمانده و نیروی تحت امر در واحدهای نظامی است.
بر این اساس در جمهوری اسلامی از بالاترین مقام اجرائی کشور که رئیس جمهور است تا دیگر مسئولین در رده های کلان و میانی و خرد، جملگی ملزم به متابعت قهری و امربرآنه از رهبری نظامند. بر این اساس سرکشی و عدم متابعت از امریه رهبر بمثابه همان اولین خطای مطمع نظر تخریب چیان است که در قاموس نظامی گری «سرکشی از مقام ارشد» معنا شده که حداقل مجازات برای چنان «امیر سرکشی» قطعاً خلع درجه و بازنشستگی پیش از موعد است.
این همان شانی است که نخستین امام شیعیان به صراحت بر آن تصریح داشته که:
حق من بر شما آن است که از دستورهای من پیروی کنید و اموری را که آنها را بر مصلحت جامعه تشخیص می دهم رعایت نمائید و در مواقع حساس و سختی ها از راه حق عدول نکنید.
علی رغم چنین وضوح و صراحت پذیرفته شده ای در نظام حکومتی مطمع نظر شیعه، اکنون و  بدون اغراق قهر ده روزه محمود احمدی نژاد بعد از دستور آیت الله خامنه ای جهت ابقای وزیر اطلاعات را اگر نتوان «سفید چشمی» معنا کرد اما به قطع و یقین می توان آن را مصداق بارز سرکشی از مقام مافوق دانست.
حال اجتناب از چنین تبعیتی ولو آنکه از جانب رهبری نظام «مصلحت اندیشانه» به دیده اغماض نگریسته شود اما بازتاب چنین رفتاری نزد عامه و از حیث معنا در ادبیات فولکلوریک ایرانیان تعبیر به آن کودکی می شود که برخلاف سنت خانواده، شب را بیرون از خانه خوابیده! بیرون خوابی که چه تنها یک بار انجام شود و چه ده ها بار در ماهیت عمل تغییری ایجاد نمی کند.مهم آن است که حُرمت شکسته شده!
اما پرسش کلیدی آن است که احمدی نژاد که طی 6 سال گذشته نشان داده بود تا آن اندازه زیرک هست تا «ولو به صفت ظاهر» رعایت الزامات بازی قدرت در دنیای سیاست ایران را در گفتار و رفتارش لحاظ کند اکنون بر اساس کدام تدبیر حاضر به پذیرش پرداخت چنین هزینه سنگینی برخلاف سنت سیاست ورزی در ایران شده؟
ساده اندیشی است چنانچه تحلیل گران، قهر ده روزه و دهان کجی به امریه رهبری نظام (ابقای وزیر اطلاعات) را محصول روحیه سرکش و یا لج بازی مسبوق به سابقه ایشان بدانند.
چنانچه روایات غیر رسمی مطرح شده صحت داشته باشد مبنی بر آنکه احمدی نژاد بعد از امریه رهبری جهت ابقای وزیر اطلاعات اظهار داشته:
حمایت رهبری از وی در انتخابات منجر به افت ده میلیونی آرای ایشان در انتخابات شده و الی ایشان بیش از 35 میلیون رای کسب می کرد!
با استناد بر این روایت بخوبی می توان رفتارهای اخیر احمدی نژاد را فهم کرد.
ظاهراً بعد از عدم توفیق احمدی نژاد در حذف مصلحی و بعد از آنکه با توهم «محبوبیت ذاتی اش نزد توده های جامعه» دست به اعتکاف ده روزه زد اما وقتی برخلاف توقع اش خود را در کانون اقبال عمومی ندید تا مُریدانش میلیون میلیون در جستجوی رئیس جمهور محبوب شان خیابان نوردی کنند بلافاصله سنسورهای سیاسی اش بفراست به ایشان پیغام داد:
وضعیت وخیم است و در صورت ادامه این بازی مجبور خواهد شد حداقل هایش را هم از دست بدهد.
این بود که ایشان هوشمندانه و با ژست تصنعی «سرباز ولایت» بار دیگر به ساختمان پاستور بازگشت اما در پس ذهنش اش افقی دور دست را به نظاره نشسته بود:
کافی است تا انتخابات مجلس تحمل کنم و با تصویری که با «قهر خود» نزد همان ده میلیونی که با حمایت رهبری در انتخابات از دست دادم (رئیس جمهوری که توان مخالفت با رهبری را دارد) و به برکت تجربه شیرین «توزیع سهام عدالت نزد اقشار فرودست» می توانم توامان صندلی های مجلس را بنفع سربازان خود فتح کرده و اقبال گسترده و میلیونی خود را نیز به رُخ رقیب بکشانم.
در صورت صحت چنین برآوردی، یک نکته از کانون توجه احمدی نژاد مغفول مانده و آن اینکه ده میلیونی که ایشان بر روی آن حساب باز کرده تعلق به آن بخش از اجتماع دارد که اساساً نه قرابتی با ایشان و نه اُنسی با کلیت جمهوری اسلامی دارند و در هیچ یک از انتخابات جمهوری اسلامی نیز شرکت نکرده و نمی کنند. این قشر همان هائی هستند که در شهر آشوبی های بعد از انتخابات ریاست جمهوری و بعد از آنکه سبزها با خطبه های آیت الله خامنه ای از صرافت اعتراضات خیابانی گذشتند بنام سبزها وارد خیابان شدند و شعارهای ساختار شکن دادند و در آرمانی ترین موقعیت نیز تنها بالغ بر سیصد هزار نفرشان در تهران جسارت حضور معترضانه در خیابان را بعد از خرداد 88 از خود نشان دادند.
گذشته از آنکه 25 میلیون آرای احمدی نژاد هم تلفیقی از «چشته خواران سهام عدالت» در کنار اقشار سنتی و مذهبی دل چرکین از اصلاح طلبان و اقشار متوسط مخالف هاشمی رفسنجانی بود که احمدی نژاد با فراست موفق شد از طریق مناظره ها و تحریک هاشمی «جهت در تیررس قرار دادن شکار خرس، آن را از بیشه به دشت بکشاند» و خود را نزد مخالفین هاشمی، قهرمان مبارزه با اشرافیگری از جنس هاشمی و عقبه هاشمی معرفی نماید و جمع کننده آراء ایشان در سبد خود شود.
امکانی که اینک از حیّز انتفاع افتاده و ایشان صرفاً می تواند یگانه امید خود را معطوف به بازتولید تجربه شیرین «توزیع سهام عدالت» نماید!
ــــــــــــــــــــــــــــــ

مقالات مرتبط:
فرجام سفید چشمی :
از قوام السلطنه تا هاشمی رفسنجانی:

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

خیابان تراپی!



مبارزه نیروی انتظامی ایران با بدحجابان ماهیتاً تفاوتی با جمع آوری اراذل و اوباش از سطح شهر ندارد!

کلام نخست:
اینکه فرمانده نیروی انتظامی ایران طی هفته گذشته و با آغاز فصل گرما مجدداً خبر از برخورد شدید پلیس با بدحجابان در سطح شهر داد. چنین امری حکایت از آن دارد که دور جدیدی از پیکار کم حاصل و قدیمی «گزمه ها و دلبرکان» آغاز شده اما با این تفاوت که این جدال طویل المدت و ناکام تدریجاً به مرزهای مشمئز کنندگی می رسد.
صرف نظر از برخی هنجار شکنی ها و بدپوشی ها و اطوار و رفتار نامتعارف جوانان که باید آن را به حساب شادی خواهی و بازیگوشی و توجه طلبی های مقتضای سن جوانان گذاشت. بازیگوشی هائی که حکومت می تواند ضمن برسمیت شناختن «ریشه های آن» با بالا بردن دُز درایت و ذکاوت اش در برخورد با چنان جوانانی، بستر بروز و ظهور و حصول «بهداشتی و اخلاقی و کم هزینه» چنان شیطنت های جوانانه ای را فراهم کند. اما نمی توان کتمان کرد که کسر بزرگی از هنجارشکنی های موجود در سطح شهر اعم از بدپوشی تا اوباش گری محصول مستقیم اختلالات عاطفی و بیمارهای روانی مبتلایان است.
هر چند کماکان و بعد از 32 سال برخورد سلبی و ناکام حکومت با بد حجابان هنوز هم می توان معترض ضعف «رویکرد اغنائی حکومت» در تبیین و تفهیم چرائی شایسته و بایسته بودن حجب و عفاف نزد بانوان شد اما ابرام 32 ساله برخی از بدحجابان در ماندگاری بر بدحجابی را نیز می توان حکایت از نوعی لجاجت تلقی کرد. لجاجتی که خود مولود و محصول یک بیماری و نارسائی عاطفی است.
طبعاً چنانچه قرار بود این دسته از بدحجابان در بستری مفاهمه آمیز، یک بار و برای همیشه از صرافت تن نمائی و جلوه فروشی خیابانی بگذرند 32 سال گذشته باید این فرصت را برای متقاعد شدن ایشان فراهم می کرد.
چنین بد حجابانی چنانچه تن به این واقعیت غیر قابل کتمان می دهند که:
«سکس ذاتی است غیر ارادی و با شرح وظایف و چگونگی معین که مکانیزم تداوم بقا با چاشنی لذت بین زن و مرد را تضمین کرده»
چاره ای ندارند تا به لوازم این واقعیت نیز خاضع باشند که:  
«بد حجابی بمعنای جلوه گری تنانه و ارائه خدمات «حض بَصَر سکشوال» در جلوت و به غیرمحارم چیزی نیست جز استفاده جانبی و نامشروع زنان از ظرفیت معطل مانده جاذبه سکشوال شان در فضاهای ناموجه»
چرائی شکل گیری بدحجابی در مقام یک بیماری روانی و نارسائی عاطفی در کنار چگونگی برخورد بانوان با پدیده حجاب دو بحث مختلف اما مکمل است که می تواند حُکام و بانوان بدحجاب را بر سر رعایت حجاب به یک توافق مرضی الطرفین برساند.
بدحجابی نوعی بیماری نزد کسری از بدحجابان است که در رنجش از یک نارسائی عاطفی می کوشند با توسل به «جلوه فروشی خیابانی» ضمن آوردن بیماری خود به سطح جامعه با توسل به «خیابان تراپی» برای خلجان روح آزرده خود «التیام جوئی» کنند.
منشاء این بیماری را می توان در سه سطح ردیابی کرد:
در وهله نخست این بیماری محصول سیکل معیوب «نظام مرد سالار خانواده ایرانی» است که در آن «زن» چه در مقام دختر خانواده و چه در مقام همسر از حق مشروع و نیاز روانی ـ عاطفی مورد توجه بودن محروم نگاه داشته شده. همچنانکه «فقر» اعم از «فقر مالی» تا «فقر فرهنگی» نیز می تواند به عنوان دو عامل مکمل در بدخیم شدن این بیماری نقشی موثر را ایفا کند.
توجه طلبی «گرانشی» است که در نهاد انسان اعم از زن و مرد بشکلی ذاتی تعبیه شده . مُرتفع کردن این «نیاز ذاتی» در بستری سالم و مشروع این فرصت را به فرد می دهد تا ضمن طی کردن مراحل رشد و تکوین طبیعی شخصیت، از بسآمدی سالم نیز در ورود به اجتماع برخوردار شود.
هم آن دختر خانمی که از طریق تن نمائی خیابانی «روان پریشی عاطفی خود را» در سطح شهر بروز می دهد و هم آن جوانی که با «اوباش گری» خیابان را محل تخلیه عقده ها و مطالبات سرکوب شده اش می کند. هر دو دختران و پسران خانواده هائی هستند که در ایامی که از حیث عاطفی محتاج توجه و دیده شدن از سوی والدین بوده اند،از چنان موهبت لازم و مشروعی محروم مانده اند.

همچنانکه حضور تن نمایانه و جلوه گرانه و بدحجابانه کسر بزرگی از زنان متاهل در سطح شهر را نیز می توان به حساب سردی مناسبات زندگی زناشوئی ایشان گذاشت. چنان زنانی عمداً یا قهراً از طریق کوشش برای دیده و ستایش شدن «ولو با توسل به تنانگی و جلوه فروشی خیابانی» در جستجوی پُر کردن «خلاء بی توجهی همسر» با توسل به نگاه ولو طمع ورزانه ستایشگران خیابانی اند. 
دختر خانمی که در کانون خانواده «مرد سالار» برخلاف انتظار و در تمام ایامی که توجه و حمایت و تشویق را از والدین اش توقع می کرده، خود را صرفاً در کانون حجیم و عمیقی از منع ها و نکردن ها و نگفتن ها و نرفتن ها و ندیده شدن ها و محرومیت ها یافته طبیعتاً چنین دختری تدریجاً مُبدل خواهد شد به حجم عمیقی از نیازها و توجه هات سرکوب شده که در خروج از خانه و مواجهه با اولین نگاه یا کلام ستایش گرانه بدون توجه به کیستی و چرائی و انگیزه ستایشگر، احساس رضایتی عمیق از دیده و فهمیده و اهمیت داده شدن می کند.
قبلاً نیز بر این نکته ابرام کرده بودم که آمار بالای ورودی و خروجی کسر بزرگی از دختران ایرانی در دانشگاه های کشور (ایضاً آقا پسران) از حیث محتوا ارزنی ارزش افتخار کردن و اسباب بالیدن را برای مسئولین وزارت علوم نمی تواند فراهم کند.
دختر خانمی که در کانون خانواده کمترین محلی از اعراب جهت «درخشیدن» و «مطرح بودن» و «مورد توجه قرار داشتن» نداشته و تنها خود را در زندانی از منع ها می بیند.
ایضاً دختر خانمی که بیرون از خانه نیز محروم از امکان فراغتی مطلوب و تفریحی مشروع و درخششی مقبول باقی مانده. قهراً برای چنان دخترانی دانشگاه یگانه پناهگاه بمنظور تامین مطالبات توجه طلبانه خواهد شد.
طبعاً تلاش وافر چنین دخترانی جهت ورود به دانشگاه قبل از تحصیل علم، صرف یابش سرپناهی بمنظور چهار سال راحت باش و فرار از همه آن محدودیت ها و بی مهری ها و بی توجهی ها می شود. پناهگاهی که بستر دانشگاه را برای ایشان قبل از کانون جویش علم، مُبدل به سالن مد و جلوه گری و خودآرائی می کند. چهار سالی که هر اندازه از حیث فربه شدن تجربیات و آموخته های ایشان در حوزه مشاطه گری و خودآرائی و جلوه فروشی مثال زدنی است اما از حیث محتوای علوم مکتسبه و تخصصی فاقد کمترین محتوا و اعتبار و اعتناست.

«فقر مالی» در کنار «فقر فرهنگی» نیز عواملی هستند که چه بصورت مستقل و چه بصورت مکمل در عمق بخشیدن به این بیماری «امداد رسانی» می کنند.
چه فرزند خانواده فقر که والدین اش در تکاپوی تامین معاش «تمام وقت» بیرون از خانه در جستجوی تامین نیازهای اولیه خانواده بوده و سهم کودکان از این والدین تنها تنی خسته و فرسوده در آخر شب است که عملاً رمقی برای دست نوازش کشیدن و تامین نیازهای عاطفی فرزندانش را ندارند و چه فرزند آن خانواده ای که علی رغم مکنت مالی والدین، اما فقر فرهنگی ایشان مانع از آن شده تا ازدواج و تشکیل خانواده را بر بستری از شعور فهم کنند و یگانه رسالت پدری و مادری خود را صرفاً در اطعام چرب و ابتیاع تن پوش فاخر برای فرزندان شان فهم کرده اند بدون آنکه شعور آن را داشته باشند که فرزند قبل از لباس و خوراک خوب، محتاج رشد روان و شخصیتی سالم از طریق توجه و بذل محبت و عطوفت و دادن شخصیت به ایشان است.
فرزند چنان خانواده ای چه دختر باشد و چه پسر در تحلیل نهائی مُبدل به جامعه ستیزانی شرور خواهند شد که هر کدام بسته به استعداد و خرده فرهنگ خود، خواهند کوشید انتقام شان از مضایقه همه آن توجهات و عواطف متوقع از والدین را از طریق دهان کجی و ساختار ستیزی و هنجار شکنی و اوباشگری و قانون گریزی و ایضاً وندالیزم و هولیگانیزم تشفی خاطر دهند.

قابل انکار نیز نخواهد بود که پارسا کیشی و تنزه طلبی آمرانه حکومت نیز «مزید بر علت» جهت عمیق یافتن این سندرم اجتماعی خواهد شد.
بالغ بر ده سال پیش که بمناسبت پایان سال تحصیلی، مدیریت دبستان فرزندان محل سکونت مان اقدام به برگزاری جشنی در سالن اجتماعات دبستان مربوطه کرده بود. دانش آموزان دوازده ساله که از قضا فرزند یکی از دوستان اینجانب نیز در میان ایشان بود نمایش کمدی و هنرمندانه را برای حضار اجرا کردند. نمایشی که فرزند مزبور نقشی محوری را در آن به عهده داشت و انصافاً با هنرنمائی خود همه حضار را به وجد آورد و در پایان مراسم حضار با کف زدن هائی ممتد بنحو احسن از این نوباوه هنرمند قدردانی کردند. تنها نکته قابل تاسف آن بود که پدر ایشان در آن جشن حضور نداشت و فردای آن روز که ضمن تمجید از هنرمندی آن نوباوه به پدر ایشان گفتم:
شب گذشته بودنت و تشویق فرزندت از کف زدن و تشویق همه حضار برای فرزندت ارزشمندتر بود و از این طریق یقین حاصل می کرد اسباب توجه و افتخار پدرش شده و این اثری مستقیم در تقویت حس اعتماد بنفس اش می گذاشت.
متاسفانه پدر آن فرزند در پاسخ تنها به این نکته کفایت کرد که:
اولاً حوصله این مجالس را نداشته و ثانیاً همین که خورد و خوراک و پوشاک شان را فراهم می کنیم تکلیف اضافی از ایشان ساقط است!
استدلال محیرالعقولی که 8 سال بعد و زمانی که به ایشان خبر رسید فرزندش به اتفاق چند نفر دیگر از دوستانش به اتهام خرید و فروش مواد مخدر در بازداشت پلیس بسر می برد! نتوانست و نمی توانست ایشان را در پاسخ به چرائی این پرسش یاری کند که:
من که هر چیزی که فرزندم خواست برایش مهیا کردم!
طبیعی است جوانی که در کودکی محروم از توجه والدین مانده بعد از ورود به جامعه از هر گونه توجهی ولو توجه دوستان ناصالح و رفتارهای ضد اجتماعی، آغوش گشائی می کند.
بر این اساس است که می توان مبارزه نیروی انتظامی با بدحجابان را از «موضع مبارزه با بیماران» قابل قیاس با مبارزه و جمع آوری اراذل و اوباش از سطح شهر دانست.

دوم آنکه:
فرای وجوب عقلی یا شرعی و یا اخلاقی ضرورت و شانیت حجاب، از یک نکته نیز نباید و نمی توان غفلت کرد و آن اینکه التزام به حجاب در ایران قبل از هر چیز یک «قانون شهروندی» است.
بدیهی ترین تعاریف از مشروعیت سلطه قانونی حکومت و تمکین طبیعی شهروند ناظر بر رعایت اصل «شهروند خوب» است.
موافقان یا مخالفان با حجاب صرف نظر از همه ادله عقلی و شرعی و اخلاقی در یک نکته نمی توانند شبهه کنند و آن اینکه رعایت حجاب اسلامی در ایران یک «قانون» است.
یعنی همان قانونی که حکومت را مُلزم می کند بدون اغماض و با اقتدار اقدام به مبارزه و جمع آوری اراذل و اوباش از سطح شهر کند و شهروندان نیز به استقبال آن می روند. ایضاً سلطه مشروع همان قانون به حکومت این حق را می دهد که بمنظور حفظ نظم قانونی و تعریف شده در اجتماع، اقدام به برخورد با پدیده بدحجابی در سطح جامعه کرده همچنانکه شهروندان اُناث نیز مکلف به رعایت این الزام قانونی می باشند.
شهروند قانون پذیر، همان شهروندی خوبی است که بدون عنایت به خوشآیند یا بدآیندش از قانون مصوب، التزام عملی به آن دارد. طبعاً شهروندان در عین رعایت قوانین مصوب کشور می توانند مخالف یا معترض برخی از قوانین باشند. لیکن به احتساب «تعریف قانون» مبنی بر:
«قواعد لازم‌الاجرا و داراى ضمانت اجرائی مشخص حکومت بمنظور لحاظ نظم اجتماعی» شهروند خوب، شهروندی است که ضمن شناخت و دفاع از حقوق فردی و جمعی خود، قانون را نیز می شناسد و عامل به آن است.
«شهروند خوب» مصداقاً ده ها و صدها و هزاران و بلکه میلیون ها نفر از شهروندانی هستند که صرف نظر از خوشآیند یا بدآیندشان از قوانین مصوب راهنمائی و رانندگی، از حق مشروع و طبیعی خود مبنی بر «تصرف دلبخواهانه در چگونگی استفاده از وسیله نقلیه شخصی اش» داوطلبانه بنفع قانون عمومی و بمنظور رعایت و احترام به نظم تعریف شده در اجتماع، کنار می کشد.
طبیعتاً شهروند می تواند پاره ای از قوانین را «از جمله قانون رعایت حجاب اسلامی» را برنتابد اما رعایت ظوابط شهروندی ایجاب می کند تا ایشان ضمن التزام و رعایت قانون در صورت تمایل جهت تغییر قوانین مورد اعتراض، اهتمام خود را از مسیرهای قانونی صرف تغییر آن کرده و در صورت ناکامی چاره ای جز تمکین به قانون را ندارند.
از منظر یک شهروند خوب، می توان از قانون رضایت نداشت و همچنانکه می توان اهتمام خود را از مسیرهای قانونی صرف ابطال یا اصلاح قانون مورد اعتراض کرد. اما قطعاً نباید و نمی توان تن به قانون نداد.
قانون «منع استعمال سیگار» در پارک های عمومی شهر که ماه گذشته به تصویب شهرداری نیویورک رسید نمونه ای برجسته از التزام «شهروندان خوب» به قوانین موضوعه است. مظابق این قانون از تاریخ تصویب دیگر هیچ شهروندی در شهر نیویورک حق کشیدن سیگار در پارک های شهر را نداشته و در صورت استعمال ملزم به پرداخت جریمه 50 دلاری خواهد شد.
قانونی که مواجه با مخالفت سنگین شهروندان سیگاری نیویورک شد اما بمجرد تصویب جمیع شهروندان به احترام ساحت قانون خود را ملزم به رعایت آن کرده در عین حال که از طریق نمایندگان خود در کنگره ایالتی می کوشند با لابی ها و لوایح جانبی از امکانات قانونی جهت نقض این مصوبه بهره ببرند.

کلام آخر آنکه:
هر چند طی 32 سال حاکمیت جمهوری اسلامی مخالفان حجاب در ایران یا با توسل اصل «حق مالکیت انحصاری بر تن»! و یا با تشبث به مغلطه «حق انتخاب آزادانه پوشش» و یا با ابتلاء به اختلالات شخصیتی، یا جامعه را بلاگردان خود کردند و یا خود را فریفتند و یا موقتاً تصور فریب جامعه را فهم کردند اما بقول آمریکائی ها:
بعضی ها را «می توان» همیشه فریب داد. همچنانکه بعضی اوقات «می توان» همه را فریب داد. اما به قطع و یقین نمی توان همه را برای همیشه فریفت!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

لازم به ذکر است پیشتر و ذیل لینک های زیر بصورتی مشروح در خصوص چیستی و چرائی حجاب از حیث اخلاقی و عقلی نوشته بودم: