۱۳۹۱ مهر ۸, شنبه

چشم بندان!


توقیف روزنامه شرق از قبال کاریکاتور جنجالی «چشم بندان» اثر هادی حیدری را قبل از هر چیز می توان منتج از حافظه تصویری جامعه از عکس های مشابه با آن طرح و قرینه سازی بین آن دو تلقی کرد!
قرینه سازی که با نگاه بدبینانه می تواند شیطنت طراح جهت القای مضمون «پیروی و متابعت کورکورانه بسیجیان» به مخاطب باشد. مضمونی که هم زمانی انتشار آن با هفته دفاع مقدس و بزرگداشت دلاوری بسیجیان در 8 سال جنگ عراق با ایران نهایت بدشانسی یا بدسلیقگی طراح می تواند باشد!




هر چند توضیحات «هادی حیدری» را می توان با دیده اغماض و حسن نیت پذیرفت که اساساً قصد و نیت برای طعنه یا تحقیر بسیج در طرح مزبور را نداشته. اما شخصاً معتقدم ولو آنکه حیدری شیطنت آمیز و تعمداً خواسته بدآنوسیله از بسیجی ها انتقام بگیرد باز این دلیل نمی شود تا تمامیت یک روزنامه بدلیل شیطنت یک طراح به محاق رفته و توقیف شود. چنین تصمیمی نشان از آن دارد که مسئولین با توجه به سبک و سیاق مسبوق به سابقه «شرق» از آن کینه داشته و در کمین اولین فرصت برای بستن آن بودند. هر چند نمی توان منکر این هم شد که شرق در سنت روزنامه نگاری خود عموماً در قالب تیترها و مصاحبه ها و مقالات و طرح هایش از گویش نیش و طعنه و تحقیر و متلک به جبهه مقابل بهره می برد. مشی ناصوابی که طبیعتاً پمپ کننده عصبانیت به طرف مقابل بود. که چه خوب بود شرق همین کار را هم نمی کرد. اما مسئولین نیز می توانستند صرفاً با یک پشت دستی زدن قانونی به «طراح» غائله را ختم بخیر کرده و بی دلیل بجای کلاه اقدام به آوردن سر نمی کردند.
در این میان یکی هم لطفاً این آقای مسعود بهنود رو ساکت کنه!
از روزی که ماجرای کاریکاتور «چشم بندان» راه افتاده ایشان (بهنود) راه به راه می نشیند جلوی دوربین تلویزیون بی بی سی و قسم حضرت عباس می خورد که : هادی حیدری قاری قرآنه و پدرش هم از رزمندگان سابق جنگ بوده و اصلاً حیدری نمی تونه با اون کاریکاتور قصد توهین به بسیجی ها رو داشته باشه!
تو گوئی دادستانی در تهران چشم انتظار نشسته ببینه آقای بهنود ایشان را (هادی حیدری) و میزان تشرع و تقیدشان به اسلام و انقلاب را تائید می کند یا نه تا به احتساب آن حیدری را آزاد کند!
یک نفر به آقای بهنود بگوید برادر تائید شما با آن سوابق و لواحق! نه تنها به حیدری کمکی نمی کند بلکه پرونده ایشان را خراب تر هم می کند و یحتمل بازجوی ایشان با طعنه به وی می گویند:
بفرما ـ ببین کی داره تائیدت می کنه!
آنهائی که دست شان به بهنود می رسد لطفاً به ایشان بگویند:
می شه شما دست از تائید حیدری و شهادت بر بچه مسلمانی وی بردارید؟
در ضمن خوب است دوستان آن قدر هم نگویند ایشان (هادی حیدری) به احتساب بسیجی و رزمنده بودن پدرشان ارادتمند بسیجیانند. آنانکه از طرح مزبور توهین به بسیج را درک کرده اند ملاک درک شان شعار همان هائی بود که در سال 88 می گفتند «بسیجی واقعی ـ همت بود و باکری» لذا بر این نکته باور دارند طرح مزبور اشاره به بسیجی های فعلی دارد. هر چند در ارادت ایشان به همت و باکری نیز محل تردید باشد!

سر کوچه کمین بود!



بالغ بر 38 سال پیش که سازمان مجاهدین خلق آن موقع (منافقین فعلی) دست به ترور دو مستشار آمریکائی (سرهنگ شفر و سرهنگ ترنر) در اردیبهشت ماه سال 54 در تهران زدند سرود:
سر کوچه کمینه مجاهد پرکینه
آمریکائی بیرون شد خونش روی زمینه
مجاهد خلق ما ـ راه و رسمش چنینه
بسرعت مبدل به سرودی پر افتخار در دوسیه مبارزات ضد آمریکائی آن سازمان شد و سازمان، ترور مزبور را در کنار ترور دو سال پیش سرهنگ لوئیس هاوکینز (مستشار نظامی آمریکا در تهران) به عنوان نماد انتقام خود از کودتای 28 مرداد آمریکائیان در تهران اعلام کردند.
اما طنز تاریخ آنجاست که مسیر قدرت طلبی با توسل به هر ابزاری کار این سازمان را بجائی کشاند که بعد از کشتار بالغ بر 17000 نفر از شهروندان ایرانی در ترورهای خیابانی و بمب گذاری ها و بعد از پیوستن به ارتش بعث جهت کشتن بیشتر ایرانیان در جنگ 8 ساله اینک و بعد از اعلام آنکه آمریکا نام این سازمان را از لیست گروه های تروریستی اش خارج کرد سازمان تروریستی مزبور که زمانی اعتبار خود را از عملیات تروریستی علیه آمریکائیان می گرفت 24 ساعت است که از فرط شادمانی دسته جمعی در پاریس در حال لزگی رقصیدن اند و بصورت گروهی با یکدیگر اشعار(!) می دارند:
مژده بده مژده بده یار پسندید مرآ!
جناب آقای اوباما!
شمع سوخته نذر امامزاده کردید!
گروهک مزبور دیگر ارزنی وزن و شان در معادلات سیاسی ایران ندارد تا اینک جنابعالی با خاصه خرجی خود بتوانید از این طریق تهران را زیر فشار بگذارید! گروهک مزبور سالهاست از نظر مردم ایران مرده است!
جناب آقای اوباما!
پیوندتان با این سازمان فاشیست و تروریستی مبارک! اما بقول ایرانی ها شما با این خاصه خرجی چیزی به ایشان اضافه نکردید و تنها چیزهای بسیار زیادی را از خود کاستید. از جمله آنکه بشکلی عریان تر به عنوان دروغگویانی مدعی ضدیت با تروریست بیشتر از گذشته از چشم واقعبین مردم ایران افتادید. قطعاً مجالست با این «لکه ننگ» نجاست اش را به شما نیز منتقل خواهد کرد و بیشتر از گذشته اثبات باسمه ای و سیاسی بودن اعطای جایزه صلح نوبل به جنابعالی را اثبات می کند.
راستی آقای اوباما!
اگر ایران هم در مقام مقابله بمثل فرضاً اقدام به خارج کردن نام سازمان القاعده از سیاهه گروه های تروریستی کرده و فعالیت آنها را در ایران قانونی اعلام کند واکنش شما چه خواهد بود!؟

۱۳۹۱ مهر ۶, پنجشنبه

جعل خمینی!



اشغال سفارت آمریکا در 13 آبان 58 در تهران بدون تردید یکی از برجسته ترین و اثرگذارترین رخدادهائی بود که بنام انقلاب اسلامی ایران در تاریخ معاصر جهان سند خورد. رخدادی که «کورت والدهایم» دبیر کل وقت سازمان ملل متحد در کتابش (کاخ شیشه ای سیاست) از آن تحت عنوان منحصر بفرد ترین رویداد دیپلماتیک بعد از قیام بوکسورها در چین نام برده است.
آنچه که این رخداد را حائز اهمیتی مضاعف می کرد مقطع تاریخی بود که اقدام دانشجویان مسلمان پیرو خط امام در آن صورت گرفت. سفارت آمریکا در موقعیتی توسط مشتی جوان مذهبی و دانشجو به اشغال درآمد که از حیث سیاسی نظام بین الملل در یک فضای پولارایز در حد فاصل دو نظام کاپیتالیستی و مارکسیستی تعریف و معنا شده بود و دانشجویان انقلابی در تهران با اشغال سفارت آمریکا خواسته یا ناخواسته موفق به شکستن غرور ملی آمریکائی هائی شدند که طی تمامی دوران جنگ سرد بر این باور بودند که «آقای جهان»! و محبوب ترین و قدرتمندترین شهروندان نظام بین الملل محسوب می شوند.
فضائی که در آن این گونه القا می شد ملت های جهان یا شیفته آمریکایند و یا مرعوب ایشان!
در کانون چنان باوری که چندان هم دور از واقعیت نبود ناگهان آمریکائیان و به تبع عاشقان و خائفانش مواجه با ملتی شدند که بدون اعتنا به اعتبار دو قطبی «خوف و شوق» حق مشروع زیست مستقلانه خود از نظام سلطه را مطالبه کردند.
اهمیت و اثرگذاری دوم در اقدام آن موقع «دانشجویان اشغال کننده سفارت آمریکا» آن بود که این اقدام ذیل اعتبار انقلابی محقق شد که با هویتی دینی و تحت زعامت یک رهبر مذهبی به منصه ظهور رسیده بود.
مذهب و مذهبیونی که سالها توسط کمونیست ها به عنوان «افیون توده ها» معرفی می شدند که در تحلیل نهائی در خدمت امپریالیست ها قرار خواهند گرفت! در عین حالی که مطابق آموزه های «مسکو» این کمونیست ها بودند که علمدار صدیق مبارزه با امپریالیسم بوده و سنگربان خط مقدم مبارزه با کاخ سفید معنا و معرفی می شدند و اکنون مشتی جوان مذهبی با زعامت یک «مرجع دینی» بسیار جلوتر از کمونیست ها سفارت کشوری را اشغال کرده بودند که تا پیش از این کمونیست ها علی رغم همه ادعاهای مبارزات خلقی شان هرگز جسارت نزدیک شدن به سفارت آمریکا را نیز از خود نشان نداده بودند.


محسن رفیق دوست در مصاحبه با سایت خبر: 
زمانیکه وزیر سپاه بودم و گورباچف در شوروی روی کار آمده بود اولین سفیر گورباچف از من درخواست ملاقات کرد. در این ملاقات عنوان کرد من نیامده‌ام با وزیر سپاه صحبت کنم آمده‌ام با یکی از انقلابیون همراه امام صحبت کنم. من از او پرسیدم دشمنی آمریکا با ما طبیعی بود ما پایگاه آمریکا را در منطقه از بین برده بودیم، سفارت اسرائیل را سفارت فلسطین کردیم و... اما شما چرا هم پایه آمریکا یا حتی بیشتر با ما دشمنی می کنید؟ این همه هواپیما، توپ و تانک به صدام می دهید؟ گفت دشمنی شوروی با شما عمیق‌تر از دشمنی آمریکا با شماست. آمریکا در کشور شما مسلط بود ولی شما جنگ ایدئولوژیک با آمریکا نداشتید. شعارهای آمریکا را از بین نبردید. ما 70 سال با شعار دین افیون توده‌هاست بیش از دو میلیارد جمعیت دنیا را با خود همراه کرده بودیم ولی یک مرتبه انقلابی زیر گوش ما پیروز شد که در آن انقلاب دین موتور محرک انقلاب بود بنابراین این شدت دشمنی ما طبیعی است. (هشتم مهر ماه 91)

اهمیت اشغال سفارت آمریکا ناشی از شکستن تابوی «افسانه شکست ناپذیری قطب جهان کاپیتالیسم» بود. تابوئی که با شکسته شدن اش تزریق کننده اعتماد بنفس به توده هائی شد که تا قبل از آن بالاجبار تن به دو قطبی تحمیلی «خوف و شوق» داده بودند. (پایان یک اسطوره)
علی رغم این نمی توان این واقعیت را نیز کتمان کرد که اشغال سفارت آمریکا با وجود ابعاد و تبعات گسترده و فراملیتی اش لیکن از ابتدا و تاکنون نیز همواره در داخل ایران برخوردار از منتقدین و معترضینی بوده که آن اقدام را با لحاظ معیارهائی «متفاوت با ارزش های دانشجویان اشغال کننده سفارت» از اساس برنتابیده و اساساً اقدام دانشجویان را مخل منافع ملی ایران معنا کرده و می کنند.
از جمله اخیراً نیز ملاحظه شد جناب آقای «صادق خرازی» سفیر سابق ایران در فرانسه طی مراوده ای با آقای عباس عبدی در مقام نقد اقدام دانشجویان مزبور ضمن محکوم کردن اشغال سفارت آمریکا مدعی شدند:
اگر حكمت امام رضوان الله عليه و بسياري از بزرگان طراز اول انقلاب نبود معلوم نبود كه به دليل همان احساسات جوانانه چه قتل ها وچه واعدام ها وچه انتقام ها از فضای پرداخته جمع اشغال سفارت نتیجه نمی شد. زيركي وهوشياري حضرت امام براي خنثي سازي نقش مجاهدين (منافقين) بمنظور همين مديريت بحراني بود كه نا خواسته به انقلاب وامام «تحميل» شد.
متعاقب مراوده آقایان خرازی و عبدی سایت خبری «بازتاب» تحت مدیریت آقای «فواد صادقی» نیز فرصت را مغتنم شمرد و ضمن انتشار مقاله ای بدون امضاء و از موضع همدلی با آقای خرازی خود را وارد بحث کرد و در قسمتی از مقاله مزبور تحت عنوان «آقایان خط امام، حمله به سفارت انگلیس بدتر بود یا تصرف و گروگانگیری سفارت آمریکا؟» ابراز داشت:
نهان کردن هزینه ها و فایده های این موضوع (اشغال سفارت آمریکا) در پشت عنوان امام خمینی و نسبت دادن این اقدام به امام، کاری ناپسند محسوب می شود که متاسفانه طیف خط امامی در این 33 سال گذشته مرتکب شده اند، در حالی که تا کنون هیچ مدرک یا اشاره مستندی مبنی بر رضایت امام خمینی قبل از انجام این اقدام ارائه نشده است و حتی در صورت وجود داشتن آن نیز استدلال کردن و در نهایت پذیرش اشتباه احتمالی از سوی طراحان و مجریان تسخیر سفارت بسیار زیبنده تر از پنهان کردن موضوع در پشت عنوان امام خمینی است تا همه هزینه های اقدامی که از سوی تعدادی جوان کم سن و سال و کم اطلاع دانشجوی جریان چپ قدیم سرزده است، به پای بنیانگذار جمهوری اسلامی نوشته شود.
بازتاب در ادامه از سران مدعی پیروی از خط امام خواسته تا «به صورت شفاف اشاره کنند که گروه دانشجویی منتسب به این طیف به چه دلایلی اقدام به تسخیر سفارت کرد، چرا امام خمینی را در برابر عمل انجام شده قرار دادند و چرا از آن حمایت شد؟ و آیا هنوز نیز این اقدام را درست می دانند؟
نقطه مشترک در اظهارات جناب آقای «خرازی» و مقاله بدون امضای سایت بازتاب که به اعتبار مدیریت آقای «صادقی» می توان مقاله مزبور را بنام ایشان سند زد تاکید هر دو به صورتی نچندان ضمنی بر این نکته است که:
دانشجویان با اشغال سفارت آمریکا «امام» را مقابل یک عمل انجام شده قرار دادند و قهراً آن واقعه را به امام تحمیل کردند تا جائی که امام مجبور به همراهی با اقدام دانشجویان شد.
مشکل عمده در چنین تحلیل هائی ناراست از وقایع انقلاب ناآشنائی چنین تحلیلگرانی با سنت و سلوک عملی و نظری امام در مدیریت کلان جامعه است.
چندی پیش «سید حسن خمینی» در توصیف شخصیت امام به یک واقعیت غیر قابل کتمان اشاره کرد مبنی بر آنکه:
امام یک فقیه است. رفتار امام تماماً در محدوده قرائت فقهی امام است. ورود به سیاست برای امام، حجت فقهی دارد و پایبندی امام به فقه، در تمام مسائل شخصی و سیاسی و اجتماعی تبلور دارد و هرگز از این مساله دست برنمی‌دارد و لذا تحلیل امام بدون توجه به حیثیت فقه در آن بزرگوار، گمراه‌ کننده است.
سید حسن خمینی با گوشزد قابل وثوق اش از سیره امام دست بر روی یک نقطه اساسی گذاشته و بدین وسیله شاه کلید فهم خمینی و آداب و روحیه و گفتمان و کردار ایشان را در دسترس قرار داد.
«آمریکا شیطان بزرگ است» یکی از ناب ترین و مبنائی ترین اظهارات آیت الله خمینی طی دوران حیات سیاسی ایشان بود که ریشه در فهم و عقل فقهی ایشان در دنیای سیاست داشت.
برای فهم خمینی و درک منویات ایشان، گریزی از این واقعیت نیست که خمینی و ترمینولوژی خمینی را باید از بطن مبانی فقه و شریعت اسلام کشف و استخراج کرد.
این کمال کم لطفی است چنانچه تصریح «امام» بر شیطان بزرگ بودن آمریکا را تا سطح یک طعنه یا متلک سیاسی یک رجل سیاسی به دولت ایالات متحده تقلیل داد. قدر مسلم آن است که خمینی و ادبیات خمینی را باید در مقام یک مرجع تقلید و از بطن گویش و ادبیات فقیهانه ایشان کاوید و بر همین اساس است که توصیف ایشان از آمریکا در مقام شیطان بزرگ موید یک «عدم تجانس ساختاری» بین نظامی است که خمینی در مقام معمار آن نظام فونداسیون هایش را با بتون آرمه اسلام نابی پی ریخت که ماهیتاً در تضادی آنتاگونیستی با ساختار سیاسی و اقتصادی و فرهنگی ایالات متحده آمریکا است.
عدم تجانسی که تحت هیچ شرایطی ولو مستقر و مسلط و قدرتمند بودن «ایالات متحده آمریکا» امکان گفتگو و مفاهمه و هم زیستی مسالمت آمیز بین طرفین را میسر نمی کند.
عدم تفطن به مبانی فلسفی و دینی در ادبیات و ترمینولوژی خمینی تا آن اندازه استعداد تحیر دارد تا فردی مانند «هنری کیسینجر» وزیر خارجه اسبق ایالات متحده را ناچار به بیان این اعتراف صریح کند که:
«آیت‌الله خمینی، غرب را با بحران جدی برنامه ریزی مواجه كرد، تصمیمات او آنچنان رعدآسا بود كه مجال هر نوع تفكر و برنامه ریزی را از سیاستمداران و نظریه پردازان سیاسی می‌گرفت. هیچ كس نمی‌توانست تصمیمات او را از پیش حدس بزند، او با معیارهای دیگری، غیر از معیارهای شناخته شده در دنیا، سخن می‌گفت و عمل می‌كرد. گویی از جایی دیگر الهام می‌گرفت، دشمنی آیت الله خمینی با غرب، برگرفته از تعالیم الهی او بود. او در دشمنی خود نیز خلوص نیت داشت.»
مُراد خمینی در مقام یک رهبر مذهبی و مرجع تقلید در انتخاب واژه «شیطان» برای معرفی ذات آمریکا شاه کلید فهم اندیشه آمریکا ستیزانه ایشان در انقلاب اسلامی است.
برای آیت الله خمینی در مقام یک معلم قرآن و تاسی به فحوای «آیه 34 سوره بقره» سرکشی و عدم متابعت شیطان از امریه خداوند در سجده بر انسان (وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلائِكَةِ اسْجُدُوا لآدَمَ فَسَجَدُوا إِلاَّ إِبْلِیسَ كَانَ مِنَ الْجِنِّ) تجلی نخستین برتربینی و کبر و تفاخر طلبی است.
شیطان در ترمینولوژی مذهبی نخستین نژادپرست و متکبر و خودبرتر بینی است که به اعتبار خلقت اش از «آتش» دون شان خود می دید تا بر یک برآمده از «خاک» سجده کند! بر همین مبنا نباید «آمریکا شیطان بزرگ است» را تا سطح نازل ادبیات سیاسی و طعنه و متلک های مصطلح و مرسوم بین رجال سیاسی فرو کاست.
خمینی با ابداع این مفهوم، خط سرخی را در حد فاصل انقلاب خود با سرحدات نظام تفاخر طلب و «خودبرتر بین» و «جهان کهتربین» مستقر در ایالات متحده کشید.
با چنین مختصاتی است که می توان بر این نکته اذعان داشت: آیت الله خمینی با شیطان بزرگ نامیدن آمریکا اقدام به معنایابی از هویت آمریکا کرد. هویتی که بالذات در احترام گذاشتن به شان و حقوق مرتبط دیگر ملت ها و دولت ها و فرهنگ ها ناتوان است. (باشنده با شیطان)
با تفطن به چنان مفروضات و فرازهائی در سنت و سلوک آیت الله خمینی است که می توان فهمید چرا ایشان اشغال سفارت آمریکا توسط دانشجویان را به «انقلاب دوم» تعبیر کردند همچنانکه عدم تفطن به همان مفروضات قهراً و طبیعتاً نااهلان را به این نتیجه می رساند که امام خمینی که در طول عمر خود با احدی تعارف و رودربایستی نداشت و در ماجرای عزل آیت الله منتظری به صراحت بر این نکته تصریح کرد که:
من با هیچ کس و در هر مرتبه ای که باشد عقد اخوت نبسته ام و چارچوب دوستی من در درستی راه هر فرد نهفته.
اکنون و به زعم همان نااهلان وقتی آیت الله با پدیده اشغال سفارت آمریکا مواجه می شوند ماخوذ به حیا شده و در رودربایستی با مشتی دانشجو به ناچار تن به استقبال از اشغال سفارت آمریکا می دهند.
آقایان توجه ندارند که امام به شهادت سنت و سلوک شناخته شده اش با احدی رودربایستی نداشت که بخواهد در مقابل اقدام چند دانشجوی جوان خفض جناح کنند یا چند جوان دانشجو بتوانند چیزی را بیرون از اعتقاد و باور ایشان به ایشان تحمیل کنند.
پیرمرد تا آن اندازه هم بصیرت و دوراندیشی داشت تا برای فردای بعد از فوت اش پیش بینی چنین روزها و چنین اظهارات ظاهر الصلاحی را بکند و به همین منظور ده سال بعد از اشغال سفارت که دیگر احدی نمی توانست ایشان را به «اسارت در جو» یا «ماخوذ به حیا شدن» در جریان اشغال سفارت متهم کند با قدرت و مجدد از اشغال سفارت دفاع کرد و بصراحت در منشور روحانیت مرقوم داشت:
«انقلاب به هيچ گروهى بدهكارى ندارد و ما هنوز هم چوب اعتمادهاى فراوان‏ خود را به گروهها و ليبرالها مى‏خوريم، آغوش كشور و انقلاب هميشه براى پذيرفتن همه كسانى كه قصد خدمت و آهنگ مراجعت داشته و دارند گشوده است ولى نه به قيمت طلبكارى آنان از همه اصول، كه چرا مرگ بر امريكا گفتيد! چرا جنگ كرديد! چرا نسبت به منافقين و ضد انقلابيون حكم خدا را جارى مى‏كنيد؟ چرا شعار نه شرقى و نه غربى داده‏ايد؟ چرا لانه جاسوسى را اشغال كرده‏ايم و صدها چراى ديگر.»
ظاهراً این به امری معمول و متداول در ایران بدل شده تا هر از چندی خوش نشینان دنیای سیاست در تعقیب و کسب حق مشروع نامجوئی از موضع نقادی ضمن «جعل امام» دست به تخریب و تحریف میراث امامی بزنند که با امام واقعی غیر قابل امتزاج است.
پیش از این از منتهی الیه راست سنتی این آیت الله مصباح و عقبه ایشان بودند که ضمن توسل به «جعل امام» مدعی شدند ایشان در نوفل لوشاتو از موضع «فریب دشمن» سنگ دمکراسی و جمهوریت در اسلام را به سینه زدند والی امام اساساً تقیدی به دمکراسی نداشتند(!) و اینک از منتهی الیه راست های مدرن و هم سو با ادعای های نخ نما و قدیمی لیبرال ها «امام» متهم به تحمیل پذیری در جریان اشغال سفارت می شوند.
آبشخوار چنین بدفهمی هائی از خمینی و سلوک خمینی را می توان در قرار داشتن ریشه های چنان تفکراتی در همان جائی دانست که اخیراً و در ایران از آن تحت عنوان «غیر اسلامی بودن آموزش در دانشگاه ها» نام می برند.
طبیعتاً دانشجوئی که تا بن دندان بند بند مفاد کنوانسیون وین را آموخته و باور کرده اما محروم از فهم آیه 34 سوره بقره مانده به قطع و یقین از چنان دانشجویانی منطقاً نباید فهم چرائی شیطان بزرگ نامیدن آمریکا از جانب امام شان را توقع کرد. همچنانکه چنان دانشجویانی هرگز نخواهند فهمید برای امامی که آمریکا را در قامت «شیطان بزرگ» فهم می کند اشغال خانه این شیطان قبل از نقض کنوانسیون وین حکم «رمی جمرات» را دارد.
جناب آقای خرازی علی رغم سالها تقبل مسئولیت در مصادر بالای دیپلماتیک و احیاناً جناب آقای صادقی علی رغم تبحر محتمل شان بر مباحث سیاسی ظاهراً کمتر با این واقعیت مانوسند که برجسته ترین اصل حاکم بر مناسبات بین المللی قانون طلائی «بی اصلی» است!
متاسفانه و ترش یا شیرین واقعیت آن است که برخلاف ظاهر شیک و قابل استناد کنوانسیون وین، عنصر مهم و تعیین کننده در پایبندی به قواعد بین الملل قبل از قوانین، ضریب قدرت و ضخامت گردن است.
بر اساس حاکمیت همین اصل در مناسبات بین المللی است که اشغال چند ساعته سفارت انگلستان توسط چند جوان دانشجوی فاقد مسئولیت در آذر ماه سال 90 در صدر اخبار و کریدورهای بین المللی مُبدل به نقض صریح قواعد و مناسبات پذیرفته شده بین المللی می شود. اما وقتی همین قواعد لوکس و ظاهراً لازم الاجرا توسط قدرت های مسلط جهانی به سخره گرفته می شود صدای هیچ اعتراضی از سوی هیچ مقام مسئولی در جهان بلند نمی شود.
مشکل کسانی مانند آقای خرازی و ایضاً فواد صادقی آن است که القائات آکادمیک غربی از جمله کنوانسیون وین را جدی گرفته و باور کرده اند در حالی که محررین و موسسین آن کنوانسیون ها خود نیز آن را نه جدی گرفته اند و نه جدی نوشته اند و در نهایت و غیر رسمی پذیرفته اند نظام بین الملل و تقیدات و تعهدات آن را بر پایه «قدرت» فهم و پاسداری کنند. در غیر این صورت خوب است آقای خرازی و ایضاً جناب صادقی پاسخگوی این پرسش باشند که علی رغم ترشروئی متمدنانه و متعهدانه ایشان نسبت به اشغال سفارت آمریکا در سال 58 و ایضاً و محتملاً ورود و تخریب سفارت انگلستان در پائیز گذشته توسط چند دانشجوی هیجان زده و عصبانی لیکن چرا به احتساب نافذ بودن کنوانسیون وین وقتی توسط صاحبان همین کنوانسیون (و نه مشتی دانشجو) مفاد چنان کنوانسیونی در رسواترین شکل ممکن نقض می شود طبع لطیف و قانونمدار و متعهدانه این بزرگواران ارزنی بابت چنان جسارتی مکدر نمی شود؟
چرا وقتی کنسولگری ایران مورد تعرض قرار می گیرد آن هم نه توسط چند جوان دانشجو بلکه از جانب ارتش ایالات متحده آمریکا آن هم نه از طریق بالا رفتن از دیوار سفارت بلکه با نشاندن هلیکوپتر جنگی ارتش ایالات متحده بر سقف کنسولگری ایران در اربیل عراق و رُبایش بیش از یک ساله 5 دیپلمات ایران از آن کنسولگری و مصادره اسناد آن مرکز، نه دبیر کل سازمان ملل متحد فریاد اعتراضی می کشد و نه شورای امنیت بلافاصله با تشکیل جلسه اضطراری و صدور بیانیه این اقدام را محکوم می کند و نه اتحادیه اروپا سفرای خود را احضار می کنند و نه بنده و امثال بنده نه سامع نیم اکتاو صوت و نه ناظر نیم خط نوشته در اعتراض به این بی حرمتی آشکار به کنوانسیون وین به خامه آقایان خرازی و صادقی نشدیم!؟ (امیر شرخر)
جناب آقای خرازی
شاید بتوان بابت جوانی و صغر سن نویسنده سایت بازتاب که نه توفیق آن را داشته ایام اشغال سفارت آمریکا و حمایت گسترده و ملی قاطبه ایرانیان از عمل انقلابی دانشجویان را شهوداً و حضوراً حس و درک کند و نه ظاهراً حظی از بطون افکار و نظریات امام برده. شاید بتوان تحشیه نگاری نامنصفانه ایشان از اشغال سفارت آمریکا را به دیده اغماض نگریست اما تکلیف مخاطب نسبت به ساده اندیشی جنابعالی چیست؟
جنابعالی که به شهادت و اعتراف خود در پاسخ تان به آقای عبدی «همواره فارغ از جدول بندی های صوری سیاسی به نقد رفتار و آسیب شناسی در سیاست خارجی پرداخته اید» آیا مصداقی بارز جهت اثبات نقادی های آسیب شناسانه تان از سیاست خارجی را در اختیار دارید تا به مخاطب عرضه فرمائید!؟
متاسفانه واقعیت های موجود نافی ادعای جنابعالی است و شواهد موید آن است که ابتلایتان به همین ساده اندیشی ها منجر به تقریر آن نامه از موضع ضعف و خفت تان به جورج بوش در سال 2003 شد.
نامه ای آکنده از تسلیم و واگذاری با ثمن بخس همه سرحدات استراتژیک ایران در منطقه با خوشبینی توام با ساده اندیشی «اعتمادسازی بین تهران و واشنگتن».
نامه ای که در فرهنگ عامه «برهنه شدن در برابر دشمن به قصد کسب ترحم» معنا شد که شوربختانه تا همین حد نیز افاقه نکرد و فرجامش گستاخی بیشتر جورج بوش بود که علی رغم همه اقدامات با حسن نیت و در عین حال ساده اندیشانه جناب آقای خرازی و دولت مبدع گفتگوی تمدن ها و تشریک مساعی با ارتش آمریکا در نبرد افغانستان نهایتاً و ناسپاسانه ایران را به جفا متهم به «محور شرارت» کردند!
نکته محوری که همواره از چشم منتقدین به اشغال سفارت آمریکا مغفول می ماند آن است که برخلاف تصور و تشخیص ایشان، این اشغال سفارت نبود که ایران را در کانون خصومت و عداوت ایالات متحده و متحدین اش قرار داد. اشغال سفارت را در برآورد نهائی تنها می توان علت مشدده چنان خصومتی دانست و پیش و بیش از آن جمهوری اسلامی به اتهام انقلاب اسلامی اش و دهان کجی اش به نظم مستقر جهانی و اتخاذ سیاست نفی توامان سلطه شرق و غرب در چشم صانعان آن نظم جهانی متهم به ناسازگاری و سرکشی و چموشی لازم التنبیه شده بود!

۱۳۹۱ مهر ۱, شنبه

بینوایان


کنکاشی در درستی یا نادرستی دین گریزی در ایران
«بچه های من آدم باشید» عنوان یکی از داستان های معروف «عزیز نسین» نویسنده سرشناس ترک است که طی آن بظرافت طعنه هائی اخلاقی به مخاطب می زند.
روند داستان بر محور مشتی حیوانات خانگی نظیر گاو و الاغ و سگ و خروس و یک انسان می چرخد که در ابتدا حیوانات یک به یک و از موضعی اخلاقی به فرزندان خود توصیه می کنند که حیوان خوبی باشند و جملگی نیز در توصیف حیوان خوب و بنا بر نقش فردی و اجتماعی شان (!) می گویند:
گاو خوب آن است که بموقع شیر دهد با مسولیت زمین را شخم بزند و مطیع ارباب باشد!
الاغ خوب نیز آن است که بدون سرکشی باربری کند لگد نزد و مطیع باشد!
سگ خوب نیز بموقع پارس می کند و با دقت از گوسفندان گله مراقبت کرده و به نیز ارباب وفادار می ماند!
هم چنانکه خروس خوب نیز باید سحرخیز باشد و بموقع ارباب را بیدار کند و بی موقع نیز نخواند و مراقب مرغ ها باشد!
«نسین» در روند داستان نشان می دهد بچه های حیوانات جملگی و به درستی نصایح اولیای خود را انجام می دهند و در نهایت نیز ثابت می کنند گاو ها و الاغ ها و سگان و خروس های خوبی بودند اما فرزندان آدم وقتی مواجه با توصیه پدرشان می شوند که : بچه های من آدم باشید و می پرسند برای آدم بودن باید چه کار کنند؟ در پاسخ می شنوند:
برای آدم بودن باید با صداقت زندگی کنید. دروغ نگوئید. دزدی نکنید. هیزی نکنید. ظلم نکنید. احسان و نیکوکاری کنید و در انجام امور خیر پیش قدم باشید. و در انتها این تنها فرزندان آدم بودند که نتوانسته بودند آدم «باشند»!

*** 
تقلیل ایمان و تنازل اعتقادات دینی مردم به اعتبار «ناخجستگی دین حکومتی» گزاره ای است «کذب» که به رغم کذب بودن طی چند سال اخیر مُبدل به بیت الغزل پاره ای از ناقدان و ناصحان سیاسی و اجتماعی در ایران شده است.
مطابق این گزاره نوعی دلزدگی از دین و زیست مومنانه در کسر وسیعی از شهروندان تسری یافته که منجر به فروپاشی اجتماعی و ایضاً اخلاقی در کلیت کشور شده که عامل اصلی آن به تنیدگی ساختار حکومت با بافتار مذهب بازگشت و ارتباط دارد.
قائلین معتقدند لاادری گری و لاابالی مآبی و اباحه گری مومنین بسآمد قابل انتظار از حکمرآنی با نام مذهب در کنار عملکرد ناعادلانه و مزورانه و ایضاً جائرانه ملوک متخلق به خـُلق دینی است!
چنین گزاره ای به تعبیر پوزیتیویست های منطقی برخوردار از صدق و کذبی توامان است و آنچه که رویه صدق یا رویه کذب آن را بر دیگری تفوق می بخشد نگاه معناگرایانه (لوگوتراپی فرانکلی) به هر کدام از سویه های این گزاره است.
بر این اساس از یک منظر نمی توان تن به این داوری داد که جامعه بواسطه تشبث حکومت به دین و عدم تفطن حُکام به لوازم حکومت دینی ، اعتقاد خود به دین را واگذارده و مبتلا به هُرهُری مسلکی و لاقیدی شده اند!
ملت ایران بالغ بر 1400 سال است که مسلمانند و مسلمانی و زیست مومنانه خود را از جانب حُکام و حکومت ها اخذ نکرده تا ضریب دین ورزی ایشان با درصد ظالمانه یا عادلانه بودن «سلوک ملوک» کاهش یا افزایش یابد.
فرض قائلین به این گزاره ناظر بر آن است که «برون داد» ظالمانه و مزورانه و ناعادلانه «نظام در کسوت اسلام» منجر به دین گریزی شهروندان شده و نتیجه طبیعی می گیرند برای حفظ سلامت دین و حراست از ایمان مومنین باید نهاد دین و نهاد حکومت را از یکدیگر منفک کرد.
قائلین به این آموزه جهت اثبات ادعای خود هر اندازه هم اگر بتوانند یا بخواهند شیوه حکمرانی در جمهوری اسلامی ایران را ظالمانه تبیین و توصیف کنند باز هم نخواهند توانست بصورت منطقی از ظلم حکام، افت ایمان مومنان را استنتاج نمایند.
اگر قرار بود مومنین، دین خود را به اعتبار ظلم حکام واگذارند. ایرانیان از زمان شاه عباس صفوی می بایست جملگی کافری پیشه می کردند که یگان «چیگن های زنده خوار» آن «سلطان متشبث به دین» در کمین مومنین بود تا سست ایمانان و لاقیدان به زیست مومنانه را به فرمان سلطان زنده زنده بخورند!
علی رغم این نباید و نمی توان منکر آن شد که طی 33 سال گذشته و با وجود آنکه در ایران یک حکومت دینی مستقر شده لیکن دین ورزی و زیست مومنانه بشکل محسوسی در لایه هائی قابل رویت از شهروندان ایرانی تقلیل و تحلیل یافته!
اما مبنای چنان تقلیل و تحلیلی را قبل از سیاست های انقباضی حکومت باید در مبانی سست و متزلزل ایمان مومنانی یافت که در مواجه با گوهر و واقعیت دین و دین ورزی از صرافت زیست مومنانه افتادند.
بدین تعبیر نباید جمهوری اسلامی را شماتت کرد و آن را مسبب بی دینی چنان مردمانی محسوب نمود. بلکه جمهوری اسلامی خواسته یا ناخواسته عامل و اسباب بیرون ریختن و عریان کردن ماهیت «ایمان ویترینی» و «دین مخنث» مردمانی شد که تا قبل از این با تعریف مدالیومی و مینی مال و کاریکاتوری از دین «فکر می کردند» مسلمانند.
دینی که در مسامحه آمیز ترین قرائت ممکن «بود و نبودش» علی السویه است و کمترین بروز و نمودی در رفتارهای فردی و اجتماعی مومنانش ندارد.
انقلاب اسلامی ایران اگر در این زمینه متهم است اتهام اش آن است که یک دروغ تاریخی را عریان کرد. یک خود فریبی و تخیل را افشا نمود و یک هویت موهوم را فرو ریخت. متعاقب چنان «برهنگی» این بخش از جامعه مبتلا به اختلال شخصیت شده اند. از سوئی کماکان خود را مسلمان می دانند اما از سوئی دیگر، توان زیست مومنانه هم تراز با استاندارهای دین را نیز ندارند.
بخش معناداری از رشد گسترده رفتارهای نامتعارفی چون میگساری و بی نمازی و بی تفاوتی به روزه داری و لاقیدی به حجاب اسلامی در ایران در کنار ترویج نحله های نامانوسی چون آتئیزم و شیطان پرستی و باستان گرائی و فـَروَهر آویزی نتیجه طبیعی هویدا شدن تذبذب ایمان مومنانی است که باورشان از دین و زیست مومنانه، باوری کاریکاتوری، عوامانه و مینی مال است.
مشکل ایشان ناراستی و ناسازگاری و بدقوارگی خلعتی است که از دین بر تن کرده اند. هر چند توان و میل و کششی به زیست مومنانه ندارند اما کماکان مصرند بدون ضمانت اجرا خود را مسلمان بدانند!
مشکل ایشان عدم تفطن به دو مقوله قریب اللفظ و غریب المعنا از «مسلمان شدن» و «مسلمان بودن» است!
«باشندگی در اسلام» مرز ظریف و معنادار بین مسلمانانی است که بدون تقید به لوازم زیست مومنانه اصرار بر «مسلمان تلقی شدن» دارند. یک دوگانه نامتجانس بین اسلام «شدنی» و اسلام «بودنی» از جنس «بودن و شدن» های اریک فروم.
مسلمانی بر محور «شدن» بمثابه اخذ مجوز برای رانندگی است. قدر مسلم آن است در پروسه اخذ «گواهینامه رانندگی» متقاضی بمجرد گذراندن با موفقیت آزمون «آئین نامه و شهر» به اعتبار «تصدیق مکتسبه» قانوناً «راننده» محسوب می شود ولو آنکه تا آخر عمر نیز هرگز پشت فرمان هیچ اتومبیلی ننشیند.
درک و توقع و فهم مسلمان «شدنی» از خود و دین خود نیز نهایتاً در سطح و اندازه یک برگه تعیین هویت و اسلامی شناسنامه ای است که حداکثر وظیفه اش، حداقل وظیفه است! و این درست در نقطه مقابل مسلمانی بر محور «بودن» است که بصورت یک پکیج بسیط و لازم الاجرا از ابتدای ورود فرد به حوزه دین، زیست مومنانه وی را از لحظه ورود به دین تا لحظه خروج از زندگی بر محور «مسلمان بودن» ملزم به «مسلمانی کردن» می کند.
در اسلام «شدنی» صرف «ادعای مسلمان شدن» کفایت کرده و وافی به مقصود جهت خود مسلمان دانی است در حالی که «باشندگی در اسلام» متضمن اشراف لگاریتمی از اعمال و رفتار مومنانه بر کلیت جوانب زیست مومنانه مومنین است.
با چنین قرائت با بداهتی، اسلام قبل از آنکه یک دین برای مسلمان ها باشد در قامت یک شریعت برای انسان ها معنا می شود.
بر این مبنا نباید «مسلمان شد» و باید «مسلمان بود»
نباید نماز خوان شد و باید نماز خوان بود.
نباید با حجاب شد باید با حجاب بود.
نباید ظلم ستیز شد و باید ظلم ستیز بود.
نباید عدالت طلب شد و باید عدالت طلب بود.
چنان اسلامی قبل از موضوعیت داشتن یا توصیه، طریقیت دارد و صراحت.
مهم نیست یهودی باشی یا مسیحی یا زرتشتی. مهم مسلمان «بودن» علی رغم هر «شدنی» از طریق نفی شیطانیت و نفسانیت و انانیت و قیام بر انسانیت و وحدانیت کردن است.
بر همین اساس است که فرضاً وقتی حکومت امر بر التزام بر «قانون حجاب» در سپهر عمومی می کند طبیعتاً با حجابان با این امریه مشکلی پیدا نمی کنند چرا که حسب موازین دین شان پیشآپیش و طوعاً خود را مقید به حجاب تعریف کرده اند. مشکل متعلق به اقشاری است که از طرفی خود را مسلمان معرفی و فهم و باور دارند اما به لوازم زیست مومنانه لاقیدند.
اقشاری که با اسم مستعار «سکولار» می کوشند تضادهای فکری و اعتقادی و رفتاری خود را با گریم «اسلام عرفی» استتار کنند.
تلاشی عبث برای گریز از این واقعیت محتوم که «سکولاریسم مزبور» از آن جهت که در ذات خود برخوردار از تناقض است بصورتی قهری واجتناب ناپذیر محکوم به زوال است.
پیش تر و در مطلبی مستقل متذکر این نکته شده بودم که با تاسیس و آغاز به کار تلویزیون فارسی BBC برای نخستین بار محققین و پژوهشگران علوم اجتماعی در ایران بصورت رایگان از یک لابراتوار ارزشمند از ناب ترین گونه های سکولاریسم بیمار در ایران برخوردار شدند که دست ایشان را جهت آسیب شناسی این نحله فکری تب دار در ایران باز کرده است.
اعتراف میمون و اخیر یکی از اصحاب این رسانه از عمق و بضاعت ایمان دینی و رفتارهای مسلمانانه، نمونه قابل وثوق از جنس و ماهیت دین و دین ورزی آن بخش از «مومنان بی عملی» است که به غلط ایشان را مصداق ناموفق بودن تجربه حکومت دینی در ایران می نامند.
مطابق اظهارات فرد مذکور:
««« ما یک خانواده جنوب شهری بودیم، خاستگاه مان خیابان اسمال بزاز و سیروس و مولوی. مادرم مثل خیلی مادرهای دیگه آن دسته از خانواده ها، زن معتقدی بود، نمازی می خواند و خیلی از اینکه من روزه می گرفتم و هیات می رفتم ذوق می کرد و پز می داد به زنهای همسایه. من البته مثل اسلافم بجز محرم و صفر و رمضان، باقیه ماهها در به در عرق و شراب بودم، مادرم هم هر وقت بو می برد دعوا می کرد و کلی راجع به مضرات الکل برای کبد و سلامتی برایم حرف می زد. منم همیشه البته تکذیب می کردم. تا اینجای ماجرا خیلی شاید عادی به نظر بیاد و تجربه و خاطرات خیلی از هم دوره های من همخوانی داشته باشه. اما ماجرا از آنجا واقعا عجیب می شود که بدانید پشت سرم در دفاع از من گفته بود محمد اهل عرقه، رو راسته، بچه با شرفیه – یعنی این زن سنتی توی معادلات فکری خودش تصور می کرد آدم عرق خور نمی توانه دو رو باشه، چون مستی و راستی(!)
یادمه واقعا ً آن سالها وقتی حالا بر اساس هر باوری می خواستم عبادتی بکنم، جدا ً با خلوص نیت بود، جداً هیات نمی رفتم برای دختر بازی (!) جداًً فکر می کردم دارم کاری حسینی می کنم، با همه ذره ذره وجودم، حالا حماقت بود یا نبود اصلا موضوع دیگری است. منظورم اینه که دنیا سیاه و سفید نبود، ما جنوب شهری ها بطور سنتی پاراگماتیست و اهل تساهل بودیم. جای مهر نداشتیم و آدم فروش نبودیم، جای نماز آب نمی کشیدیم، ته اعتقادی به دینی به جز این چیزی که الان تبلیغ می شود داشتیم»»»

مانیفست فوق، استراکچر دین و ایمان همان اقشاری است که در حال حاضر جمهوری اسلامی متهم به بی ایمان کردن ایشان شده و می شود.
مومنانی که به صفت ظاهر مسلمان اند و شیعه اند و اثنی عشری اند! اما همه اسلام و تشیع شان جز لقلقه زبان و یک ID چیز دیگری نیست و معلوم نیست به احتساب اسلام شان و دین شان و تشیع شان چه کاری می کنند که یک نامسلمان، بی دین و ناشیعه آن کار را نمی کند؟ و به احتساب اسلام شان و دین شان و تشیع شان چه کاری نمی کنند که آن نامسلمان بی دین و ناشیعه آن کار را می کند!؟
این همه بضاعت و عمق فهم دین و ایمان چنان مومنانی است که جمهوری اسلامی به غلط متهم شده ایشان را از مسلمانی کردن انداخته! به قطع و یقین دینی که کمترین اثر و نقشی در رفتار و گفتار فرد ندارد، دین نیست و ترش یا شیرین جمهوری اسلامی اگر کاری کرده آن کار این بود که این تضاد را بیرون ریخت و به ایشان تفهیم کرد که زیست مومنانه برخوردار از ضمانت اجراست.
می بخور، منبر بسوزان، مردم آزاری نکن نوعی لات بازی قیصرمآبانه از جنس محصولات «مسعود کیمیائی» است و در نقطه مقابل دینی است که اهتمام اش: می نخوردن و منبر نسوزاندن و مردم آزاری نکردن توامان است.
اخیراً اکبر هاشمی رفسنجانی در تبیین راهکارهای مرتفع کردن مشکلات فرهنگی جامعه اظهار داشت:
««« اسلام عزيز راه صحيح و غيرصحيح را به انسان معرفي كرده و در عين حال به بشر اختيار انتخاب داده كه راه نور يا ظلمت را انتخاب و به بهشت يا جهنم برود و هيچ جا اشاره نشده است كه بايد به زور انسان‌ها را به بهشت برد (!) ... مطمئناً اگر معارف اسلامي به صورت صحيح به ذهن و دل انسان‌ها و به خصوص جوانان ارائه و در اين راه از روش اقناع استفاده شود، مردم راه صلاح و رستگاري را انتخاب خواهند كرد.»»»
برخلاف نگاه افرادی نظیر اکبر هاشمی رفسنجانی و دیگر قائلین به چنین رویکردی محل مناقشه را باید در جائی دیگر کاوید.
محل مناقشه قبل از آنکه معطوف به دین گریزی مومنین از ناحیه سیاست های انقباضی و آمرانه یا غیراقناعی حکومت برای عزیمت اجباری مومنین به بهشت باشد! بازگشت به این واقعیت دارد که در یک برآورد منطقی چنان مومنینی به یک برآیند منطقی و محاسبه پذیر رسیده اند.
مسئله ایشان بحث اقناعی بر سر قابل فهم و قبول و حق بودن گوهر دین و فرائض ناشی از دین نیست. ایشان با پوست و گوشت و عقل و فهم و باور خود به صراحت اصل دین و اصلحیت و ارشدیت الگوهای زیست مومنانه رسیده و آن الگوها را تا بن دندان قبول دارند و پذیرفته اند زیست دین ورزانه بهداشتی ترین و بهینه ترین و اخلاقی ترین و سالم ترین شیوه برای تحصیل یک زندگی سالم و توام با سعادت دنیوی و اخروی است.
مشکل ایشان با دین نیست. همه حرف ایشان آن است که دین ورزی و زیست مومنانه علی رغم مستحسن و موثق و مبرهن بودن «سخت» است!
تن دادن به الگوهای زیست مومنانه از طریق مهار و مدیریت مطالبات لذت بخش و هوس بازانه و خوشبآشانه «نفس» هر چند تلاشی است خوش فرجام اما در عین حال تلاشی است سخت و پارادوکسیکال از جنس دیالکتیک های «خیامانه» با این لوگو که:
یارب تو جمال آن مه مهرانگیز
آراسته ای به سنبل و عنبر و بیض
پس حکم چنان کنی که در وی منگر
این حکم چنان بود که کج دار و مریز
اما حتی با پذیرش منطق قابل فهم «تعب بودن زیست مومنانه» باز این نیز نیمی از صورت مسئله است و سهم اصلی در رفتارهای هنجار شکنانه و نامتعارف اقشار دین گریز را قبل از دهان کجی به نظام دین سالار و الگوهای دینی باید در ناتوانی ایشان در تامین و تحصیل همان زندگی مترفانه با همه خوش باشی ها و لذت جوئی ها و شادی خواری های مطمع نظرشان جوئید.
قدر مسلم آن است به همان اندازه که زیست مومنانه سخت و محتاج همت عالی است زیست مترفانه و غریزی نیز بی نیاز از همت و عرضه و توانائی نیست!
صرف لذت جوئی و طرب طلبی و فریضه گریزی لزوماً بمعنای سهل الوصولی عواید و لذائذ زیست مترفانه و غریزی نیست.
تامین و تحقق یک زیست سرخوشانه حداقلی از توانائی شخصیتی در کنار تمکن و تمول و بنیه اقتصادی را نیز می طلبد. طبعاً در فقد توانائی جهت مرتفع کردن چنان حوائجی «ناتوانان» با ابتلا به نوعی «روسانتیمان» مستعد و مترصد نخستین بزنگاه بمنظور تخلیه خود از تراکم و انباشت آن مطالبات ذاتی و ارضاء نشده از طریق رفتارهای نامتعارف و پرخاشگرانه و انفجاری اند.
به قرائت «دکتر داریوش آشوری» انسان روسانتیمان (Ressentiment) را می توان مبتلا به نوعی احساس دشمنی تلقی کرد که فرد از آن طریق نسبت به آنچه به عنوان علت ناکامی خود می شناسد، به سرزنش آن پرداخته و احساس ضعف یا حقارت و چه بسا حسادت در برابر علت ناکامی خود را با آفرینش یک نظام از «ارزش های طرد کننده از سویی» و «پذیرنده از سویی دیگر» و از طریق حمله به آن «نظام مسلط» دست به انکار منشاء خیالی ناکامی هایش می زند.
پائیز سال 88 که جنبش موسوم به سبز توفنده در کف خیابان های تهران مشغول جوشیدن و خروشیدن بود جسورانه ذیل مقاله «جنبش سکس سبز» به صراحت و در پاسخ به کسانی که می گفتند:
در تهران خون جلوی چشم معترضین را گرفته!
عرض کردم:
خیر ـ آنچه جلوی چشم ایشان را (یا بخشی موثری از ایشان را) گرفته «خون» نیست بلکه «اسپروماتوزوئید» است! (اینجا)
هر چند واکنش مخاطب در آن مقطع بابت چنان صراحتی ترش روئی بود اما ظاهراً 3 سال فرصت لازم داشت تا اینک عموم کارشناسان به وجود بحران سکس در ایران اذعان کرده و سایت های مختلف آمارهای تحیرآوری از مبتلایان به خود ارضائی و تجاوز و لواط بین مردان و زنان اعم از جوان و مجرد و متاهل را ارائه کنند.
ـ بحران روابط جنسی در ایران 
ـ سایت رهائی از خود ارضائی 
ـ بحران روابط دختر و پسر در ایران
ـ ترک چهل روزه خود ارضائی
ـ رشد گسترده لواط و تجاوز جنسی بین مردان در ایران.
بر همین اساس اگر بتوان قائل به افتراق و امتناع و اکراه بخشی از جامعه از دین یا حکومت دینی بود چنان افتراقی را باید در میانه آن بخش از شهروندانی جستجو کرد که اولاً در تقید به فرائض زیست مومنانه معسورند و هم چنان که در تامین غرائز خوش باشانه و حوائج مبتهجانه ، ناتوان و الکن و معذور!
نکته قابل اثبات و توجه آن است که این جماعت ناتوان با ابتلا به «واگرائی» ناتوانی خود در تقید به دین و عجزشان در تامین حوائج غریزی و سکشوال و شادباشانه را از طریق بالا رفتن از دیوار سیاست و اتخاذ مواضع و شعارهای شاذ سیاسی استتار می کنند و بنوعی فریاد می زنند. در حالی که در همین جمهوری اسلامی و علی رغم همین محدودیت ها و تنزه طلبی ها و سیاست های انقباضی و آمرانه حکومت، تواناترین بی دینان بدون کمترین مشکل سیاسی با حکومت و بدون توجه به ماهیت حکومت و انسدادها و محدودیت های حکومتی با فراغ بال با اتکای بر توان فردی، شخصیتی و مالی شان در عمق عیاشی و خوش باشی و جفت یابی و شادی خواری خود غوطه وراند.
نقطه مقابل ایشان «بینوایانی» از حیث شخصیت و جنسیت اند که نه می توانند تضاد هویت دینی خود با واقعیت دین را ترمیم کنند و نه عرضه گناه و خطا و فساد را دارند! ایشان را رندانه می توان نسلی بی عرضه در ایجاد رابطه با جنس مخالف و تامین نیازهای سکشوال دانست! نسلی «حـ...ـی» و در عین حال «جـ...ـی» که به شهادت آمار بالای سایت های مبارزه با «خود ارضائی» مشغول مبارزه با ناتوانی ها و بی عرضگی های خود از طریق ذهنی گرائی سکشوال اند.
با وامگیری مُحرّف از بیان جامی:
چون میسر نیست ایشان را «کام» او
عشق بازی می کنند با «یاد» او!
درد ایشان «نبود آزادی اجتماعی» نیست بلکه از «فقد عرضه شادباشی و طرب» در رنج اند! مشکل ایشان با حکومت این نیست که چرا حکومت در احوال شخصیه ما دخالت می کند بلکه برای استتار ناتوانی خود در تامین مطالبات سکشوال و لذت جویانه و شادباشانه شان از طریق جلب دلربایانه جنس مخالف، زیرکانه با متهم کردن حکومت به ایجاد فضاهای انسدادی، خودفریبانه در حال القای این توهم به خود و دیگرانند که: ما می توانیم اما حکومت دینی نمی گذارد!
وضعیت ایشان بمثابه آن جوانی است که پیش تر(مقاله حباب) وضعیت و مشکل اش را با صراحت و تلخی برایش ترسیم کردم وقتی در تارنمایش متوسل به این هذیان شده بود که:
«اکنون پنج سالی می شود که با هیچ زنی سکس نداشته ام و بشدت دلتنگ آنم تا صبح خود را در حالی آغاز کنم که زنی زیبا در بسترم آرمیده باشد و با بوسیدن اش در آغاز صبح عطر و حلاوت لب های با طراوت اش را در اعماق وجودم جاری کنم!»
هذیانی که وقتی در ذیل نوشته ایشان تصریح داشتم:
جنابعالی به قطع و یقین نه تنها پنج سال بلکه هرگز و با هیچ زنی در طول عمر خود هم بستر نبوده اید تا بدانید با بوسیدن صبحگاهی معشوق تان مجبورید بجای عطر و رایحه دل انگیز لبانش، بوی گند و تعفن دهان ایشان را تحمل فرمائید همچنانکه آن علیا مخدره نیز محکوم به تحمل بوی گند دهان شما قبل از مسواک صبحگاهی خواهند بود!!! مشکل شما آن است که در دنیای تخیلی تان «تولیدات هالیوود» را واقعاً باور کرده اید که در آن جناب «براد پیت» سینی صبحانه را در بستر برای «آنجلینا ژولی» آورده و آن علیا مخدره نیز با همان آرایش دست نخورده گیسوان و رُژ لب دست نخورده از شب قبل با لبخندی ملیح شوی خود را میهمان عطر دل انگیز بوسه ای داغ می کنند!
البته تخیل زیبا و دل انگیزی است اما شوربختانه واقعیت ندارد.
گوشزد این واقعیت تلخ به آن جوان بود (ایضاً دیگر تخیل گرایانی مانند ایشان) که اسباب ترشروئی و تکدر خاطر آن ذهنیت مالیخولیائی و متوهم و تخیل گرا و ناتوان در تامین حوائج تنانه را بغایت فراهم کرد.
کشش سکشوال بین دو جنس مخالف امر نوینی نیست و به قامت تاریخ انسان، حضور و ظهور داشته و طرفین بسته به خرده فرهنگ های خود این خواست ذاتی را با کم مسئله ترین شکل ممکن بین خود مرتفع می کردند.
آنچه که این کشش طبیعی را بدیع کرده مختصات مدرنیته است که از طریق سلیقه سازی و ذائقه پروری و زیاده طلبی و نامتعارف خواهی «سکس» را مبدل به بحران کرده. بحرانی که در آن متقاضیان جملگی و بدون عنایت به مختصات و داده ها و داشته های فردی و اجتماعی و اقتصادی شان کماکان «زن» می خواهند اما با این تفاوت که ابعاد و استانداردهای آن زن مطمع نظر دیگر در سطح «کوکب» دختر همسایه نیست و ایشان کمتر از «آنجلینا جولی» و «پاملا اندرسون» و ایضاً سرکار علیه «نیکول کیدمن» را اساساً قبول ندارند!
پیش تر با تمرکز بر بحث «فروید» رفتارهای هیستریک با گریم سیاسی یک کاریکاتوریست به خارج گریخته در اثبات پرخاشگری ناشی از ناکامی های سکسی وی و امثال وی را از طریق اعتراف صادقانه ایشان به ناتوانی اش در ایجاد رابطه با جنس مخالف را واکاوی کرده بودم (مقاله از مجید سوزوکی تا اکبر گنجی)
هم چنانکه در مطلب قبلی (حباب) نیز اشاره به اعترافات یکی دیگر از این ناتوانان جنسی داشتم که صادقانه اذعان می داشت:
««« تقصیر قشر جوان و بخش عظیمی از جامعه نیست که روشنفکران دینی، اصلاح طلبان، ملی مذهبی‌ها و ایدئولوگ‌ها محسن نامجو گوش نمی دهند، آواتار تماشا نمی‌کنند، اسپرسو نمی‌نوشند، دوستی ندارند که برایشان در پارک گیتار بنوازد، دوست دختر یا دوست پسر ندارند، به اینترنت پر سرعت نیازی ندارند، رقص را جلف می‌دانند، وقتشان را با آب‌بازی تلف نمی‌کنند، ابرو برنمی‌دارند، به رنگ‌آمیزی درو دیوار شهرها اهمیت نمی‌دهند... نسل جوان می‌خواهد بشنود، بگوید، بخندد، بنوشد، برقصد، ببیند، زندگی‌ کند. مساله ایران این نیست که کار نیست، آزادی نیست، رفاه نیست... در وهله اول این است که زندگی نیست(!) و زندگی را همان چیزهای کوچک و پیش پا افتاده‌ای تشکیل می‌دهند که نه در خبرها چندان ظاهر می‌شوند و نه در تحلیل‌های سیاسی و نه در بیانیه‌های تحت هر شرایطی.»»»
تنها نکته لازم به ذکر در اعترافات بالا آن است که معترف نمی تواند صادقانه بگوید:
مشکل ما آن است که در تامین گفتن و خندیدن و نوشیدن و رقصیدن و ایضاً خوابیدن! ناتوانیم و فرافکنانه این ناتوانی را از طریق متهم کردن حکومت در دخالت در احوال شخصیه خود استتار می کنند والی در همان کشوری که ایشان مدعی تنگناهای خوش باشانه از جانب حکومت اند، آنانکه توان و روحیه و استعداد و بن مایه کامجوئی و یارجوئی را دارند بدون توجه به سیاست و مضایقه های حکومت مشغول شراب و کباب و رُباب شانند.
شفاف ترین ایشان دو تن از اصحاب پیوسته به BBC فارسی اند که علی رغم آنکه دیگر در فضای انسدادی جمهوری اسلامی ایران نیستند کماکان مطالبات سرکوب شده خویش از ناحیه ناتوانی در ارضاء آن نیازها و مطالبات تنانه را با رساترین شکل ممکن ازطریق انتشار عکس های زیرو با صداقت فریاد می زدند.

عکس هائی که با گذشتن از ظواهر و با استعانت از اصل طلائی «فضای زندگی هر کس به اندازه نیازهایش است» اثباتگر آن است که ایشان شفاف تر و صادق تر از بقیه و بدون خودفریبی و بشکلی کاملاً عریان مطالبات و کمبودهای اصلی خود را بر سر دست گرفته و فریاد می زنند.
بینوایانی که از ناحیه عجز خود در تعامل با جنس مخالف از آن نرم تنان نحیف که به تعبیر شوپنهاور و از منظر ژنریک چیزی جز دو برآمدگی و یک فرو رفتگی نیستند (مقاله آسمان سیاهآن چنان غولی مهیب و دست نایافتنی از لذت می سازند که خود اولین قربانیان آن مهابت هیولاگون می شوند.
بالغ بر ده سال پیش در تحلیل شهرآشوبی های بوقوع پیوسته در تهران بر این نکته تصریح داشتم که بخش غالبی از چریک بازی های شهری جوانان بمنظور تخلیه آدرنالین انباشته ایشان است تا در فرای قهرمان بازی های سیاسی، بمثابه «ماریوس» معروف بینوایان «ویکتور هوگو» از دل انقلابی گری های خود در کوچه پس کوچه های پاریس نهایتاً کوزت افسانه ای شان را بیابند.
در يک وضعيت نُرمال و سامان مند برای جوان حضور در معيت محبوب در يک بعد از ظهر دل انگيز در يک کافی شاپ و اختلاط بر سر رُمانهای ميلان کوندرا! در کنار صرف يک فنجان کاپوچينو بسيار دل انگيز تر و شوق آورتر از مشارکت در ميتينگ ها و تجمعات سياسی خشونت آميز است.
جوانی که شیوه حضورش در جامعه با پارسا کيشی آمرانه و خشن تعریف شده در ضمير ناخود آگاه به انتقام کشی از ناتوانی شخصيت خود در تامين نيازهای اروتيک اش متوسل می شود. (اینجا و اینجا)
از میانه نسوان نیز نباید از این واقعیت غافل ماند که مونثینی که از یک طرف کشش و رغبتی به زیست مومنانه نداشته و در چنان فضائی احساس خفقان می کنند و هم زمان از ناحیه «فقر توجه» انباشته از کمپلکس توجه طلبی اند (مقاله پیکار چادر و دکلتهو از جانب دیگر بصورتی غیر ارادی و ذاتی نیز مبتلا به میل جلوه گرانه زنانه اند طبیعتاً با هر بار ابتلا به Ovulation و افزایش میل و کشش ذاتی به جنس مخالف در این دوران و ترغیب غیر ارادی به هر اندازه بیشترجلوه گری تنانه بمنظور کسب توجه از میانه مردان، قهراً و منطقاً در نبود «محیط محفوظ» عرصه خیابان را کانون تخلیه نیاز توجه طلبانه شان خواهند کرد. آن هم خیابانی که هر چند آکنده از ذکورانی لاقید به دین و راغب به نسوان است اما به همان اندازه نیز ناتوان در امر جفت یابی و ایجاد وصلت و رابطه با پری رویان مطمع نظرشانند.
این عدم توازن جلوه گری و جلوه خری و محروم ماندن «پری وشان» از لذت «انتخاب شدن» و «امتحان شدن» و «تحسین شدن» منجر به همان سندروم آشنائی می شود که «آرتور کستلر» از آن تحت عنوان سیندرلاهای به جبر انقلابی شده نام می برد که در هیچ مجلس رقصی از ایشان دعوت به عمل نیآمده! (مقاله ایضاحی بر از عسگر گاریچی تا سعید عسگر)
آفتی آشنا که لزوماً اختصاص به جمهوری اسلامی ندارد و در رژیم پهلوی نیز علی رغم آنکه لاقیدی و آزادی های اجتماعی تا مرز بی اخلاقی های لجام گسیخته بنحو احسن! مهیا بود اما با وجود این باز هم لشکر خاموش بینوایان در آن فضای بغایت آزاد نیز در حسرت یابش و رُبایش دلبرکان در کمین فرصتی چون انقلاب اسلامی بودند تا عقده ناتوانی خود در تامین مطالبات سکشوال شان را از طریق انقلابی گری تخلیه و تشفی خاطر دهند.
این واقعیتی غیر قابل کتمان است که جمیع انقلابیون سال 57 را نمی توان منتسب به اقشار برخوردار از آگاهی انقلابی دانست. قدر مسلم آن است که در فرآیند انقلاب اسلامی ایران در کنار رهبری کاریزماتیک آیت الله خمینی و مشارکت آگاهانه اقشار گسترده روحانی و دانشگاهی و مذهبی، خاستگاه بخشی از انقلابی نمایان بعضاً از میانه گرسنگان جنسی بود که از فرصت انقلاب بهره لازم را بردند تا سرکوب های جنسی خود را پرخاشگرانه تخلیه کنند.
پیش تر در مقاله «از مجید سوزوکی تا اکبر گنجی» گنجی (و ایضاً محسن مخملباف و جوانانی مانند ایشان در دهه 50 را) در مقام نماد چنان اقشاری به ارزیابی نشسته بودم که به صراحت و صداقت سالها بعد اعتراف کرد:
«زمان شاه چون نمی توانستیم عاشق بشیم! لاجرم (انقلابی شدیم) عاشق افکار شریعتی می شدیم.» (اینجا)
«لاسه هالستروم» کارگردان سرشناس سوئدی در فیلم سینمائی و معروف «شکلات» ویترینی جهت دار و تاویل گرایانه از یک وضعیت آنومیک در یک دهکده مفروض به تصویر می کشد که پرشباهت به مشکل این بخش از شهروندان ایرانی است.

مصافی نفس گیر، نامنعطف و بعضاً شیطنت آمیز بین تصلب دین ورزانه یک کشیش سنت گرا با یک زن شکلات فروش.
چینش شیطنت آمیز بین یک روحانی متحجر بنمایندگی از تمامیت دین! و زنی زیبا با شکلات هایش در مقام و نماد سکس و اصالت لذت!
در «شکلات» بیننده در میانه یک دو قطبی نامنعطف تعلیق شده بود. یک دو قطبی باینری که در آن کشیش دهکده رسالت تاریخی و مذهبی اش «سرکوب نفس» بود همچنانکه «ژولیت بینوش» نقش و مسئولیت «رهائی در نفس» لذت جو و شادی طلب را عهده داری می کرد.
جدالی محکوم به «هزیمت دین» بر اساس دیکته و القای این سوال برخوردار از پاسخ! به مخاطب که اساساً چه ضرورت و لزومی به مبارزه با لذت است؟
شیطنتی زبردستانه بمنظور استتار گزینه «مدیریت نفس» در کنار دو گزینه محتوم فرض شده «سرکوب نفس» و «رهائی در نفس».
بقول و تعبیر «میرآندا لیمبرت» معامله ای با شیطان برای زیبا و باهوش شدن و دلبری کردن! (اینجاو یا به تعبیر «مجلسی» در دوگانه با خدائی و بی خدائی:
با خدا بودن و پادشاهی کردن (سلطه بر نفس) و بی خدا بودن و هر چه خواهی کردن. (رهائی در نفس)
همان گونه که پیشتر ذکر شد همه مسئولینی که طی 33 سال گذشته در جمهوری اسلامی با شهروندان مجادله اقناعی یا تحکمی بمنظور رعایت شعائر دین می کنند متوجه نیستند مشکل بد حجابان یا روزه خواران یا می گساران و لاقیدان به مقیدات دینی، ناآشنائی ایشان با الگوی «به زیستی دین» نیست. ایشان بخوبی می دانند الگوی های زیست مومنانه الگوهائی بهینه و تضمین کننده یک زندگی بسامان و پاک واخلاقی است.
بی جهت نباید با ایشان جدال عقلی بر سر صلاحیت الگوهای زندگی دین ورزانه کرد.
از سوی دیگر ایشان به همان خوبی نیز می دانند زندگی مومنانه علی رغم سالم بودنش بسیار سخت نیز هست!
لذا همه مشکل ایشان آن است که:
علی رغم وقوف شان به اصالت زیست مومنانه لیکن بواسطه تعب بودن چنان زیستی مایلند فرصت خود را به زیست مترفانه و رهائی در نفس و بهره وری از کمال لذت تخصیص دهند.
محل مناقشه بر سر «آزادی در نفس» و «آزادی از نفس» است.
دعوا بر سر جنس و بـِـرَند (Brand) آزادی است.
بحث آزادی در سیگار کشیدن یا نکشیدن نیست!
بحث بر سر نوع سیگار است.
نظام ایشان را امر بر کشیدن «بهمن» می کند و ایشان تاکید بر «مارلبرو» دارند و در حالی که از اساس ناتوان در ابتیاع مارلبرواند!
دعوای متقاعد یا مجاب کردن نیست. جدال سلیقه است و هنجار و الگوی زیست مومنانه در مقابل زیست دلبخواهانه!
هم چنانکه علی رغم ارجحیت شان به زیست مترفانه در مقابل زیست مومنانه. علی رغم «نفی بهزیستی دینی» در ازای «جذب خوشزیستی دنیوی» اما در عمل فاقد توان و عـُرضه و استطاعت لازم شخصیتی و معیشتی بمنظور تامین لوازم عینی و ذهنی یک زندگی خوشبآشانه اند و بمنظور استتار آن فقر شخصیتی و معیشتی متوسل به گریم خود ازطریق شعارهای سیاسی و سکولاریستی و دین گریزانه و دین ستیزانه می شوند.
بینوایانی که نه عُرضه یلگی در نفس و حصول مُراد غرایز را دارند و نه از عهده مدیریت نفس شان بر می آیند و نه سرکوب آن کشش را اقبال می کنند.
ایشان را می توان نسل پــِرت و از دست رفته ای دانست که محصول برون ریخت تضاد شخصیتی شان از جوار انرژی رها شده از فرهنگ محمول بر انقلاب اسلامی سال 57 ایران اند.
نسلی که ظاهراً باید تن به این واقعیت اجتناب ناپذیر بدهند که اگر نتوانند با «تقویت اعتماد بنفس» خود را از این برزخ هویت و بلاتکلیفی شخصیت و دلگی فرهنگی برهانند، لاجرم مجبور خواهند بود ضمن برسمیت شناختن خود در موقعیت «خسرة الدنیا و الآخرة» نهایتاً با «عطار نیشابوری» برای خود همدلی و هم زبانی کنند:
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کین خمار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
بجوئید ای عزیزان کین کدام است

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

بازگشت فتنه!



 خبر بازگشت قریب الوقوع «مهدی هاشمی» به ایران چنانچه صحت داشته باشد خبری معنادار و حائز اهمیت است.
بویژه آنکه سایت خودنویس متعلق به نیک آهنگ کوثر خبر داده:
««« خبرها در باره بازگشت مهدی هاشمی به ایران در حالی منتشر می‌شود که به‌زودی مدارک و مستندات مربوط به اقدامات فرزند رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام از جمله تلاش‌هایش در سال‌های بعد از خروج از ایران علیه رهبری جمهوری اسلامی در اختیار دادگاهی در تورنتو قرار می‌گیرد و معلوم نیست آزاد شدن این مدارک و قرارگیری آن‌ها در دسترس عموم چه تبعاتی برای خانواده هاشمی رفسنجانی خواهد داشت»»» (اینجا)
خود نویس در ادامه این وعده را داده که هم زمان با آزاد سازی اسناد مزبور اقدام به انتشار آنها می کند.
بازگشت مهدی هاشمی بعد از 3 سال فراخوان قوه قضائیه اینک و با چنین وضعیتی را می توان روشن شدن موتور ماشین سیاسی «اکبر هاشمی رفسنجانی» برای ورود و تاثیر گذاری در انتخابات ریاست جمهوری سال آینده تلقی کرد.
ظاهراً قرار است با بازگرداندن «مهدی» و قبول دادگاهی کردن وی و ایضاً اطلاع رسانی از فعایت های پشت پرده وی و تیم اش علیه رهبری، غیر مستقیم دادگاه مهدی را مبدل به واریته ای سیاسی کنند تا از این طریق نزد آرای خاکستری و زاویه دار با نظام دلربائی کرده و بنفع خود و نزد مخالفان رهبری برای خود کسب اعتبار کنند و از این طریق «ایشان ها» را منجی کشور و برخوردار از شجاعت و واقع بینی جهت همآوردی با کسانی معرفی کنند که مخالف حاکمیت مشی اعتدالی مطمح نظر «ایشان هایند»!
فتنه نوینی که ظاهراً «خودنویس» نیز یکی از اجزای این پازل است و قرار است به صفت ساده اندیشی همیشگی اش نقش غضنفر را در این پازل عهده داری کند. البته اگر با حسن نیت تنها عنصر ساده اندیشی را ملاک این داوری بدانیم و نخواهیم زد و بند و سبیل چرب کردن در پشت پرده را باور کنیم!
بازی نوینی که می توان آن را یکی از قطعات پازل سناریوی انتخابات سال 92 در ایران تلقی کرد که پیش تر در «گلوله های کاغذی» به آن اشاره شده بود. (اینجا)


۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

نبرد فیلم ها!



بالغ بر 9 سال پیش و در آغاز لشکرکشی عظیم ارتش ایالات متحده به خاورمیانه و در هنگامه طرح «خاورمیانه بزرگ دمکراتیک» توسط «جورج دبلیو بوش» به صراحت بر این نکته تاکید کردم:
بازی کردن با مفهوم دمکراسی در خاورمیانه ریسک بالائی دارد و با توجه به اینکه از ناحیه سیاست های نامتوازن و حمایتی ایالات متحده از تل آویو طی 50 سال گذشته خاورمیانه بر روی گسلی عمیق و عظیم از «نفرت ضد آمریکائی» فرورفته لذا استقبال از هر نوع حرکت یا حکومتی دمکراتیک در این منطقه قهراً منجر به سمتگیری و سویه ضد آمریکائی «ایشان» خواهد شد.(مقاله دیوانه از قفس پرید)
این واقعیتی قابل انتظار بود که بازی کردن با مفهوم دمکراسی در خاورمیانه ای با چنین مختصات بمعنای خارج کردن غول «آمریکا ستیزی» از بطری بود که واشنگتن تحت هیچ شرایطی امکان مهار یا بازگرداندن آن را نخواهد داشت.
گــُر گرفتن آتش خشم ضد آمریکائی مسلمانان در عرض کمتر از یک هفته بعد از انتشار فیلم موهن «بی گناهی مسلمانان» طی ایام جاری برجسته ترین نمونه از خصم بدخیم مسلمانان نسبت به ماهیت حضور و رفتار آمریکائی ها در منطقه است. خصمی که به چابکی در کمین اولین فرصت برای دلیری کردن و اثبات و ابراز موجودیت و عینیت و برائت خود از آمریکائیان است.
علی رغم غیر قابل کتمان و انکار بودن اصالت چنین خصمی اما ساده اندیشی است چنانچه انتشار آن فیلم موهن و تحولات ناشی از آن خلق الساعه و تصادفی فهم و باور شود!
شواهد و قرائن موید آن است که فیلم «بی گناهی مسلمانان» را می توان پروژه ای زیرکانه و با غلظتی بالا از مجموعه «بازی های کثیف» و در چارچوب رقابت های انتخابات ریاست جمهوری جاری در ایالات متحده و با عاملیت تل آویو ـ لندن درک و تبیین کرد.
از آنجا که فیلم در کارگاهی حرفه ای و استودیوئی هالیوودی تهیه نشده و ساختار آماتورگونه و ضعیف اش نشان می دهد اولاً فیلم مزبور بصورت سفارشی تهیه شده و ثانیاً سفارش دهندگان محدودیت زمانی داشته اند و اصرار داشته اند سفارش شان در اسرع وقت و در موعد مقرر (11 سپتامبر) در جدول پخش قرار گیرد! تا سناریو در همان تاریخ و از طریق تحریک مجدد خاطره جمعی و تلخ آمریکائیان «از این روز» کلید بخورد.
تجربه تاریخی نیز دلالت از قرابت هائی مشهود از مشابهت پروژه «کشتن سفیر آمریکا در لیبی» با کشته شدن «ایمبری» کنسول آمریکا در تهران در ماجرای سقاخانه آشیخ هادی با مدیریت سفارت انگلستان دارد!
سابقه موضوع را از آنجا می توان کاوید که بعد از سخت سری «اوباما» در پرهیز از جنگ طلبی اسرائیل علیه ایران تل آویو به این قطعیت رسید که «اوباما» را باید نیروئی از دست رفته برای خود تلقی کند.
برای اسرائیل این واقعیتی بدیهی است که سنتاً روسای جمهور آمریکا در صورت موفقیت شان در دور دوم، به اعتبار آنکه دیگر فرصتی برای بازگشت به قدرت ندارند بر همین اساس دیگر رغبت و دلیلی جهت باج دادن به اسرائیل و لابی قدرتمندش در آمریکا (ایپک) ندارند تا ایشان بتوانند به اعتبار توان مالی و سلطه رسانه ای شان از روسای جمهور آمریکا دلربائی توام با باج خواهی کنند.
بر همین اساس دولتمردان اسرائیل سنگین ترین فشار خود را با شدیدترین شکل ممکن طی چند ماه گذشته بر گرده «اوباما» اعمال کردند تا به هر شکل ممکن وی را مجاب و متقاعد به تهاجم نظامی به ایران کنند. ایشان بخوبی می دانستند اگر در این ایام نتوانند اوباما را مجبور به تهاجم نظامی به ایران کنند بعد از انتخابات و در صورت موفقیت وی، دیگر دست اسرائیلی ها به پر شال اوباما نیز نخواهد رسید و معمولاً در چنان شرایطی دست روسای جمهور آمریکا برای اخذ تصمیمات بزرگ آن هم بدون دلنگرانی بابت فشار اسرائیلی ها و گروه های حامی ایشان باز است. لذا استبعادی نداشت تا در فردای انتخاب مجدد اوباما و با روی کار آمدن رئیس جمهوری جدید در ایران طی سال آینده «اوباما» در اقدامی جسورانه بسمت بهبود مناسبات با ایرانی برود که فاقد چهره رادیکالی مانند احمدی نژاد است.
این امر از آن جهت اهمیت بیشتری می یابد که ایران نیز متقابلاً و محتملاً بتواند دنیا را با نتیجه کمّی انتخابات ریاست جمهوری سال آینده خود «سورپرایز» کند!
قدر مسلم اگر ایران در انتخابات ریاست جمهوری سال 92 بتواند بار دیگر با کشاندن اکثریت شهروندانش پای صندوق های اخذ آرا مشارکت میلیونی و بالتبع مشروعیت بالای خود را به دنیا نشان بدهد در آن صورت اوباما نیز برای نزدیکی به ایرانی بدون «احمدی نژاد متهم به تندروی» و «مستظهر به دمکراسی قابل وثوق» بوضوح از دست هائی بازتر برخوردار خواهد بود.
تجربه تاریخی نیز نشان داده پایوران در جمهوری اسلامی بخوبی و بموقع با مختصات و راهکارهای مشارکت گسترده شهروندان ایرانی در انتخابات تسلط و آشنائی دارند.
منطقاً با چنین چشم اندازی، حزم اندیشی حکم می کرد تا اسرائیلی ها بجای تن دادن به شکست در فردای انتخابات ریاست جمهوری آمریکا اقدامات لازم بمنظور رساندن امداد به رقیب اوباما و بر هم زدن معادله بر علیه ایران را طراحی و عملیاتی کنند. خصوصاً آنکه «میت رامنی» در جمیع موضع گیری و سخنرانی های انتخاباتی اش با گارد تهاجمی علیه ایران اسباب رضایت جنگ طلبان اسرائیلی را بنحو احسن فراهم آورده بود.
بر همین مبنا می توان انتشار فیلم «بی گناهی مسلمانان» را کلید خوردن پروژه ای دو منظوره از جانب اسرائیلی ها و با مشارکت دولت انگلستان تلقی کرد که دو هدف توامان را تعقیب می کرد.
هدف نخست کمک رساندن به «میت رامنی» رقیب انتخاباتی اوباما بود که علی رغم درخشش نسبتاً قابل قبولش اما تا قبل از انتشار فیلم «بی گناهی مسلمانان» کماکان در عموم نظر سنجی ها از اوباما عقب بود.
عقب ماندگی که در فردای انتشار فیلم «بی گناهی مسلمانان» و در قفای ترور سفیر آمریکا در لیبی و اوج گرفتن جو ضد آمریکائی در جهان اسلام و بمثابه یک امداد غیبی معادله قدرت و محبوبیت اوباما در آمریکا را متوقف کرد. رامنی و تیم انتخاباتی اش به برکت جنازه «جان کریستوفر استیونز» (سفیر کشته شده آمریکا در لیبی) و از طریق زیر سوال بردن سیاست خارجی ناموفق اوباما که منجر به گسترده شدن ضدیت با آمریکائیان در خاور میانه شده است کوشیدند رقیب را زیر ضربات خرد کننده خود نزد افکار عمومی آمریکائیان به انزوا بکشانند.
شدت و حجم ضربه تا آن اندازه بالا بود که طی 48 ساعت اولیه اوباما و تیم انتخاباتی اش عملاً مبتلا به فلجی سیاسی شده بودند.
اما هدف دوم و اساسی تر در پروژه «بی گناهی مسلمانان» تله بودن این پروژه بمنظور به انزوا کشاندن و منفور کردن ایران در افکار بین الملل بود تا از این طریق در فردای پیروزی محتمل نامزد مورد وثوق اسرائیلی ها در واشنگتن، دست وی برای برخورد با ایران بنحو احسن باز باشد. خصوصاً آن که سران جمهوری اسلامی موفق شده بودند علی رغم فشار و تحریم های سنگین آمریکا میزبانی موفقیت آمیز اجلاس سران غیر متعهدها را در تهران بر عهده گرفته و عملاً شکست سیاست منزوی کردن خود را به رخ واشنگتن بکشند.
ظاهراً برآورد طراحان پروژه مزبور از واکنش ایران نسبت به فیلم «بی گناهی مسلمانان» برگرفته از تجربه «سلمان رشدی و فتوای تاریخی آیت الله خمینی» بود. نازک اندیشان این «بازی کثیف» مبنای فرضیه خود از عملکرد تهران را مبتنی بر این قرار داده بودند که در فردای انتشار فیلم مزبور به سنت «فتوای ارتداد رشدی» و با توجه به ضریب بمراتب تندتر و شنیع تر اهانت صورت گرفته در این فیلم به ساحت پیغمبر اسلام، به قطع و یقین رفتاری مشابه رفتار آیت الله خمینی در برخورد با کتاب آیات شیطانی را از جانب تهران مشاهده خواهند کرد و در آن صورت این فرصت طلائی در اختیار اصحاب رسانه جهانی که در انحصار صهیونیستها بوده، قرار خواهد گرفت تا با دامن زدن به ترشروئی از رفتار ضد آزادی بیان و خشونت آمیز(!) ایران تجربه شیرین «انزوا و اجماع جهانی علیه ایران» را بازتولید کرده و بدین ترتیب خواهند توانست مشروعیت لازم برای برخورد با «ایران مخل نظام بین الملل و آزادی بیان» را با نازل ترین شکل ممکن فراهم آورند.
با چنین برآیندی بود که سکوت معنا دار دولت ریاض در بحبوحه شهرآشوبی مسلمانان در دفاع از ساحت پیامبرشان قابل فهم می شد! ظاهراً در پروژه مزبور دولت ریاض قبلاً توجیه شده بود که علی رغم ادعای «خادم الحرمین شریفین» داشتن اینجا خویشتن داری کند تا پروژه خودزنی تهران اتفاق بیفتد.
بی دلیل هم نبود در میانه این کارزار خون چکان ناگهان رسانه تحت امر دولت انگلستان نیز (BBC) بدون موضوعیتی خاص دلتنگ «سلمان رشدی» شد و عجولانه خود را برای انجام مصاحبه به رشدی رساند(!) و به زبان بی زبانی مشغول القای پنهان و یادآوری تجربه رشدی در ضمیر ناخودآگاه مسئولین ایران شد تا نامحسوس به ایشان دیکته کند:
ره چنان رو که پیش از این رفتی!
تنها نکته مغفول مانده از جانب طراحان پروژه، برآورد غلط ایشان در کودن فرض کردن رهبران ایران بود! ظاهراً به زعم ایشان مسئولین در ایران از صدر تا ذیل مشتی عنصر ایدئولوژیک نامنعطف اند که می توان با تحریک انگیزه های اعتقادی، ایشان را به واکنش های عصبی و مطمع نظر خود وادار کرد. لذا بدیهی ترین واکنش محتملی که طراحان این بازی کثیف از جانب ایران فرض کرده بودند صدور فتوائی شبیه فتوای ارتداد سلمان رشدی از جانب رهبری ایران بود. اما وقتی در روز واقعه و علی رغم توقع، خود را مواجه با پیغامی از جانب رهبری ایران دیدند که در عین حال که عقبه فیلم را ارزیابی و افشا و نکوهش کرده اما برخلاف هندسه طراحان، وارد بازی ایشان نشد بر این اساس کلیت پروژه مبدل به «ضد خود» شد و چون از ابتدا با فرض واکنش مطمع نظر خود از رفتار محتمل ایران، پروژه را طراحی و عملیاتی کرده بودند لذا گشاده دستانه و بدون پیش بینی رفتاری متفاوت از ایران «خرج» آن را تا آن درجه زیاد کرده بودند که با «جا خالی بموقع» ایران تیرشان کمانه کرد و بحران به خودشان بازگشت و کل جهان اسلام را بر علیه تمامیت آمریکا و متحدین اش شوراند!
این در حالی است که در فاز نخست پروژه نیز لقمه دندان گیری نصیب طراحان توطئه نشد و اوباما و تیم وی نیز نشان دادند در این مبارزه دست خالی نبوده و به اندازه حریف با قواعد «بازی کثیف» آشنائی و تبحر دارند.
رو کردن فیلم سخنرانی «میت رامنی» علیه حامیان اوباما پاتک قدرتمند تیم رئیس جمهور سیه چرده آمریکا بود که از این طریق فراست خود را در کوبیدن بموقع کارتی موثر بر روی میز را به اثبات رساندند. (فیلم سخنرانی رامنی)
حریفی که از جوار بحران فیلم «بی گناهی مسلمانان» مشحون از سرمستی و کامیابی  با زیرکی توانسته بود از ترکش های فیلم مزبور و ازناحیه جریحه دار کردن افکار عمومی در آمریکا با توسل به جنازه سفیرشان در لیبی (که علی الظاهر می بایست لیبیائی ها خود را مدیون آمریکا به اعتبار تشریک مساعی ایشان در نابود کردن حکومت قذافی بدانند) و تظاهرات گسترده ضد آمریکائی مسلمانان در جهان، مشی و سیاست خارجی اوباما را در داخل بنحو موثری زیر سوال ببرد و از این طریق روند محبوبیت رو به رشد اوباما در افکار عمومی آمریکائیان را معکوس کند. با پاتک موثر و بموقع تیم «اوباما» از طریق انتشار بموقع فیلم «سخنرانی رامنی» اینک طرفین یکدیگر را در موقعیت «پات» قرار داده و می بینند.
موقعیتی که به اوباما این فرصت تنفس را می دهد تا ضمن تجمیع و بازسازی مجدد نیروهای منهزم شده اش در «نبرد فیلم ها» اکنون با توان و آریش قوائی مجدد به رینگ رقابت انتخابات بازگردد.
نبردی که با صریح ترین شکل ممکن اثبات کرد:
اصالت قدرت در امر سیاست جواز شناعت در هر شکل و اندازه ای است!

۱۳۹۱ شهریور ۲۷, دوشنبه

موج سواران!


هفته نامه آسمان اخیراً مصاحبه ای با آقای «علی شکوری راد» یکی از اعضای «حزب مشارکت» انجام داده (اینجا) و در بخشی از این مصاحبه ایشان در بررسی آسیب شناسانه اغتشاشات سال 88 اظهار داشته اند:
««« اگر بخواهیم فضا را سیاسی کنیم باید صداها و پالس هایی که درمجموعه منتقدین هست به گونه ای باشد که خیلی طرف مقابل را تهدید و تحریک نکند. جنبش از شعار عده ای که خود را در زمرۀ آن قرار دادند اما شعارهایشان بوی براندازی می داد صدمه دید آن شعارها هر چند توسط بخش کوچکی داده شد اما برای جنبش هزینه سنگینی داشت و من کد دارم حتی که برخی از این شعارها را صحنه گردان های طرف مقابل در جمعیت ترویج می کردند. به اسم می توانم افرادی را نام ببرم که اینها به درخواست و با تکلیف همان نیروها آمدند و چنین شعارهایی را سر دادند و قسمتی از جمعیت هیجان زده را با خود همراه کردند. البته آن مجموعه ای که معترض بودند هم که یکدست نبودند. من می خواهم بگویم که جدای از اینکه در آن مجموعۀ معترض ممکن است عده ای دنبال این شعارها حرکت کرده یا مثلا مردم عادی بوده باشند اما آنهایی که این شعارها را طرح کردند هدفدار بودند. البته هیچ وقت این شعارها در جنبش عمومیت پیدا نکرد اما بهره برداری تبلیغاتی خیلی زیادی از آنها شد و حاکمیت آنها را بهانۀ سرکوب بیشتر و شدید تر قرار داد. برخی از آن افراد که آن شعارها را طرح کردند شناسایی شده اند و من می توانم آنها را معرفی کنم و سوابق و لواحق شان را بگویم و بگویم چگونه و توسط چه نیروهایی ماموریت یافتند که بیایند در تظاهرات و این شعارها را مطرح و تکرار کنند. همچنین سناریوی آتش زدن عکس امام در مراسم روز دانشجو کار خودشان بود. در دورن جنبش سبز کسی انگیزه اقدام علیه امام نداشت. کسی کاری به امام نداشت همه اعتراضات ابتدا علیه احمدی نژاد بود »»»

این بخش از اظهارات آقای شکوری راد از آن جهت حائز اهمیت است که در کـُنه خود برخوردار از تناقضی عینی است.

آقای شکوری راد هر چند با تاخیر و در زمانی «خنثی» اعتراف می کنند در اغتشاشات سال 88 نامحرمان بر بخشی از بدنه مردمی جنبش نفوذ کردند و شعارهائی ناصواب را به اسم جنبش سند زدند. اما نمی توانند منکر این واقعیت شوند که چنین صراحتی بمنظور حفظ تنزه و مرزبندی جنبش شان با اغیار می بایست در همان مقطع و از جانب پیشوایان جنبش بدون لکنت زبان ابراز می شد در غیر این صورت خواسته یا ناخواسته چنان سکوتی در آن مقطع به «سکوت مصلحت آمیز» بمنظور یارگیری هر چه بیشتر از بدنه جامعه ولو از میانه نامحرمان جهت تقویت و گسترش لشکر خیابانی خود در مقابل حکومت معنا و تعبیر می شد!
گذشته از آنکه اگر آقای شکوری راد اکنون و ولو با تاخیر می پذیرند یکی از نقاط آسیب پذیری جنبش سبز آن بود که مجموعه معترضین تحت لوای جنبش شان بدلیل یک دست نبودن با شعارهای براندازی اغیار همدلی و همراهی کردند، اکنون و بطریق اولی موظف اند پاسخگوی به این پرسش باشند که مسئولیت پذیرش چنان اغیاری در مجموعه سبزها با چه کسانی بود؟
آیا حزب مشارکت زمانی که در ماه عسل قدرت شعار «ایران برای همه ایرانیان» را لوگوی خود قرار داده بود نمی دانست این شعار قابل مناقشه است و در روز واقعه و فصل خزان نمی توانند از تبعات آن شانه خالی کنند!؟
حتی چنانچه با تسامح نیز بتوان این تغافل را توجیه کرد چگونه است که حتی تا بیانیه هفدهم جناب «میر حسین موسوی» که شهر در آتش و آشوب می سوخت ایشان از تفاوت و بلکه تقابل آرا در جنبش سبز تحت عنوان «رنگین کمانی از آرا» تمجید می کردند اما بعد از هزیمت آن لشکرکشی خیابانی «منکسر الاضلاع» جملگی به صرافت اشتباه بودن اغماض در برابر شعارهای ساختار شکن براندازان در جنبش سبز افتاده اند؟
هر چند اعتراف ولو با تاخیر آقای شکوری راد را منطقاً باید اقبال کرد اما چنین اعترافی را نمی توان به احتساب تنبُه و پندگیری گذاشت.
قدر مسلم آن است هر شخصیت سیاسی یا هر حزب سیاسی از حق و فرصت غیر قابل عزل «اشتباه کردن» برخوردار است اما وقتی سابقه ایشان موید وقوف شان به لزوم تنزه طلبی در سیاست است منطقاً «صداقت در ابراز و اعتراف به تنبُه» در مقابل «عقب نشینی مصلحت سنجانه» رنگ می بازد!
آقای شکوری راد در حالی امروز از موضع ابراز شماتت نسبت به «تندروهای نفوذی در جنبش سبز با شعارهای براندازی» ابراز برائت می کنند که بالغ بر 7 سال پیش طی مناظره خود با عبدالله مومنی و با میزبانی اینجانب در تلویزیون هما (اینجا) در دفاع از مواضع انقلابی ـ اسلامی دفتر تحکیم وحدت و سوء استفاده دانشجویان دگراندیش و نفوذی از لوگوی این سازمان دانشجوئی خطاب به آقای مومنی تـَغیُــّـر می کردندکه:
««« اسم دفتر تحکيم وحدت پسوند انجمن های اسلامی را بدنبال خود دارد ... نبايد از همنشينی کسانی که به حق در درون انجمن های اسلامی هستند و کسانی که حق ندارند تحت عنوان انجمن اسلامی فعاليت کنند هر چند حق فعاليت سياسی دارند اما چون فعاليت آنها ناظر بر انگيزه دينی نيست، نبايد اين همنشينی در تحکيم وحدت صورت بگيرد تا از اين مجالست تعريفی مغشوش به جامعه ارائه شود که جامعه نتواند دريابد اين عنوان با آن محتوی چه نسبتی دارد و چه فعاليتی ذيل اين عنوان در حال صورت گرفتن است ... اينکه دانشجويان به صفت جوانی شان در دفاع از حق آزادی ديگران، تريبون خود را در اختيار ديگران بگذارند تا آنها هر چه می خواهند، بگويند، اينکه دفاع از آزادی نشد. اين استحاله است. يعنی شما خودتان را باخته ايد تا لااقل ديگران حق شان ضايع نشود.
شما ابتدا بايد خودتان را تعريف کنيد تا بتوانيد از حق ديگران دفاع کنيد. نه آنکه مجموعه ای را که دارای يک پيشينه ای است را از بين ببريد و بگوئيد می خواهيم از حق آزادی ديگران دفاع کنيم ... من می گويم بيآئيد يک جنبش دانشجويی راه بياندازيد تاهمه دانشجويان در آنجا برای صحبت کردن ، تريبون داشته باشند. اما اين دليلی نمی شود که چون اين کار شدنی نيست پس ما بيآئيم تريبون انجمن اسلامی را در اختيار همه کسانی بگذاريم که به هيچ وجه در چارچوب انجمن اسلامی نمی گنجند ... فعاليت هائی که شما می کنيد همه خوب و شما بايد اين فعاليت ها را انجام دهيد ولی سوال اينجاست که چرا زير نام انجمن های اسلامی اين فعاليت ها صورت می گيرد؟ چرا يک کار غير شفاف و غير صادقانه انجام می دهيد؟ »»»
طبیعتا وقتی آقای شکوری راد و امثال ایشان در پیشینه خود برخوردار از چنان مواضع اصولی و قابل دفاعی هستند مماشات ایشان در خلال شهرآشوبی اغیار در اغتشاشات سال 88 را نمی توان به حساب فقد تجربه و اشتباه و خام اندیشی گذاشت.
در عرف سیاسی چنان اغماض و سکوت معناداری در قبال شهرآشوبی ساختارشکنان را تلاش بمنظور کسب قدرت بیشتر در کف خیابان و تقویت فشار از پائین بمنظور چانه زنی موفق تر در بالا توصیف و تعبیر می کنند!
تلاشی که اگر افاقه کند «فبها و فنعم المطلوب» و مراد حاصل است در غیر این در صورت «اعتراف با تاخیر» از «بی مبالاتی پس از هزیمت» بسترسازی بازگشت به قدرت با گریم اخلاق گرائی فهم و معنا خواهد شد که نوعی بی اخلاقی و اصول فروشی توام با موج سواری را القا می کند.

موج سواری که تجربه نشان داد بدلیل نابلدی، موج سواران خود نخستین قربانیان آن بازی ناشیانه شدند!

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

ارزش های لیــز!



ماجرای تهیه و انتشار فیلم موهن «بی گناهی مسلمانان» و اعتراض گسترده مسلمانان به اهانت و سخافت های نسبت داده شده به ساحت رسول الله در این فیلم بار دیگر تذبذب و تزویر نچندان پنهان دولتمردان آمریکائی و شیدائیان این کشور در جهان و ایضاً برخی از ایرانیان را از عمق به سطح آورد.
سه سال پیش و بمناسبت سالگرد رحلت آیت الله خمینی تلویزیون فارسی BBC اقدام به انجام مصاحبه ای با اینجانب و جوان مدعوی بنام «محمدجواد اکبرین» کرد.
اکبرین که ظاهراً و پیش تر طلبه ای در قم بوده و اینک ضمن ترک لباس روحانیت در اروپا مستقر شده در آن برنامه از موضع منتقد آیت الله خمینی ایشان را از این بابت محکوم و مورد شماتت قرار می داد که: چرا آیت الله خمینی در مقام رهبر انقلاب اسلامی ایران اعتبار (مورد وثوق) آمریکا و غرب را مورد تهاجم قرار دادند!؟
در آن برنامه و در پاسخ به ایشان پرسیدم:
اساساً زیر سوال بردن اعتبار آمریکا و غرب توسط آیت الله خمینی چرا باید مذموم تلقی شود؟ وقتی ایشان چنان اعتباری را فاقد ارزش و حامل تضییع شان و منزلت انسان می دانند دیگر چرا باید ایشان را از این بابت شماتت کرد؟
اعتباری که نافی اخلاقیات و ارزش های انسانی است چرا باید بابت به زیر سوال کشیدن آن توسط آیت الله خمینی معترض ایشان شد؟
هر چند بعد از سه سال با استناد به روند فاصله گرفتن طلبه مزبور از مبانی اسلام و قرابت ایشان با مبانی زیست خوشباشانه تا سقف کسب اعتبار و افتخار از ناحیه گرفتن عکس یادگاری با یک مطرب لوس آنجلسی اینک می توان فهمید دل چرکینی آن روز «اکبرین» و امثال اکبرین از مواضع و رویکردهای آیت الله خمینی قبل از انتقادپذیر بودن مواضع آیت الله، شیدائی و اشتیاق و دلبستگی مشارالیه و امثال ایشان به مبانی تفرج طلبانه غربی است.

اکنون و به سنت همین دلشدگی و باور به اعتبار ذاتی فرهنگ و پارادیم آمریکائی است که «مهدی خلجی» نیز در توجیه و تبرئه سازندگان فیلم «بی گناهی مسلمانان» در مقام تنقیح این عمل از موضع دلبستگی به ارزش های آمریکائی می فرمایند:
«««ـ در داستان فیلمی که برخی مسلمانان را اخیراً به خشونت علیه سفارت‌ها و دیپلمات‌های آمریکایی (وغیر آمریکایی) برانگیخته یک نکته مهم است: از حیث تفاوت ارزش‌های آمریکایی و ارزش‌های غیرآمریکایی (حتا اروپایی) آزادی بیان در آمریکا گسترده‌ترین قلمرو در جهان را دارد. در آمریکا کسی آزاد است با بیان خود دیگران، اکثریت یا جامعه‌ی خود را خشمگین کند. در اروپا آزادی بیان محدودیت‌هایی دارد و از آن به آزادی بیان مسئولانه تعبیر می‌شود. اما در آمریکا آزادی بیان مسئولانه معنا ندارد. آزادی بیان، آزادی توهین و گفتن حرف‌های چرت و خلاف میل دیگران است. در آمریکا محدودیت‌های آزادی بیان بسیار محدودند: مثلاً اگر کسی صریحاً (نه تلویحاً) بگوید باید فلان شخص را کشت و بلافاصله مردم آن شخص را بکشند، می‌توان او را متهم کرد؛ یعنی در صورتی که سخنان‌ نفرت‌آمیز منجر به جنایتِ فوری شود. یا مثلاً کسی با علم به نادرست بودن چیزی دروغی به کسی ببندد که موجب خسارت مادی وی شود. در غیراین صورت هر کس می‌تواند درشت‌ترین حرف‌ها را علیه هر کس حتا رییس جمهوری آمریکا بزند یا هولوکاست را زیر سئوال ببرد. آزادی بیان به این معنای وسیع یکی از ارزش‌های بنیادی آمریکاست که نباید بر سر آن مصالحه کند.
امروز در کاریکاتوری در نشریه‌ی طنز آنیون (پیاز) موسی و عیسی و گانشا و بودا، چهار بنیادگذار ادیان بزرگ تصویر شده‌اند که آشکارا مشغول سکس با هم هستند. بالای این تصویر نوشته: «کسی به خاطر این تصویر کشته نشد ـ»»»
آقای خلجی در حالی در مقام دفاع از آزادی بیان در آمریکا متوسل به ارزش های آمریکائی شده اند که در همین فرهنگ و ارزش های آمریکائی قانون با هر گونه قول و فعلی که منجر به ترویج و اشاعه خشونت شود بشدت برخورد و مقابله می کند.
قطعاً وقتی خشونت بمعنای مجروح و مضروب کردن دیگران معنا می شود بر این اساس چه با مشت بینی کسی را شکستن و چه با بیان و تصویر «غرور» دیگران را شکستن در هر دو حالت فاعل، ضارب معنا می شود و طرف مقابل نیز مضروب خواهد بود و عمل مزبور نیز جریحه دار کردن معنا می یابد که در اولی جسم ضارب جریحه بر می دارد و در دومی روح و روان فرد جریحه دار می شود.
حال چگونه است که علی رغم قانون محوری پرهیز از اشاعه و ترویج خشونت، برای تهیه کنندگان فیلم «بی گناهی مسلمانان» به اعتبار ارزش های آمریکائی باید کف زد اما ترش رویانه از جریحه دار شدن روح و روان یک میلیارد و پانصد میلیون مسلمان دلداده به رسول الله بابت چنان فیلم خشونت آمیزی باید رنجید!؟
گذشته از آنکه چگونه است همان ارزش های آمریکائی مطمح نظر آقای خلجی مبتلا به دبل استاندارد است؟
بنا بر ادعای آقای خلجی آزادی بیان در آمریکا محدود به هیچ مرزی نیست و فرد مجاز است بدون تقید به هیچ محدودیتی و بدون لکنت زبان هر چه می خواهد دل تنگش بگوید. حتی شهروند آمریکا از این حق برخوردار است تا دیگران (حتی رئیس جمهور آمریکا) را با خشن ترین و درشت ترین و اهانت آمیزترین الفاظ و تهدیدات مشروط بر آنکه تهدیدات و اهاناتــش منجر به فعل نشود مورد خطاب قرار دهد و بر همین اساس دولت ایالات متحده حافظ آزادی بیان بدون مرز شهروندان اش می شود و حق هم ندارد کمترین دخالت یا اعمال محدودیتی را در حوزه آزادی بیان شهروندانش روا دارد اما در همین ایالات متحده دولت این کشور با فرمان مستقیم شخص رئیس جمهور شهروند آمریکائی و فرزند 16 ساله وی را بدون رعایت و لحاظ برخورداری آن دو از «حق آزادی نامحدود بیان» در خشونت آمیزترین شکل ممکن می کـُـشد و خود را بی نیاز از پایبندی به حق مزبور می داند!؟
ارتش ایالات متحده وقتی در 30 سپتامبر 2011 «انور العلوقی» را که شهروند آمریکا نیز بود طی یک عملیات نظامی و از طریق هواپیمای بدون سرنشین در یمن کشت و دو هفته بعد و با همین شیوه «عبدالرحمن العلوقی» پسر 16 «انور» را نیز به قتل رساند آن هم تنها به اتهام عضویت در سازمان القاعده چرا امثال آقای خلجی معترض نقض آزادی بیان منجر به قتل وی آن هم توسط ارتش ایالات متحده و به دستور مستقیم رئیس جمهور آمریکا نشدند!؟

مگر العلوقی جز بیان تنفر و کراهت اش از دولت ایالات متحده عملاً کاری نیز کرده بود؟
العلوقی به استناد گزارش مقامات پنتاگون نه یک عنصر عملیاتی بود و نه فرمانده عملیات و نه طراح عملیات خشن علیه آمریکا و صرفاً عضوی از سازمان القاعده بود که با صراحت و باور به حق آزادی بیان مصرح برای شهروندان آمریکائی تنفر خود از دولتمردان کاخ سفید را علناً بیان می کرد. طرفه آنکه پسر العلوقی همین کار را هم نمی کرد وتنها با 16 سال سن مشغول شیطنت های مقتضای سن اش بود.
آیا جناب آقای خلجی و امثال ایشان می توانند به این تناقض پاسخگوباشند که چرا حق آزادی بیان آمریکائی کمیت اش لنگ است و وقتی به حریم مسلمانان می رسد ولو آنکه شهروند آمریکا هم باشند با مشت آهنین ارتش ایالات متحده مواجه می شوند؟
حتی اگر ایالات متحده برای توجیه ترور «العلوقی» و پسرش (!) خود را با توسل به حربه «بخطر افتادن امنیت ملی آمریکا» توسط سازمان متبوعه «العلوقی» تبرئه می کند اکنون شایسته است تا به این پرسش پاسخ دهد:
فعالیت های کلامی العلوقی بیشتر مُخل امنیت ملی ایالات متحده آمریکا بود یا انتشار فیلم اهانت آمیز «بی گناهی مسلمانان»؟
قدر مسلم آن است انتشار فیلمی که در کمتر از یک هفته ضمن جریحه دار کردن احساسات و عواطف مسلمانان منجر به کشته شدن سفیر آمریکا در لیبی و کشته شدن بالغ بر ده نفر از اتباع این کشور در بنغازی و افغانستان تاکنون شده و منافع ملی آمریکا را در کل جهان اسلام به خطر انداخته بمراتب بسیار بیشتر از العلوقی و اظهارات ضد آمریکائی اش امنیت ملی آمریکا را بخطر انداخته.علی رغم این آقای خلجی بنمایندگی از ارزش های آمریکائی چگونه می توانند از این دبل استاندارد بارز در ایالات متحده آمریکا رفع اتهام کنند؟
آیا ارتش ایالات متحده حاضر هست همان برخوردی را که با العلوقی کرد نسبت به عوامل و سازندگان فیلم «بی گناهی مسلمانان» نیز اعمال کند؟
این حق مسلم آقای خلجی و امثال ایشان است تا از ناحیه شیدائی نسبت به «ارزش های آمریکائی» و تشبث به قاعده «هر چه آن خسرو کند شیرین بُوَد» در مقام توجیه آن ارزش های لیز و فرّار برآیند اما قطعاً ایشان و امثال ایشان متقابلاً باید برای قوه عاقله عقلای جهان این حق را قائل باشند تا با استناد به استانداردهای دوگانه در ارزش های آمریکائی، ادعاهای آزادیخواهانه و بشر دوستانه و لیبرالیستی ایشان را جدی نگیرند.