۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

گربه های شیرافکن

برخلاف تصورم، از پست قبلی استقبال مناسبی نشد و دوستان زیادی علی رغم مراجعه گسترده به این پست اما در گذاشتن نقطه نظر خود درباره «چیستی ایرانی بودن» مشارکت بالائی نکردند.

من هم از صرافت ادامه این گفت و گو گذشتم و علی رغم میلم این بحث را بصورت مستقل در قالب یک مقاله به زودی در وب سایتم منتشر می کنم.

در ضمن روز گذشته برای یک خانه تکانی به ایمیلم سرکشی کردم و متوجه شدم تعداد زیادی ایمیل رد وبدل شده بین من و برخی از دوستان دیده و نادیده در ایمیلم وجود دارد که از نظر موضوعات مطروحه در آن ایمیل ها نکات جالب و شاید قابل توجهی در آن برای عموم وجود دارد.

لذا با حذف نام طرف مقابل می توانم آنها را به تدریج در این وبلاگ منتشر کنم

بزودی

نکته آخر در مورد اظهارات انتقادی یک جوان دانشجو در دیدار با آیت الله خامنه ای طی هفته گذشته است

دیدم در تعداد زیادی از سایت ها و وبلاگ ها با شوق و شعف این رویداد را به یکدیگر تبریک می گفتند مبنی بر آنکه تحت تاثیر جنبش سبز رهبر مجبور به تن دادن به شنیدن انتقاد شده. این در حالی است که وی در همان دیدار در پاسخ گفته: ما که نگفتیم کسی از ما انتقاد نکند.

یاد جمله ای افتادم که نزدیک به بیست سال پیش طی مقاله ای خطاب به مسعود بهنود گفتم مبنی بر آنکه:

به من نگوئید طوری راه برو که مردم ازت نترسند. به مردم بگوئید طوری زندگی کنند تا از کسی نترسند!

ترس صفت رذیله ای است که در وجود انسان شکل می گیرد لذا عنصر ترسو را باید مورد شماتت قرار داد.

بر همین قیاس با توجه به جلسه اخیر آیت الله خامنه ای با دانشجویان، انتقادات مطرح شده در آن نشست را نباید توهم عقب نشینی یا ترس و تن دادن رهبری به انتقاد دانست چرا که در ماهیت این جلسات که تغییری حاصل نشده بلکه ظاهراً اکنون برخی از جوانان دانشجو متوجه این موضوع شده اند که می توانند طوری زندگی کنند تا از کسی نترسند!

رندی سالها به درگاه خداوند شکوه و گلایه می کرد که خدایا چرا یکبار هم نشد تا لطفت را شامل حال من کنی و بلیط بخت آزمائی من برنده شود تا از این فلاکت درآیم

شبی خداوند در خواب بر وی نازل شد که:

بی انصاف تو لااقل یکبار بلیط بخت آزمائی را بخر بعد گله از بی التفاتی من بخودت بکن!!!



ظاهراً بدنه ای از جنبش سبز بدلیل فقد شجاعت در خود می کوشند کماکان ترس پنهان در خود را فرافکنی کرده و مطابق سنت همیشگی نارسائی های شخصیتی خود را با خلق قهرمانی دیگر (این بار محمود وحیدنیا) استتار کنند

یاد مقاله نوبل شوم افتادم که وقتی شیرین عبادی برنده نوبل شد در آن مقاله اشاره به آن دسته از جماعت خود شیفته ایرانی کردم که کسب نوبل خانم عبادی را به یکدیگر!!! تبریک می گفتند.

http://www.sokhan.info/Farsi/Nshoom.htm

البته بی انصافی است که در مقابل «کراهت از ترس برخی از شهروندان از عمله قدرت» برائت از ادبیات و سلوک مهوع آستان بوستانه نان به نرخ روز خواران و بادمجان دور قاب چین اصحاب قدرت نیز نشود.

پیشتر طی مقاله عبدالله ماهیگیر به این مطلب اشاره کرده بودم

http://www.sokhan.info/Farsi/Abdolah.htm





۱۳۸۸ آبان ۴, دوشنبه

پایان جنبش سبز!




من با اتکای بر ادله و تحلیل معتقدم جنبش موسوم به جنبش سبز تحقیقاً به انتها رسیده
تاریخ انقضای آن را هم در راهپیمائی روز قدس می دانم
آن چیزی که در حال حاضر بنام جنبش سبز در ایران موجوده اسمی از جنبش است و ماهیتی متفاوت با آنی دارد که بود
بصورتی مفصل اما منقطع ادله خودم در اثبات پایان جنبش سبز را در این وبلاگ مطرح می کنم
اما برای ورود به بحث مایلم سوالاتی را بصورتی تدریجی مطرح کنم و بر اساس پاسخ دوستان در نهایت و به اتفاق بحث را به یک جمع بندی برسانم
سوال نخست:
بهترین تعریف از ایرانی بودن چیست؟
اساساً مخصات ایرانی بودن چیست؟
با اتکای بر چه مبانی و یا مفاهیمی می توانیم یک نفر را ایرانی بدانیم؟ هم چنان که با اتکای بر همان مبانی دیگری را افغانی یا انگلیسی یا آمریکائی و یا لیبیائی می نامیم؟
آیا صرف قورمه سبزی خوردن اثبات کننده ایرانی بودن است؟ یا صرف فارسی حرف زدن یا صرف در ایران متولد شدن و یا هر چیز دیگری که به ذهن شما می رسد؟
لطفاً پاسخ تان را در بخش نظرات برایم ارسال فرمائید
تکرار می کنم:
تعریف ایرانی بودن چیست؟




۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

حماقت جندالله علیه سبزها

شهادت مردم شیعه و سنی و جمعی از فرماندهان سپاه در سیستان و بلوچستان در عملیات انتحاری یکی از عوامل گروهک تروریستی جندالله آرمانی ترین فرصت را در اختیار جناح اصولگرای ایران قرار داد و می دهد تا با استناد به وابستگی مالی و لجستیکی رسماً اعلام شده این گروهک به دولت آمریکا خشم عمومی قاطبه مردم ایران از آمریکا را در آستانه روز سیزده آبان (روز ملی مبارزه با استکبار جهانی) بسیج نماید
این خبر خوبی برای آن بخش از جنبش سبز نیست که با ابراز علائق و گرایش خود به آمریکا درصدد آن بودند در روز سیزده آبان وجهه ضدآمریکائی این روز را تحت الشعاع شعارهای آغوش گشایانه خود به آمریکا قرار دهند

جندالله چوب حماقت خود را خورده و می خورد و با این عملیات تروریستی دست سبزها در ایران در روز سیزده آبان را در حنا گذاشت
سیزده آبان امسال با عملیات تروریستی جندالله و برنامه هائی که سبزها برای روز سیزده آبان تهیه دیده بودند و خشم فراگیر مردم از چنان عملیاتی دیدنی است



۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

جنبش سکس سبز!

بعد از انتشار پست قبلی که تعریضی بر ابتذال موجود در جنبش سبز به بهانه رقاصی فردی بنام شنبه زاده بود، آن گل با انتشار حشری خوانی (با پوزش اجازه دهید در وبلاگ لفظ قلم بودن را کنار بگذارم) محسن نامجو در کنسرت بی نظیر به سبزه نیز آراسته شد
لینک کنسرت مهوع نامجو:
http://www.semital.com/song/47997.htm
انصافاً جنبش سبز دست مریزاد می طلبد که با چنین سرعتی از یک قاری قران یک حشری خوان ساخت!
شش سال پیش و متعاقب ناآرامی های صورت گرفته توسط کسری از جوانان تهران طی دو مقاله: «از عسگر گاریچی تا سعید عسگر» و «ایضاحی بر مقاله از عسگر گارچی تا سعید عسگر» نکات متعددی را متذکر شدم از جمله آنکه:
رويکردهای اجتماعی آبستن معانی اند، نه گرسنه آن! معنای تحولات اجتماعی را بايد از رحم انعقاد نطفه اين تحولات زائاند، نمی توان اين معنا را مبتنی بر منويّات خود به آن خوراند!
دغدغه جوان به اقتضای سن و دوران جوانی اش قبل از آنکه مشتمل بر آزادی بيان و انديشه و احزاب و آزاديهای سياسی باشد، برخاسته از نيازهای ژنتيکی در حوزه مطالبات فردی و اجتماعی است.
جوان در حوزه سياست، بيان و انديشه خاصی ندارد که دلنگران مکانيسم های تعيّن يافتن آزادانه آن بيان و انديشه ها باشد ... جوان به اقتضای سنش محتاج جلوه گری است.
چنانچه حکومت نتواند مکانيسم های مشروع جلوه گری ايشان را فراهم کند از هر ابزاری جهت ارضاء اين نياز خود بهره می برد و چندان هم دلنگران هزينه زا بودن اين ابزارها نيست ... بخش قابل توجهی از جوانان دانشجو نيز که طلايه دار نسل فرهيخته و آوانگارد جامعه جوانان ايرانند در آرمانی ترين وضعيت بمثابه «ماريوس» نوول بينوايانِ ويکتور هوگويند که در ورای مبارزات سياسی خود بدنبال کوزت افسانه ای خويش می گردند.
بر ايشان نبايد و نمی توان خرده گرفت. اقتضای سن جوانی القاء کننده چنين رويکردهائی به نسل جوان است.
اگر گلايه ای می توان کرد بايد به کسانی کرد که از بعد از دوم خرداد با سياست های ملاطفت درمانی نسبت به جوانان و تاکيد بر جوان سالاری اين قشر را ناخواسته و بدون صاحب صلاحيتی در کانون رهبری جنبش اصلاحات نشاندند ...
در يک وضعيت نُرمال و سامانمند برای جوان حضور در معيت محبوب در يک بعد از ظهر دل انگيز در يک کافی شاپ و اختلاط بر سر رُمانهای ميلان کوندرا! در کنار صرف يک فنجان کاپوچينو بسيار دل انگيز تر و شوق آورتر از مشارکت در ميتينگ ها و تجمعات سياسی خشونت آميز است.
تفاوت جوان دهه هفتاد ايرانی که دغدغه سروش را داشت با جوان دهه هشتاد که بيشتر دغدغه گوگوش! را دارد مُبيّن تفوق نيازهای اروتيک جوانان بر نيازهای پلتيک! ايشان است ... به تعبير آرتور کستلر دختران انقلابی کمونيست، سيندرلاهائی هستند که در هيچ مجلس رقصی از ايشان دعوت به عمل نيآمده و به تعبير ويکتور هوگو دانشجويان خط اول مبارزه سياسی ماريوس هائيند که کوزت افسانه ای خود را در ورای جلوه گريهای سياسی خود می جويند!

چهار سال بعد از آن مقالات نیز طی مقاله از مجید سوزوکی تا اکبر گنجی متذکر شدم:
اعتراف اکبر گنجی به اینکه اقبال وی و کسری از جوانان دهه پنجاه به شریعتی محصول ناکامی یا ناتوانی ایشان در هنر عاشقی و عشق ورزیدن به جنس مخالف بوده سند ارزشمندی از صحت ادعای زیگموند فروید است آنجا که می گوید:
وقتی تمایلات انسانی به عللی به ناکامی انجامیده و برآورده نگردد عدم ارضای آنها منجر به بروز پرخاشگری در رفتار فرد می شود. به تعبیر فروید بازتاب اجتناب ناپذیرعدم ارضای غرایز جنسی، تکوین شخصیتی پرخاشگرانه در عنصر ناکام است
... سینمای دهه پنجاه ایران با شاخص های نظیر فیلم های «یاران» «بوی گندم» و «ماهی ها در خاک می میرند» به کارگردانی محمد دلجو و امیر مجاهد و همچنین فیلم «همسفر» ساخته مسعود اسدالهی و فریاد زیر آب سیروس الوند نماد برجسته ای از وضعیت جوانانی فقیر و محروم از امکان عشق ورزی و کامیابی از معشوق بودند که جملگی در سودای تصاحب دلبران خود پرخاشگرانه قربانی مناسبات تبعیض آمیز حاکمیت وقت می شدند.
گنجی و دیگر جوانان هم نسل گنجی همچون محسن مخلمباف بمثابه قهرمانان چنان داستان هائی فرجام اجتناب ناپذیر محرومیتی بودند که خود را هرگز مستحق چنان جبر ظالمانه ای ندانسته و فرصت شیرین انقلاب اسلامی این امکان را به ایشان می داد تا از انقلاب امکانی جهت تخلیه خشم و پرخاش انباشته شده خود فراهم کنند.

و امسال نیز در فردای انتخابات ریاست جمهوری و میلاد جنبش سبز طی مقاله:
تغار شکسته تهران و ماهیت نبرد در تهران متذکر شدم:
«موسوی موجود» با خاستگاه عقيدتی و سياسی مقرب به اسلام انقلابی آيت الله خمينی و ايدئولوژی انقلابی دکتر شريعتی اساساً کمترين قرابتی با منويات و گرايشات کسر عظيمی از شيدائيان جوانش که اينک وی را در کانون اقبال خود قرار داده اند، ندارد.برای اين دسته از جوانان «موسوی» بمثابه فرصتی بود و هست تا مشترکاً به نامش تا قبل از ۲۲ خرداد شب ها تا صبح در خيابان ها بزنند و برقصند و بعد از ۲۲ خرداد نيز همان جوانان به بهانه موسوی دوشادوش يکديگر شب ها تا صبح بزنند و تخريب کنند.
نکته مهم در چنین حضور جوانانه ای قبل از آنکه ناظر بر شعور و اقبال آگاهانه به خواسته های مدنی و شهروندی طبقه متوسط و مدرن باشد عمدتاً استفاده از فرصت مغتنمی جهت تخلیه غدد آدرنالین متراکم شده ناشی از سیاست های آمرانه و انقباضی حکومت طی سال های گذشته بود.
چه رقص شبانه جوانان در خیابان های تهران قبل از انتخابات و چه رزم روزانه و خیابانی ایشان بعد از انتخابات قبل از آنکه ناظر بر شناخت و دلبستگی بر موسوی و آرمانها واهداف برنامه های وی باشد، فوران ترشح غده آدرنالین انباشته ایشان ذیل سیاست های انقباضی و آمرانه حکومت در حوزه مناسبات اجتماعی بود که فضای انتخابات امکانی مناسب جهت تخلیه آن را به ایشان داد.
طبعاً برای جوانان طبقه مدرن که به مرز کلافگی از تحقیر و دیده نشدن و برسمیت شناخته نشدن توسط حکومت رسیده، ایام آشوب در تهران به سهم خود تا آن اندازه جذابیت داشت تا ایشان با ترشح طبیعی غدد آدرنالین و فرو بردن خود در خلسه و هیجان «خوف و رجاء» مطالبات اجتماعی خود را با لهجه سیاسی از طریق مشارکت در جنگ و گریزهای خیابانی فریاد بزنند.
جنبش «سامسونت به دست هائی» که وندآلیزم حرف اصلی را در آن می زد.

القصه
اطاله کلام شد
خلاصه اینکه از مطالب فوق نمی خواهم منکر نیاز ذاتی و سکشوال جوانان و ایضاً میان سالان شوم بلکه همه حرف من این است که هر کس زیر علم خودش سینه بزنه
با یکی از دوستان در تهران روز گذشته تلفنی صحبت می کردم و می گفت تو تو ایران نیستی تا ببینی خون جلوی چشم جوانان را گرفته و من در پاسخ گفتم:
نه اخوی اون چیزی که جلوی چشم جوونا رو گرفته خون نیست،اسپروماتوزوئیده!!!
آش انقدر شوره شده که صدای مجید محمدی هم در اومده و اعتراف کرده:
جوانان چگونه می توانند ندای الله اکبر سر دهند و در عين حال با دوست دخترشان به راهپيمايی بيايند؟ چطور می توان در ملا عام روزه خواری کرد و نصر من الله و فتح قريب سر داد؟ چطور در نماز جمعه به نحو مختلط و باکفش می ايستند و در پشت سر هاشمی رفسنجانی نماز می خوانند، پديده ای که مورد استهزای تماميت طلبان قرار گرفت؟ چرا به جای صلوات سوت و کف می زنند؟ چرا فقط سرودهای خاصی مثل يار دبستانی را می خوانند؟ چرا با دست بند يا پيشانی بند و عمدتا رنگ (در اين مورد سبز) خود را از ديگران متمايز می کنند و نه چيز ديگر؟
القصه
از نظر من هیچ اشکالی نداره که جوانان در جستجوی راه های تامین نیازهای سکشوال شان باشند اما نه با دروغ و تظاهر و مصادره مفاهیم ارزشی و بالا رفتن از دیوار سیاست و پنهان شدن پشت مفایم بلندی همچون آزادی اندیشه و پلورالیسم و تسامح و یاحسین میر حسین و ...
یک کلام مثله محسن نامجو اصل داستان رو بگید
در این رابطه خیلی حرف برای گفتن دارم و همینجا اعلام آمادگی می کنم که حاضرم با هر کسی که تمایل داشته باشه مجادله یا مناظره یا محاجه یا هر کوفت و زهر مار دیگه ای رو انجام بدم البته مشروط بر آنکه قبلاً کلیه مقالات زیر را خوانده باشه:
از عسگر گاريچی تا سعيد عسگر
http://www.sokhan.info/Farsi/Asgar.htm
ايضاحی بر مقاله از عسگر گاريچی تا سعيد عسگر
http://www.sokhan.info/Farsi/Eizah.htm
از مجید سوزوکی تا اکبر گنجی
http://www.sokhan.info/Farsi/AGanji.htm
ماهيت نبرد در تهران
http://www.sokhan.info/Farsi/Tehran.htm
تغار شکسته تهران
http://www.sokhan.info/Farsi/Taghar3.htm


۱۳۸۸ مهر ۲۰, دوشنبه

از رئیس علی تا شنبه زاده!!!

امروز با دیدن رقاصی سعید شنبه زاده (یک مرد! بوشهری با آخرین متدهای قر کمر)در کنسرت تورنتو در لینک زیر
http://www.facebook.com/video/video.php?v=144472852634&ref=nf
ناخواسته این تیتر در ذهنم نشست:
از رئیس علی دلواری تا شنبه زاده!!!
راستی کدامیک نماد روحیه دلاورانه مردان سلحشور خطه جنوب اند؟
مجاهدت قهرمانانه رئیس علی دلواری و هم رزمان اش در نبرد تنگستان علیه قوای انگلیسی یا قوس های یکصد و هشتاد درجه باسن سعید آقای شنبه زاده بر روی سن تورنتو؟
عرق شرم بر پیشانی انسان می نشیند که فلفل هندی سیاه و خال مه رویان سیاه
هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا؟
از دلآوردمردی بچه های سینه سوخته جنوب از بوشهر وبندر عباس و خوزستان در رکاب محمد جهان آرا در جنگ تحمیلی و فتح خرمشهر تا فتح قلوب حضار مشعوف از سکر شراب و غم بی دردی با رقاصی آقا سعید؟
مصیبت بزرگتر شال سبزی بود که آن رقاص بر گردنش انداخته بود
یاد مقاله ای افتادم که سال 78 بعد از پخش گزارش فیلم کریستین امان پور در شبکه سی ان ان نوشتم تحت عنوان:
توهّم
گزارش امان پور ناظر بر تحولات بعد از دوم خرداد در ایران بود که بصورتی یک جانبه ماهیت و جهتگیری جنبش اصلاحات را بی انصافانه مصادره در آزادی رقاصی و عیاشی قشری مرفه در شمال تهران کرده بود
دربخشی از آن مقاله آورده بودم:
آيا امانپور تصور می کند عبدالله نوری و محسن کديور و ديگر رهبران جنبش اصلاح طلبی در نبرد خود با محافظه کارها دغدغه آزادی شُرب خمر و هم آغوشی جوانان و صدور مجوز برپائی نايت کلوپ ها و ديسکوتک های شبانه را داشته اند؟
آيا نهضت اصلاح طلبی ايران در تعقيب اهداف بلند خود طی دو سال گذشته ده ها روزنامه را قربانی کرد ، يک وزير کشور را از دست داد ، دانشجويانش وحشيانه کتک خوردند تا امروز خانم امانپور در يک واريته تلويزيونی همه مجاهدت های دو سال گذشته را بنفع پارتی های شبانه بخشی از جوانان ايران مصادره کند؟

کامل آن مقاله را می توانید در آدرس زیر دنبال کنید
http://www.sokhan.info/Farsi/Tavahom.htm
هر چند فردای انتشار آن مقاله خانم امانپور جوابیه ای را در توجیه اهانت اش به جنبش اصلاحات خطاب به من منتشر کرد
اما فقط توجیه بود
http://www.sokhan.info/Farsi/Pamanpoor.htm
http://www.sokhan.info/Farsi/Jamanpoor.htm
امروز هم اگر امثال شنبه زاده ها و شیدائیانش در تورنتو و موارد مشابه بزرگواری کرده سایه لطف خود را از سر جنبش سبز کم کنند کمال بزرگواری را کرده و در غیر این صورت اجازه دهند تا بنده و امثال بنده بر چنین جنبشی کافر باشیم

ادب ایرانی

ادب ایرانی در تلویزیون هائی بنمایندگی از تمدن فخرآور ایرانی!!!
با پوزش از بینندگان

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

من هم جایزه نوبل می خام!

اعطای جایزه صلح نوبل به اوباما به اندازه کافی برخوردار از ناپختگی و سیاست زدگی بود تا امروز من (داریوش سجادی) هم مطالبه یه فقره از این جوایز برای خودم کنم
چرا که نه؟
وقتی نوبل به کسی داده میشود که صرفاً شعارهای قشنگی داده و تاکنون هیچ اقدامی برای عملیاتی شدن شعارهایش نکرده و کمیته نوبل با این امید که انشاالله گربه است و ایشان در آینده کارهائی خوب برای صلح جهانی خواهند کرد خوب من هم به سهم خودم و ایضاً شماها هم می توانیم متعهد شویم در صورت گوشه چشم اعضای کمیته انتخاب جایزه صلح نوبل، هر روز شعارهای قشنگ برای صلح و امنیت جهانی داده و بدهیم!
اما گذشته از شوخی
اعطای جایزه صلح نوبل اگر برای اوباما آبی نداشته باشه لااقل برای ایران نونی خواهد داشت
حداقلش این است که اوباما در برخورد با ایران دیگر به راحتی گذشته نمی تواند بگوید در برخورد با ایران همه گزینه ها حتی برخورد نظامی روی میز است
قطعاً برنده جایزه صلح نوبل نمی تواند با برخوردار شدن از اعتبار جایزه صلح با زبان جنگ با ایران حرف بزند
نه اینکه نتواند بلکه در چنان صورتی باید هزینه سنگینی را بپردازد و آن مخدوش کردن اعتبار مکتسبه اش از قبال آن جایزه کذائی است
توضیح
در انتشار تقطه نظرات علاقه مندان هیچ عذری وجود ندارد جز تخریب شخصیت تان از طریق بددهانی

۱۳۸۸ مهر ۱۶, پنجشنبه

سکس و فضیلت!

مطلب قبلی شائبه هائی را نزد برخی کامنت گذاران دامن زد تا ایشان را به این صرافت بیاندازد که فرهیختگی لزوماً منافاتی با تمنیات جنسی ندارد
من نمی دانم ارضا یک نیاز ذاتی و اولیه چه ربطی به فرهیختگی دارد
انسان ذاتاً برای تداوم بقا محتاج خوردن است آیا رفع این نیاز فطری و ذاتی متضمن فضیلت و افتخار و کرامتی است
انسان ازوماً و ذاتاً برای تسلسل بقایش محکوم به نفس کشیدن است آیا نفس چنین اجباری متضمن فرزانگی است
انسان قهراً برای تامین حوائج جنسی اش پروگرام شده تا از جنس مخالفش لذت جنسی ببرد
این یعنی مرد و زن ذاتاً از حیث جنسی محکوم شده اند تا از یکدیگر لذت سکشوال ببرند
چنین اجباری و تلاش برای تامین چنین حاجت ذاتی و اولیه ای چه جای فخر فروشی و فرهیختگی دارد
فرهیخته و فرزانه یعنی کسی که با رفع نیازهای اولیه اش به آن درجه از استقلال و غنای شخصیت رسیده تا اسیر ذاتیاتش نباشد
این بمعنای بی نیازی وی از نیازهای ذاتی اش نیست بلکه بمعنای سلطه وی بر نیازها و غرائز ذاتی اش و گذشتن از نیازهای اولیه و ورود به نیازهای ثانویه است
سال های دانشجوئی در تهران فرصتی پیش آمد تا میان ترم تحصیلی سفری دو هفته ای به آلمان داشته باشم
پس از بازگشت از سفر در مراجعه نزد دوستان دانشجوئم عمدتاً مواجه با سه پرسش از ایشان شدم:
فلان مشروب ها را خوردی؟
فلان نایت کلاب ها را رفتی؟
فلان فاحشه خانه ها را سر زدی؟
این سوالات از جانب کسانی مطرح می شد که در فرهنگ پر از تعارف و مبالغه و بعضاً دروغ ایران قشر دانشجو را فرزانه ترین و فرهیخته ترین و آرمان خواه ترین اقشار جامعه توصیف می کنند اما در تجربه بالا هرگز مواجه با سوال هائی از این دست از سوی این قشر علی الظاهر فرهیخته نشدم که:
فلان موزه آلمان را دیدی یا فلان شاهکار معماری را در آلمان دیدی یا فلان کتاب فلان نویسنده معروف را خریدی؟

این بدین معناست که صرف نظر از تعارفاتی که در فرهنگ عامه ایرانیان، طرفین برای یکدیگر خروار خروار تشخص تکه و پاره و پرتاب می کنند و ایرانی را فاضل ترین و هنرمند ترین و ادیب ترین و متمدن ترین و روشنفکرترین و مبادی آداب ترین و ...... تعریف می کنند اما در ورای این تعارفات هنوز نیازهای اولیه اش ارضا نشده
بی سبب نیست که مطابق آمار همه ساله اعلام شده موتورهای جستجوگر اینترنتی بالاترین سرچ های سایت های سکسی تعلق به جامعه ایرانی دارد
البته نمی خواهم از این مطالب افاده معنای ضدیت اینجانب یا اعتقادم به سرکوب نیازهای ذاتی و جنسی انسان شود فقط مایلم کمی به یکدیگر یاد بدهیم با یکدیگر صادق باشیم و بپذیریم ما همین ایم که هستیم
یک ملت متوسط الحال که بدنه اکثریتی آن صرف نظر از ظواهر گریم شده و متظاهر به تمدن و فضیلت و پیشرفتگی ، فرق چندانی با دیگر ملل متوسط الحال و عامی ندارد

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

سکس در ...!؟

شرمنده
انتخاب تیتر فقط جهت اثبات میزان فضیلت و فرهیختگی مراجعین به سایت بالاترین بود
این تیتر را در سایت بالاترین گذاشتن و به این مطلب لینک کردم
مقایسه کنید آمار کلیک شده بر روی لینک هائی با سوژه های جنسی را با سوژه های جدی !
جهت اطلاع بیشتر به سایت بالاترین و لینک مربوطه رجوع کنید:

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

چرا نمی نویسم؟

با سلام خدمت دوستانی که لطف کرده و کامنت گذشته بودند متاسفانه هنوز در استفاده از این وبلاگ فاقد مهارتم و با تاخیر موفق به مطالعه کامنت ها شدم
عذر تقصیر داشته و بابت لطف دوستان کمال امتنان را دارم
دوستی پیغام گذاشته بود که چرا جدیداً مقاله برای تحلیل مسائل روز نمی نویسم
حقیقتاً برای نوشتن از سوژه های بسیاری برخوردارم اما فاقد انگیزه برای نوشتنم
دلیل آن هم خاکستری بودن وضعیت سیاسی موجود است
از هر دو طرف مناقشه اشتباهات فاحشی را ملاحظه می کنم اما بدلیل غلبه احساسات بر فضای جاری جنبه لازم را برای فهم و تحمل نقطه نظرات خود را رصد نمی کنم
شاید وقتی دیگر و در فضائی مستعد تر نوشتم

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

من مقصرم

من مقصرم
امروز احساس بدی داشتم
احساس خیانت
بالغ بر پانزده سال پیش بانی آشنائی منجر به ازدواجی بین یک زوج جوان در تهران شدم
داماد که از دوستانم بود تعلق به اقشار فرو دست جامعه از حیث مالی و اقتصادی داشت و برعکس عروس خانم به حیث مالی تعلق به قشربندی اجتماعی طبقات ملقب به مرفه و شمال شهری
هر چند هر دو از حیث فهم و شعور اجتماعی هم سطح بودند
القصه آن ازدواج منجر به یک جهش طقاتی از جنوب شهر و جنوب فقر به شمال شهر برای تازه داماد شد
جهشی که برای اینجانب حائز کمترین اهمیتی هم نبود و نیست اما متاسفانه برای برخی موفقیت و اشرافیت افاده معنا می کند و می کرد
بگذریم
دست روزگار این دو را چرخاند و چرخاند تا امروز که ایشان ساکن آمریکا شدند و قهرمان قصه من با جدی و واقعی فرض کردن خواستگاه ذاتی اشرافیت برای خود سر از خیانت درآورد و مبدل به ارباب جمعی حرامیان شده
با چشم امید به ببخششم بخاطر مشارکت ولو ناخواسته در این پروسه خیانت معتقدم جنبه داشتن شرط اول هر چیزی است

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

مقصر کیست؟


روز گذشته بصورت اتفاقی خبر بدی را دریافت کردم.
از ابتدای سال تحصیلی امسال منتظر دیدن راسل بودم. مرد دوست داشتنی و خونگرمی که آخر سال تحصیلی گذشته با یکدیگر قرار گذاشته بودیم بعد از تابستان به اتفاق برای ورزش هر روز ساعتی را با یکدیگر بدویم.
راسل از آن مردانی بود که به سرعت خود را در هر جمعی صمیمی می کرد و روحیه ای شاد و خونگرم داشت.
همسر راسل نیز زنی زیبا و محترم و موقر بود.
تقریباً هر روز این دو را می دیدم که صبح و بعد از ظهر برای گذاشتن و برداشتن دو پسر کوچولوی خود به مدرسه مشترک فرزندانمان می آمدند و می رفتند.
دو پسر شیطون و شیرین که هر روز صبح آنها را در زمین بازی مدرسه می دیدم که مثل دو بچه گربه بازیگوش از سر و کول هم بالا می رفتند و با بازی مشترک شان و خنده های صمیمانه شان دل راسل و همسرش را شاد می کردند.
راسل و خانواده اش را دوست داشتم چون دوست داشتنی بودند.
خانواده ای گرم و شیرین و صمیمی.
دیروز خبر مثله پتک تو سرم خورد.
راسل یک ماه پیش در اقدامی جنون آمیز و بعد از مواجهه با یک بحران مالی و از دست دادن منزل و شغلش، خود و همسر و فرزندانش را کشته!
پرونده زندگی یک خانواده دوست داشتنی با همین یک جمله و به همین سادگی برای همیشه بسته شد.
کاش راسل درباره مشکلاتش با من حرف زده بود.
شش سال پیش فیلم خانه ای از ماسه و مه در هالیوود برنده جایزه اسکار شد.
ماجرای این فیلم، جدال بر سر خانه ای بود که با عدم پرداخت بموقع قسط اش توسط جنیفر کانلی (در نقش کتی) بانک خانه را از وی گرفته و به خانواده مهاجری فروخته بود.
جدالی که نهایتاً با کشته شدن تمامی اعضای خانواده مهاجر پایان گرفت.
آن فیلم با این جمله شروع شد:
Is this your house
و با همان جمله نیز تمام شد!
کتی قهرمان فیلم در ابتدای این فیلم در پاسخ به این پرسش گفت:
بله!
اما پاسخ وی به همین پرسش در انتهای فیلم منفی بود!
کتی دیگر احساس مالکیتی به خانه ای نداشت که برای مالک ماندنش بر این خانه هیچکس به وی کمک نکرد.
نه مادر!
نه برادر!
نه دوست!
نه قانون و نه حکومت!
خانه کتی سمبل کشوری بود که در آن مناسبات انسانی و اخلاقی قربانی پول می شود.
پولی که بقول پرزیدنت نیکسون در آمریکا همه چیز نیست بلکه تنها چیز است.
طبیعتاً در چنین خانه ای نمی توان احساس مالکیت کرد.
وقتی نتوانی احساس مالکیت کنی و وقتی فقط و فقط پول است که به عنوان ابزار مالکیت برسمیت شناخته شده! بالتبع اعتماد بنفس نخواهی داشت! و وقتی اعتماد بنفس نداشته باشی و پول همه چیز تعریف شده باشد، به مشکل مالی که برخورد می کنی خود را در انتهای خط می بینی و خود را تمام شده تصور می کنی.
اما راسل بجز پول و خانه و شغل چیزهای مهم تری هم داشت.
چیزهائی که سرمایه های ارزشمندتری برای او بودند.
او یک همسر مهربان داشت و دو پسر دوست داشتنی که از هر چیزی ارزشمندتر برای او بودند.
افسوس که قدر آنها را ندانست.
راسل اگر خود و خانواده اش را بدلیل از دست دادن خانه مسکونی شان کُشت اکنون خود و خانواده اش صاحب خانه ای شده اند که برای همیشه متعلق به آنهاست!!!
راسل عزیز
من مطابق قرارمون هر روز برای ورزش می روم هر چند تو را دیگر نمی بینم اما همیشه با خود خواهم گفت:
کاش راسل با من حرف زده بود.