۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

پینوکیوها در لندن!


««کلیه اسامی ایرانی موجود در این مقاله مستعار است هر چند موجودیت ایشان کاملاً واقعی است»»

در داستان مشهور ایتالیائی «پینوکیو» سرزمینی وجود دارد تحت عنوان pleasure island  یا «جزیره خوشی» که پینوکیو با اغوای گربه نره و روباه مکار (دو شخصیت منفی این داستان) مفتون آن جزیره شده و با شوق و ابتهاج عازم آن «خوش باشی موعود» می شود.
خوش باشی که پینوکیو بعد از رسیدن به آن pleasure island  با تلخی توام با تاخیر متوجه توهمی بودن آن می گردد.
پینوکیو بعد از ورود به «جزیره خوشی» و چند روز خوشگذرانی و خوش باشی تدریجاً با دراز شدن گوش ها و دمب درآوردن متوجه «خر شدنش» می شود. خریتی که اینک صرفاً و بمنظور بقا در آن «جزیره موسوم به خوشی» ایشان را ملزم و محکوم به آن کرده و می کند تا نه «مثله خر» بلکه «عین خر» کار کند. کار کردنی برای زنده ماندن.
در واقع «کارلو کلودی» نویسنده و خالق پینوکیو زبردستانه به مخاطب تفهیم می کند برای تن دادن به این سفر توهمی و بمنظور رسیدن به جزیره خوش باشی در ناکجاآبادی «بیدرکجا» ابتدا باید «عقلاً خر» شوید تا در انتها «واقعاً خر» شوید.
چیزی نزدیک به اظهارات 40 سل پیش دکتر شریعتی با این مضمون که:
خوشبختی فرزند مشروع حماقت است. همه کسانی که در جستجوی خوشبخت بودن هستند بی خود تلاشی در بیرون از خویش نکنند. اگر بتوانند «نفهمند» می توانند خوشبخت باشند. خوشبختی فرزند مشروع خریت است. برای خوشبخت بودن سعی کنید «خر» باشید! هر چقدر بیشتر «خر» باشید خوشبخت ترید!
توهمی عام که در حال حاضر گریبان گیر کسر بزرگی از خود باختگان و غرب شیفتگان در جهان شده تا ضمن باور چنین توهمی از غرب به عنوان «جزیره خوشبختی» خود را به آب و آتش برای رسیدن به آن شادکامی موهوم زده و بعد از رسیدن به آن «بهشت مفروض» با واقعیت تلخ آن آشنا شده و ضمن برسمیت شناختن اجتناب ناپذیر آن «خریت توهمی» ناگزیر و ناگریز برای تداوم بقای خویش ملزم به تن دادن «کارخری» و «خرکاری» در چنان ناکجا آبادی خواهند شد.
تن دادن به مشاغل و حرفه هائی که در اوطان خود هرگز حاضر نبوده و نیستند از کنارشان هم بگذرند. هر چند اکنون نیز ناصادقانه خود و حرفه خود در خارج از کشور را برای هموطنان و اقوام ودوستان شان در وطن کمتر از دکتری و مهندسی و میلیونر و تاجر و هنرمند موفق بودن، معرفی و ترسیم نمی کنند.
«شهره» دختری 28 ساله با مدرک کارشناسی از تهران است که تقریباً دو سالی می شود از ایران به آمریکا آمده. شهره که با مختصات جامعه شبه مدرن ایران بقاعده از جمال و کمال چیزی کم ندارد اکنون در یکی از فروشگاه های زنجیره ای غرب آمریکا کارگری ساده است. شهره ای که در ایران با پسر شاه نیز با اکراه پالوده می خورد و در ایران از کنار شاغلین به شغل فعلی خود با افاده و تفرعن رد می شد اکنون ولو کرهاً امربر صاحب کار آمریکائی اش شده. کار شهره از خالی کردن ظروف زباله تا تمیز کردن دستشوئی و مبال های عمومی در کنار چیدن کالا در قفسه ها و صندوق داری را شامل می شود.
«جواد» جوانی حدوداً 25 ساله است که مانند شهره با مدرک کارشناسی در یکی دیگر از فروشگاه های آمریکا به اتفاق چند جوان و میان سال هم وطنش اشتغال به حرفه کارگری دارد. کار ایشان خالی کردن کالاهای منتقل شده به فروشگاه از کامیون به انبار و سپس چیدن کالاها در ردیف های فروشگاه است.
یک بار در یکی از فرصت های استراحت با ایشان هم نشین شدم و در حین صحبت با ایشان ناگهان مدیریت آمریکائی فروشگاه به محوطه بیرونی آمد و جواد و یارانش بلافاصله خود را پنهان کردند! وقتی از ایشان چرائی این کار را پرسیدم گفتند:
چون تنها دو نوبت حق استراحت بین کار دارند و آنها دو نوبت خود را قبلاً مصرف کرده اند این بار خارج از نوبت مشغول استراحت بوده اند.
نکته جالب آن بود که جواد بنمایندگی از جمع دوستانش در توجیه این اقدام شان می گفت:
بالاخره ایرونی هر کجا باشه زرنگه و باج نمی ده!!!
این بنده های خدا استفاده غیرمجاز از یک فرصت استراحت 10 دقیقه ای در حین فعلگی کردن برای آمریکائی ها، آن هم علی رغم برخورداری از تحصیلات عالیه، زرنگی و باج ندادن معنا می کردند!
22 سال پیش مجله فارسی زبان «جوانان» چاپ لوس آنجلس نامه جوانی ایرانی بنام «فرهاد» را منتشر کرد که شرح حالی گویا از جویندگان جزیره خوشبختی در ینگه دنیا بود و هست.
فرهاد در این نامه می نویسد:
زمانی که هنوز به زیارت آمریکا نائل نشده بودم، آنقدر از اوصاف ینگه دنیا برایم گفته بودند که تصورم این بود آمریکا بانوئی است زیبا که آوارگانی چون من را تنگ در آغوش می کشد و سحرگه جوان بیدار می شوم. وقتی به آمریکا آمدم دیدم درست فکر می کردم. آمریکا زنی است زیبا. بسیار زیباتر از آنچه در رویا داشتم. اما این بانوی خوش بر و رو یک اشکال کوچک دارد. فاحشه است. اول پول را می خواهد بعد آغوش باز می کند. اگر کیسه ای داشته باشی و سرش را شل کنی آمریکا بهشت است. اما اگر پول نداشته باشی وای به حالت. زمانی که وطن داشتیم و پشتوانه ای، وصل این بانوی زیبا نصیب بنده نشد و حالا با دست های تهی خیره خیره به این روسپی جهانخوار نگاه می کنم. (نشریه تحلیل و رویداد ـ شماره 99)
اعلام مراسم ازدواج پرنس ویلیام پسر ارشد پرنس چارلز «ولیعهد انگلستان» با کاترین میدلتون در کنار هروله و هلهله و همهمه شیدائیان تشنه رویت چنین رویدادی، مستندی برجسته از عفونتی پیشرفته در روان چنان روان پریشانی است که در رویای خود در جستجوی همان جزیره خوشبختی می گردند که پیش از ایشان  پینوکیو در اشتیاقش «خر» شده بود!
اثبات سفاهت 60 میلیون شهروند انگلیسی که سالیانه و با طیب خاطر هزینه زندگی اشرافی خانواده ای موسوم به سلطنت در بوکینگهام را با مالیات های مستقیم خود تامین می کنند یک بحث است و تبیین بلاهت «دهان های نیمه باز» و «چشم های مفتون» شیدائیان در گوشه کنار دنیا برای رویت ازدواج جوانکی از این خانواده با همسر منتخبش، بحثی دیگر.
هر اندازه خالق پینوکیو زیرکانه توانست جویندگان جزیره خوشبختی را به استهزا بکشد اما در نقطه مقابل وی خالق داستان «سیندرلا» قرار دارد که با ابتنای بر کذب «جمال سالاری» اسباب تحمیق کسر بزرگی از جماعت دخترکان توهم زده را فراهم کرد تا همه شب در رویای شان با خلسه «خود سیندرلابینی» خوش خیالانه چشم انتظار شاهزاده ای سوار بر اسب سفید بنشینند تا برای دادن پیشنهاد ازدواج و بردن ایشان به قصری رویائی همچون قصر بوکینگهام، بالاخره و انشاالله روزی خواهد آمد!
رویاپردازئی شیرین که اینک ازدواج سیندرلاگونه «کاترین میدلتون» با «پرنس ویلیام» این فرصت را برای چنان دخترکان و ایضاً چنان آقازادگانی فراهم می کند تا امروز و با نیش هائی تا بناگوش باز و مشعوف از تجمل و شکوه ازدواج پرنس با کاترین! به تماشا و استقبال از مراسمی بروند که ارضا کننده و القا کننده pleasure island  رویائی در ضمیرناخود آگاه ایشان شود.
شریعتی زمانی می گفت:
اه که چقدر زشت است مُردن در بستر آن هم به ضرب اسهال!
و اکنون می توان طعنه آن روز شریعتی را این گونه تحشیه زد که:
چقدر زشت تر است یک عمر زیستن در «حماقت» با توهم «بلاغت» آن هم با ضربآهنگ تصلب افکار.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

آرامش قبل از طوفان!

متاسقانه خبرهائی در راه است!
همین!

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

بچه های آسمان


«سعید تاجیک» بسیجی معروف «شهر ری» به استناد فیلم منتشر شده از فحاشی اش به «فائزه هاشمی» و به شهادت مصاحبه اخیرش  با زردنگار روز  بدون تردید یکی از ناب ترین و زلال ترین و معتبرترین گونه موجود از خرده فرهنگ جامعه سنتی ایران را در معرض دید و داوری تحلیل گران مسائل ایران قرار می دهد.
همچنانکه نوع برخورد با «تاجیک» و خرده فرهنگ و ادبیات تاجیک از سوی کسر بزرگی از جبهه مخالفان وی نیز سندی معتبر از «برزخ هویت» اقشاری است که در «جبهه مقابل تاجیک» خود را مدرن و متمدن تعریف کرده اند.
هر چند در سخافت توام با شناعت ادبیات مستعمل تاجیک و امثال تاجیک نمی توان کمترین تردیدی داشت اما به همان اندازه نیز نمی توان از ژست های تصنعی و اخلاق داورانه طیف مقابل تاجیک مشمئز نشد و برائت نجُست که از یک سو بابت فحاشی و انتساب لفظ «بدکارگی» به دختر رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام دچار ترشروئی می شوند در حالی که وجدان عمومی جامعه از ناحیه روح لطیف و طبع منیع و شخصیت فرزانه همین نازک دلان شاهد کمترین ملامت و یا حداقلی از شماتت به آن بخش از سبزها طی دوران شهرآشوبی شان نشد که شورمندانه و در عرصه خیابان شعار گروهی «توپ تانک فشفشه ...؟» را سر می دادند!
نمونه برجسته چنین داوری تصنعی و دبل استانداردی را می توان در «گعده صفحه دوی» عنایت فانی با مسعود بهنود ملاحظه کرد که حسب ظاهر در آن «گعده» طرفین بابت ادبیات سخیف «سعید تاجیک» تا آن اندازه مبتلا به تکدر خاطر می شوند که با قرائت مذموم انگارانه مسعود بهنود، «سعید تاجیک و ادبیات بابا شملی اش» سخیف تر از لات بازی ها و محاورآت «داش آکلیزم» و «قیصریزم» قبل از انقلاب معنا می شود!
قرائت و داوری دبل استانداردی که یادآور گویش چهل سال پیش «دکتر علی شریعتی» است که زیرکانه و معنادار به مخاطبش طعنه می زد:
«آدم وقتی فقیر می شه، خوبی هاش هم حقیر می شه. اما کسی که زور داره، یا زر داره، عیب اش رو هنر می بینند. حرف های چرندش را حرف حسابی می شنوند. آروغ های بی جا و نفرت بارش رو فلسفه و دانش و دین می فهمند. حتی شوخی های خنک و بی ربط او حضار را از خنده روده بر می کند!»

ترشروئی اخلاق محورانه «بهنود» نسبت به ادبیات «سعید تاجیک» از آن جهت نزد مخاطب، تصنعی و غیرقابل باور است که 8 سال پیش مشارالیه در مقام تحلیل و نقد قلت مشارکت در انتخابات شوراها بدون کمترین کدورت از ادبیات بابا شملی آن روزه «جوانان مطمع نظرش» رفرنس دهنده توام با برسمیت شناختن به اظهارات یکی از همین جوانان تحریم کننده آن انتخابات می گردید که آن «اظهارات» از حیث صورت و محتوا تفاوت چندانی با محاوره امروز«تاجیک» ندارد:
«حالا ما یه تریپی زدیم و حالی گرفتیم. وضع از این که بدتر نمی شه. حالا اگرم شد دو دره می کنیم و چارتائی می آیم»!
ادبیات سخیفی که شخصاً و در همان تاریخ مورد نقد و شماتت اینجانب قرار گرفت و بصراحت هشدار آن را دادم که:
«چنین اقوالی را نباید استثنا تلقی کرد. هر اندازه تلخ اما چنین گفتمانی «مهوع» در حال حاضر مُبدل به یک نُرم نزد قاطبه جوانان ایرانی شده.»
مقاله «از عسگر گاریچی تا سعید عسگر»  http://www.sokhan.info/Farsi/Asgar.htm

ترشروئی امروز جماعت مسمی به مدنیت و مدرنیت از «تاجیک و ادبیات کلاه مخملی اش» از آن جهت  غیرقابل باور و استناد است که بقول شریعتی چنان ترشروئی فاقد پرنسیب بوده و با رسیدن به مرز خودی ها! عیب ها مبدل به هنر و چرندیات تبدیل به حرف حساب می شوند و شوخی های خنک و بی ربط، حضار را از خنده روده بُر می کند!



موید این ادعا، ترهات و مزخرفات، هرزه خوانی مسمی به «شاهین نجفی» است که به اسم هنر! و انتساب خود خوانده اش به جنبش سبز! کثیف ترین واژه های چارواداری منسوب به گود زنبورک خانه تهران و اهالی شهرنوی سابق را تحت عنوان «رپ خوانی» به پیشانی مخاطب می کوبد (هرزه خوانی لوس آنجلسی ها) و همین جماعت مدعی اخلاق و مدنیت و فرزانگی نه تنها ارزنی مکدر نمی شوند بلکه با قهقهه و شوق و شعفی زائدالوصف در BBC و VOA نوبت به نوبت با چنان «بهیمیت عفنی» مصاحبه می کنند و به افتخارش هورا می کشند!

لینک هرزه خوانی و مصاحبه با فرد مزبور را صرفاً و ذیلاً جهت اطلاع رسانی درج کرده و قبلاً از ساحت محترم همه خوانندگان بابت درج لینک های سخیف و هرزه خوانی عنیف فرد مزبور عذر تقصیر داشته و توصیه می کنم به حرمت شان انسانی خودتان از خیر استماع آن ترهات بگذرید.

هرزه خوانی شاهین نجفی ـ لوس آنجلسی ها
مصاحبه VOA با شاهین نجفی
مصاحبه BBC با شاهین نجفی

مبتنی بر چنین استاندارد دو گانه و بی اخلاقانه ای است که جماعت ایرانی منتسب به روشنفکری و مدنیت و آلامدی، علی رغم همه ادعاهای اخلاق محورانه هرگز نتوانسته اند نزد مخاطب برخوردار از عمق اعتماد شوند.
اما صرف نظر از ادبیات سخیف و موجود در هر دو سوی غائله، نمی توان منکر آن شد که عامل مشترک در اتخاذ چنان گویش هائی نامتعارف، برخورداری از «درد» چه نزد جوانان منسوب به مدرنیته و چه نزد جوانان مسمی به سنتی است.
بواقع گویش نامتعارف و بعضاً عنیف و مبتذل ایشان، فریاد اعتراض برای بیان غیر مستقیم مطالبات ایشان از جامعه و حکومت است.
اگر «سعید تاجیک» در مصاحبه با روزنت به صراحت می گوید:
«من اون کسی که دست دوست دخترشو گرفته اومده بیرون بستنی لیس می زنه ... دهنشو جر می دم»
چنین صراحتی پاسخ به آن بخش از اظهارات امثال «شاهین نجفی» ها است که در مصاحبه با VOA با صراحت می گوید:
«من درد دارم. درد من اینه که یک پسر با دوست دخترش نمی تونه به راحتی بیرون بره»
در واقع هر دو سر طیف، دردمند اند. اما جنس دردشان متفاوت و بلکه متنافر است. همچنانکه هر دو از فقر در رنج اند. اما یکی از فقر فرهنگی توام با «توهم فرزانگی» رنج می برد و دیگری رنجور از فقر فرهنگی آغشته به عسرت مالی است.
8 سال پیش ذیل مقاله «از عسگر گاریچی تا سعید عسگر» بر این نکته ابرام ورزیدم که:
«جوان به اقتضای سن اش محتاج جلوه گری است. چنانچه حکومت نتواند مکانیسم های مشروع جلوه گری ایشان را فراهم کند از هر ابزاری جهت ارضاء این نیاز بهره می برد و چندان هم دلنگران هزینه زا بودن این ابزارها نیست ... چه آن جوانانی که در هیبت و شمّای انصارحزب الله برخوردهای خشن نسبت به هم سن و سالان شان مرتکب می شوند و چه آن جوانانی که با کلافگی از سیاست های تنزه طلبانه و آمرانه با تشبث به پوشش و شمّا و کلام نامتعارف، اقدام به دهان کجی نسبت به نُرم های دیکته شده حکومتی می کنند هر دو در ضمیر ناخودآگاه خود در حال ارضای نیاز جلوه گرانه خودند.»

سعید تاجیک و امثال سعید تاجیک را می توان آن بخش از حامیان سلیم النفس انقلاب اسلامی ایران  تلقی  کرد که علی رغم «گویش لمپنی» موجودیت خود را خاکسارانه در زمره اصحاب «قانع و وفادار» انقلاب اسلامی تعریف و معنا کرده اند. ایشان نمونه تیپیک و معتبری از میانه نسلی از جوانان متشرعی است که از فردای انقلاب اسلامی هر چند هم چنان مبتلا به فقر اقتصادی اند اما برخلاف «حاجی گرینف ها»! کماکان پاک دستانه زیسته اند.
همینکه تاجیک با گذشت 32 سال از انقلاب اسلامی با حفظ دلبستگی اش به انقلاب اسلامی کماکان در حاشیه فقیر و جنوبی کلان شهر تهران سکونت دارد این واقعیت موید آن است که جنس دلبستگی ایشان به انقلاب اسلامی و نظام برآمده از آن ماهیتی غیر مادی دارد.
سعید تاجیک و امثال ایشان فرزندان فقری هستند که تا قبل از انقلاب اسلامی از ناحیه فرهنگ غالب و حاکم دوران پهلوی، فقر مادی شان فقر شخصیت و سفلگی ذاتی و حقارت نیز معنا می شد. نهایت شأن «تاجیک ها» در منظومه معوج فرهنگی حکومت پهلوی، لولیدن در حاشیه نظام زر سالار و شبه اشرافی طبقه مدعی مدرنیته بود!
با پیروزی انقلاب اسلامی بود که ایشان هر چند کماکان وضعیت اقتصادی شان دست نخورده باقی ماند اما اکنون فقر مادی ایشان نه تنها از جانب حکومت سفلگی معنا نمی شد بلکه با ماهیت فقیرسالار انقلاب ایران، تاجیک و تاجیک ها اینک روحیتاً خود را ولی نعمت نظام و انقلاب نیز می دیدند.
بر این اساس است که امروز حاملان این طبقه هر چند هنوز فقیرند اما دیگر نه تنها خجالت زده از فقرشان نبوده بلکه با اعتماد بنفس از ناحیه اعتباری که انقلاب اسلامی به ایشان پمپ می کند، خود را ملزم می دانند تا ولو با ادبیات و گویش سخیف، سینه به سینه کسانی بایستند که بزعم ایشان بدنبال بازتولید مناسبات رعیت پروری و فخرفروشی سرمایه سالارانه اند.
چرائی چنان ادبیات سخیفی یک بحث است، اما مهم تر از آن چیستی حاملان چنین ادبیاتی است.
قبلاً در «داش آکل و جنبش سبز» به سهم و بضاعت خود اجمالاً اشاره ای به نسبت «عیاری» و «کوچه مردی» با فرهنگ سنتی جامعه ایران داشتم.
سالها پیش تر نیز در بخشی از مقاله «صمد و عین الله» در توصیف روحیات این «قشر از جامعه» متوسل به آن بخش از اظهارات «دکتر علی شریعتی» شدم که درصدد توضیح و توجیه چیستی و چرائی رفتار پرخاشگرانه «بچه های فقر» برآمده بود.
شریعتی که سهم عمده ای در تئوری سازی انقلاب اسلامی ایران را عهده دار است در ضمیر ناخودآگاه این قشر و در راستای تکوین شخصیت اجتماعی و سیاسی ایشان، برخوردار از نقشی حساس و کلیدی است. آموزه های شریعتی که مملو از ادبیاتی عدالت طلبانه و حماسی است آن قدر برای این گروه از محرومان جامعه جذابیت داشت تا با تکیه بر آن بتوانند ضمن تقویت اعتماد بنفس، کفاره جوی حقوق تضییع شده شان از آریستو کراسی مُعَوّج ایران باشند.
شریعتی زمانی که با شورآفرینی فریاد می زد:
««کودکانی را که مخفیانه بر بدنه مرسدس بنزهای پارک شده کنار خیابان خط می کشند کودکان شرور و بی اخلاق تلقی نکنید. خراشیدن اتومبیل های مدل بالای سرمایه داران توسط کودکان فقیر و خیابان گرد، تجلی خشم انقلابی و آگاهانه ایشان است تا بدینوسیله انتقام همه آن سال هائی را بگیرند که پدر و مادر فقیرشان در کارخانه مالکان همین مرسدس بنزها با زحمت خود عامل انباشت و افزایش ثروت نامشروع شان شدند و سهم این کودکان تنها گرد و غبار برخاسته از چرخ مرسدس بنزهای ایشان بود.»»
(بخشی از مقاله صمد و عین الله)

شریعتی با چنین ادبیاتی توانست هیجان زائدالوصفی را در روحیه مبارزه جویانه این بخش از اقشار فرودست و معترض حاشیه نشین کلان شهرهای ایران بدمد. همچنانکه «سعید تاجیک» و امثال سعید تاجیک را می توان نسل دوم کودکانی قلمداد کرد که خاستگاهی مشترک با «لطیف» های صمد بهرنگی در «24 ساعت در خواب و بیداری» دارند. کودکانی که «بهرنگی» نیز با بیانی ظریف و شاعرانه همچون شریعتی از حُریت و شانیت شان دفاع کرد:

«« پدر و دختر می خواستند داخل مغازه اسباب بازی فروشی شوند كه دیدند من (لطیف) جلوشان ایستاده ام و راه را بسته ام. نمی دانم چه حالی داشتم. می ترسیدم؟ گریه ام می گرفت؟ غصه ی چیزی را می خوردم؟ نمی دانم چه حالی داشتم. همین قدر می دانم كه جلو پدر و دختر را گرفته بودم و مرتب می گفتم: آقا، شتره فروشی نیست. صبح خودش به من گفت. باور كن فروشی نیست.
مرد من را محكم كنار زد و گفت: راه را چرا بسته یی بچه؟ برو كنار.
و دو تایی داخل مغازه شدند. مرد شروع كرد با صاحب مغازه صحبت كردن. دختر مرتب برمی گشت و شتر را نگاه می كرد. چنان حال خوشی داشت كه آدم خیال می كرد توی زندگیش حتی یك ذره غصه نخورده. من انگار زبانم لال شده بود و پاهایم بی حركت، دم در ایستاده بودم و توی مغازه و داخل ویترین اسباب بازی ها را می پائیدم. میمون ها، بچه شترها، خرس ها، خرگوش ها و حتی مسلسل پلاستیکی داخل ویترین من را نگاه می كردند و من خیال می كردم دلشان به حال من می سوزد.
پدر و دختر خواستند از مغازه بیرون بیایند. پدر یك سكه ی دو زاری به طرف من دراز كرد. من دستهایم را به پشتم گذاشتم و توی صورتش نگاه كردم. نمی دانم چه جوری نگاهش كرده بودم كه دو زاری را زود توی جیبش گذاشت و رد شد. آنوقت صاحب مغازه من را از دم در دور كرد. دو نفر از كارگران مغازه بیرون آمدند و رفتند به طرف شتر. دختر بچه رفته بود نشسته بود توی سواری و شتر را نگاه می كرد و با چشم و ابرو قربان صدقه اش می رفت. كارگرها كه شتر را از زمین بلند كردند، من بی اختیار جلو دویدم و پای شتر را گرفتم و داد زدم شتر مال من است. كجا می برید. من نمی گذارم.
یكی از كارگرها گفت: بچه برو كنار. مگر دیوانه شده یی!
پدر دختر از صاحب مغازه پرسید: گداست؟
مردم به تماشا جمع شده بودند. من پای شتر را ول نمی كردم عاقبت كارگرها مجبور شدند شتر را به زمین بگذارند و من را به زور دور كنند. صدای دختر را از توی ماشین شنیدم كه به پدرش می گفت: پاپا، دیگر نگذار دست بهش بزند.
پدر رفت نشست پشت فرمان. شتر را گذاشتند پشت سر پدر و دختر. ماشین خواست حركت كند كه من خودم را خلاص كردم و دویدم به طرف ماشین. دو دستی ماشین را چسبیدم و فریاد زدم: شتر من را كجا می برید. من شترم را می خواهم.
فكر می كنم كسی صدایم را نشنید. انگار لال شده بودم و صدایی از گلویم در نمی آمد و فقط خیال می كردم كه فریاد می زنم. ماشین حركت كرد و كسی من را از پشت گرفت. دست هایم از ماشین كنده شده و به رو افتادم روی آسفالت خیابان. سرم را بلند كردم و آخرین دفعه شترم را دیدم كه گریه می كرد و زنگ گردنش را با عصبانیت به صدا در می آورد.
صورتم افتاد روی خونی كه از بینی ام بر زمین ریخته بود. پاهایم را بر زمین زدم و هق هق گریه كردم.
دلم می خواست «مسلسل» پشت شیشه مال من باشد!»»
(بخش پایانی داستان 24 ساعت در خواب و بیداری ـ صمد بهرنگی)

جدای از ادبیات حماسی «شریعتی» و قلم شاعرانه «بهرنگی» در مجموع خاستگاه اجتماعی و ریخت شناسانه بخش قابل توجهی از اقشار مذهبی و سنتی حامی انقلاب اسلامی را به استناد «سعید تاجیک» و امثال سعید تاجیک می توان از درون مناسبات سلطنت پهلوی بويژه بعد از پروژه اصلاحات ارضی «محمدرضا شاه» ریشه یابی و بازخوانی کرد.
««پروژه ای که با اعلام و اعمال سیاست های رفورمیستی محمد رضا پهلوی در بخش کشاورزی،منتهی  به آن شد تا قشر وسیعی از طیف کشاورز ایرانی ضمن از دست دادن پیشه سنتی اش ناخواسته و بالاجبار به سوی کلان شهرهای ایران و بویژه تهران بعنوان قطب تجمع سرمایه، سرازیر شوند. لیکن بدلیل بافت غلط اقتصادی، این طیف نتوانست در قشربندی اجتماعی آن موقع ایران مقام و منزلت مورد رضایت و شأن خود را کسب کند و در حاشیه کلان شهر تهران و دیگر مراکز استان مُبدل به شهروندانی محروم در لایه های فقیرنشین شدند. اما محرومیت مالی این قشر دلیلی موجه بر محرومیتش از حقوق شهروندی نبود. بدنبال وقوع انقلاب اسلامی این قشر توانست با رها کردن پتانسیل های انباشته شده خود ضمن احراز تشخص اجتماعی و ابراز وجود، سهمی از حقوق مشروع و پایمال شده خود را از حکومت جایگزین دریافت نماید. با توجه به ماهیت محروم نواز انقلاب اسلامی، این قشر از این فرصت برخوردار شد تا  ضمن حفظ کینه و بغض انقلابی خود و با استظهار به یک هیستری ضد اشرافیگری، پس از سالها تحقیر از سوی «حکومت وقت» اینک و در ذیل نظام برآمده از انقلاب اسلامی، نوعی منزلت اجتماعی برای خود کسب کند. بروز جنگ نیز این فرصت را برای این قشر مهیا کرد تا با تکیه بر جسارت و غیرت دینی اش به جلوه گری و مبارزطلبی در مقابل دشمن بپردازند. با پایان جنگ و انسداد این باب بود که نسل جنگ با زیرساخت «شخصیت جنگی» به شهرها بازگشتند و بعضاً با روحیه میسوفوبیائی (Mesophobia) اهتمام خود را با تفسیر خاص از اسلام انقلابی صرف حفاظت جنگی از انقلاب شان در مقابل آلودگی ها و آفت های سیاسی ـ اجتماعی کردند.»»

اینک سعید تاجیک و امثال سعید تاجیک را می توان تداوم همین نسل دانست. قشری که عمدتاً فرزندان  همان کشاورزان و فلاحت پیشه گان مهاجر دوران پهلوی اند که امروز ضمن فاصله گرفتن از پیشینه سنتی و کشاورزی شان، در تار و پود مناسبات اقتصاد شهری تنیده شده و سرمایه جسارت خود را مُبدل به سرکشی اجتماعی کرده اند.

پرخاشگری «سعید تاجیک» به «فائزه هاشمی» نمونه ای قابل استناد و در دسترس از چنین سرکشی اجتماعی است.
اما با توجه به مختصات طبقه ای که سعید تاجیک و امثال سعید تاجیک آن را نمایندگی می کنند و با توجه به مختصات طبقه ای که در جبهه مقابل سعید تاجیک و امثال سعید تاجیک  صف آرائی کرده اند. این گسل را نمی توان گسل دمکراسی خواهی ـ دیکتاتوری نامگذاری کرد. گسل سنتی و مدرن نیز نامگذاری از سر تسامح است و جامعیت لازم برای تبیین قطب بندی اجتماعی ایران را ندارد.
هر چند طبقه منسوب به «سعید تاجیک» متهم به جزمیت اندیشه اند. اما این بدان معنا نیست که قطب بندی موجود در ایران رویاروئی اصحاب «کارل ریموند پوپر» به استعداد لشکری از فرهیختگانی متمدن و فرزانگانی متشخص و مسلح به آخرین اندیشه ها و ادبیات مدرن و دمکراتیک و لیبرال در مقابل سپاهی آکنده از تحجر و جمود و توحش و بی سوادی و بی شعوری و عقب ماندگی است.
به اعتبار شاخصه های تعریف شده از یک جامعه مدرن، با تسامح نیز نمی توان جبهه مقابل طبقه منسوب به «سعید تاجیک ها» را اقشار مدرن فهم و معنا کرد.
هر اندازه که رفتار اقشار و طبقه سنتی ایران را می توان از دل شاخص های: «تقدیر گرائی» و «تبارگرائی» و «اقتدار گرائی» و «زعیم سالاری» شناسائی و ریشه یابی کرد به همان اندازه نیز طبقات ایرانی مدعی مدرنیته را نیز نمی توان بر اساس شاخص های: «عقلگرائی» و«احساس فردیت مدرن» و «خود باوری» و «مسئولیت پذیری» و «استقلال فکر» باور و  شناسائی نمود.
پیشتر و تفصیلاً گسل «صمد ـ عین الله» را به عنوان بهترین دو گانه برای فهم گسل فرهنگی موجود در ایران پیشنهاد کرده بودم.
گسلی که در آن «صمد» معرف چهره شاخصی از نسل روستا است. یک دهاتی با لباس و کلاه نمدی سنتی اش و با دلبستگی و وابستگی شدید به خرده فرهنگ بومی و اقلیمی اش. کاراکتری که بدون شرمندگی، خود را وامدار دین و آئین سنتی اش می داند. همچنان که بدواً چیستی و چرائی رفتار فردی و اجتماعی خود را نیز از بطن مناسبات تقدیرگرایانه و اقتدارطلبانه و زعیم سالارانه و تباری اش اخذ و احصاء می کند.
«عین الله» نیز کاراکتر محاسبه شده و قابل استنادی برای توصیف طبقه بظاهر مدرن ایرانی است.
عین الله روستائی شهر دیده ای است که متاثر و مفتون از جاذبه و ظواهر «شهر» و مشمئز و متنفر از موجودیت و هویت سنتی اش، می کوشد با نفی و کتمان موجودیت و هویت پیشین و با جعل هویتی نوین تحت عنوان «باقرزاده» با شمائی کت و شلواری و کراوتی نامتعارف و خُلقیاتی نامانوس با خاستگاهش بشکلی مصنوع و کاریکاتورگونه، خود را شهروندی مدنی با استاندارهای جوامع مدرن تعریف کند. ولو آنکه این جامه از اساس بر قامت ایشان ناسازگار باشد.
صمدها در ایران به همان اندازه تقدیرگرا و تبارگرا و اقتدارگرا و زعیم سالارند که عین الله ها هستند. تفاوت بین ایشان صرفاً در جنس قهرمان و نوع تبار و مرجع اقتدار و تقدیر مطمع نظرشان است.    
بر این مبنا گریزی از این واقعیت نیست که در ایران ما به ازای گسل جعلی «سنتی ـ مدرن» شکاف تاریخی و واقعی «دهاتی ـ دهاتی» است.
شکافی که در منتهی الیه یک سوی اش «صمد آقاهائی» هستند که ضمن پذیرش و برسمیت شناختن اصل روستائی بودن، شرمنده هویت و شخصیت فردی و اجتماعی شان نیستند و منتهی الیه سوی دیگرش متشکل از روستائیان بزک شده و «عین الله های خود باقرزاده بینانی» است که با شرمندگی از پیشینه خود و تعمد در پاک کردن حافظه تاریخی شان از اصل و نسب و خاستگاه و هویت سنتی شان، اصرار زائد الوصفی در گریم خود و معرفی خود بعنوان شهروندان متمدن عصر جدید دارند و همانطور که قبلاً و بارها تکرار کرده و اثبات هم شده:
تنها وجه مشترک این دو طبقه موجودیت نظام جمهوری اسلامی است با این تفاوت که نسل و طبقه «صمد ها» می دانند که چه «می خواهند» و آن جمهوری اسلامی است و نسل و طبقه «عین الله ها» نیز می دانند چه « نمی خواهند» و آن هم جمهوری اسلامی است!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مقالات مرتبط:
کفش سیندرلای خاتمی:
از عسگر گاریچی تا سعید عسگر:
صمد و عین الله:
داش آکل و جنبش سبز:
ادبی که بالای درخت بود:





چرائی رفت وزیر اطلاعات و بازگشت اش!؟



با کمی تاخیر و تعلل و تدبر!؟

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

مرزهای بی شرمی


سایت خبری بی بی سی فارسی بنقل از «هیلاری کلینتون» وزیر امور خارجه آمریکا «خبر داده» که وی روز چهارشنبه 13 آوریل 2011 در اجلاس سالانه «ایالات متحده و جهان اسلام» ضمن آنکه از کشورهای عرب خواسته است که «در حین گذار بسوی دمکراسی به سرنوشت انقلاب ایران دچار نشوند» اظهار داشته:

جمهوری اسلامی یک روایت هشدار دهنده مهم است که با یک استبداد جدید، آرمان های دموکراتیک انقلاب ۱۹۷۹ ایرانیان را بی رحمانه برانداخته.

بنا بر این خبر، وزیر امور خارجه آمریکا پیشتر نیز موضع گیری های مقام های ایرانی در حمایت از معترضان در کشورهای عرب را «اوج تزویر» جمهوری اسلامی توصیف کرده بود.

چند پست قبل تر ذیل عنوان «صداقت آمریکائی» این علیا مخدره! را به نماد دروغ و تذبذب توصیف کردم. اما اکنون و با این اظهارات جدید ظاهراً ایشان مایلند به مقام «عجوزه تزویر» مُبدل شوند.

خوب بود وزیر امور خارجه ایالات متحده می فرمودند از چه زمان و تاریخی متوجه دمکراتیک بودن انقلاب اسلامی 1979 ایرانیان شدند؟

کی و کجا آرمان های این انقلاب دمکراتیک را محترم شناخته و برسمیت شناختند؟

اگر ایالات متحده از ابتدا قائل به آرمان های دمکراتیک انقلاب اسلامی 1979 ایرانیان بود پس بر چه اساسی «ژنرال هایزر» را برای کودتا علیه آن انقلاب دمکراتیک مخفیانه عازم ایران کردند؟

چرا علی رغم دمکراتیک و آرامانگرایانه بودن انقلاب مردم ایران در بهمن 57، ایالات متحده علی رغم خواست ایرانیان پناه دهنده به پادشاه مستبد و رانده شده از آن انقلاب دمکراتیک شد؟

چرا در حالی که از عمر انقلاب دمکراتیک ایرانیان هنوز یک سال هم نگذشته بود واشنگتن کودتای نوژه را علیه آن انقلاب دمکراتیک تمهید کرد؟

چرا دولت ایالات متحده هرگز آن انقلاب دمکراتیک و آرمان های بلندش را برسمیت نشناخت؟

چرا کاخ سفید طی 32 سال گذشته برای یک لحظه هم این انقلاب دمکراتیک را با آرمان های بلندش، به حال خود نگذاشته و مداوماً علیه آن توطئه و دسیسه کرد؟

معنای 32 سال تهدید نظامی در کنار تحریم های اقتصادی آمریکا علیه این انقلاب بقول خانم کلینتون «دمکراتیک و آرمان خواهانه» چیست؟

ظاهراً وزیر خارجه آمریکا ایرانیان را سفیه فرض کرده اند که اکنون که دیپلماسی شان در خاورمیانه به گل نشسته و جمیع دولت های عرب دست نشانده شان متاثر از خیزش های انقلابی و بعضاً اسلامی شهروندان شان و با الگوبرداری از همان انقلاب دمکراتیک سال 79 ایرانیان در حال سقوط اند ناگهان ایشان خواب نما شده و به صرافت آرمان های انقلاب دمکراتیک مردم ایران در بهمن ماه سال 57 افتاده!

ظاهراً در قاموس آن علیا مخدره، بی شرمی فاقد مرز است.

اکنون و بر این اساس ایشان را باید «اوج تزویر» دانست یا مقام های ایرانی را؟

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

لیلی با من است!

این پست قسمت دوم پست «کلاه قرمزی ها» است که شامل نقدی است بر مصاحبه مهندس «عباس عبدی» با رادیو زمانه درباره نقش نوین ترکیه در مناقشه خاورمیانه.

ششم فروردین ماه جاری «رادیو زمانه» با اتکای بر این پیش فرض که: «علی‏رغم حمایت‏های آشکار و محکم دولتمردان ایران از فلسطین، دولت ترکیه و شخص طیب اردوغان، می‏رود تا نقش محوری را در این مناقشات برعهده بگیرد. چرائی محوریت یافتن نقش ترکیه در مناقشه اعراب و اسرائیل را با «عباس عبدی» مورد بحث و پرسش قرار داده.

آقای عبدی در پاسخ ضمن صحه گذاشتن بر جایگزینی «آنکارا ـ تهران» در مناقشه خاورمیانه دلیل این جابجائی را معلول دو عامل تلقی کرده اند:

ـ غالب بودن وجه حمایت دولتی از مردم فلسطین در ایران.

ـ ورود ترکیه به مسئله فلسطین با گفتمان مورد پذیرش دنیا.

هر چند برخی از تحلیل گران سیاسی همچون آقای عبدی معتقدند پیرو سیاست ورزی متعارف و حسابشده دولتمردان ترک، اکنون دولت ترکیه موفق شده علم مبارزه با اسرائیل را از تهران به آنکارا منتقل کرده و خود را جلوتر از ایران در خط مقدم مبارزه با اسرائیل تعریف کند. اما شخصاً ضمن پذیرش چنین واقعیتی بر این باورم که این امر قبل از آنکه محصول حزم و فراست دولتمردان ترکیه باشد ناشی از دوراندیشی و خواست و تمایل استراتژیست های اسرائیلی است که تعمداً و به ظرافت در صدد گرفتن علم مبارزه «تهران با تل آویو» و دادن آن به پایوران حکومت در آنکارا بر اساس تئوری «دشمن متعارف» اند.

اسرائیل تا قبل از پدیده انقلاب اسلامی، تجربه موفق «دشمن متعارف» را در مبارزه با «ناسیونالیسم عرب» از سر گذرانده بود. با توجه به تجربه قبلی و موفق اسرائیل در تقابل با «دشمن متعارف عربی» که اولاً فارغ از تضاد آنتاگونیستی با تل آویو بوده و ثانیاً با پذیرش نظم تعریف شده بین المللی آن درجه از استعداد را داشت تا در زمان مقتضی ضمن برآورد «هزینه ـ فایده» تن به «کمپ دیوید» بدهد! طبیعتاً امروز نیز ترجیح اسرائیل آنست تا در صورت امکان بتواند پتانسیل های ضدیت با خود در منطقه خاورمیانه را از جانب گزینه «ایران ایدئولوژیک و سازش ناپذیر» متوجه گزینه «ترکیه سکولار و متعارف در نظام بین الملل» کند.

دولتمردان تل آویو با چنین رویکردی در صدد آنند تا در صورت امکان توجه مسلمانان منطقه را که طی 30 سال گذشته چشم امید شان به الگوی حکومتی ایران و رویکرد سازش ناپذیرش با موجودیت اسرائیل بوده معطوف به نظام سیاسی ترکیه کرده و الگوی کشورداری سکولار از نوع آنکارا را به مسلمانان منطقه پیشنهاد کنند.

بر این مبنا چنانچه ترکیه و مدل حکومتی اش بتواند در منطقه و در مقابل ایران الگو شود این امر بمعنای الگو شدن حکومتی است که علی الظاهر هم «اسلامی» است و هم «دمکراتیک» است. در عین حالی که متعارف نیز هست و در زمان مقتضی استعداد و آمادگی نشستن پشت میز مذاکره با اسرائیل را نیز دارد.

طبیعتاً چنین حکومتی برای تل آویو بمراتب ارجحیت بر جمهوری اسلامی دارد که با رویکردی ایدئولوژیک از اساس منکر مشروعیت و موجودیت دولت یهود است. تنها مشکل اسرائیل در الگو شدن ترکیه در مقابل ایران، خالی بودن پیشینه عملی مبارزاتی آنکارا در مقابل ایرانی است که طی 32 سال گذشته حجم و هزینه سنگینی از سیاست خارجی اش را صرف رویاروئی با اسرائیل کرده و اکنون این توفیق را یافته تا با تاسی از آموزه های انقلاب اسلامی، «حزب الهی» را در کنار مرزهای اسرائیل بپروراند که در جنگ 33 روزه تمامیت ارتش تا بن دندان مسلح و قدرتمند تل آویو را زمینگیر سلحشوری ایدئولوژیک و آرمانخواهانه وشهادت طلبانه اش کند.

اسرائیل برای پر کردن این خلاء و جبران عقب ماندگی ترکیه از ایران، چاره ای نداشته و ندارد تا با گشاده دستی برای آنکارا مشروعیتی بیشتر و فراتر از ایران «ابتیاع» کند. طبیعتاً مدل حکومتی ترکیه زمانی در عرصه ضدیت با اسرائیل قابل عرضه در مقابل جمهوری اسلامی ایران خواهد بود تا بتواند عملاً نقشی جسورانه تر از ایران را در مقابل تل آویو و در منظر مسلمانان منطقه ایفا کند.

تراژدی «کشتی مرمره» و حمله غیرانسانی ارتش اسرائیل به این کشتی یکی از اثرگذارترین کارت هائی بود که آنکارا از آن طریق توانست پایمردی عملی خود در دفاع از مردم فلسطین در غزه را «جلوتر از ایران» برای مسلمانان خاورمیانه بنمایش بگذارد. تنها نکته مبهم در «تراژدی کشتی مرمره» تصنعی بودن آن است.

بقول «لیندون جانسون» رئیس جمهور اسبق ایالات متحده:«در سیاست هیچ چیز تصادفی اتفاق نمی افتد»। عملکرد دولتمردان تل آویو طی 60 سال گذشته نیز بوضوح اثبات کننده حاکمیت عنصر ذکاوت و محاسبه گری در مشی و شم و عمل سیاسی پایوران اسرائیل است. اساساً آنچه که اسرائیلی ها را طی تمامی دوران گذشته در مواجهه با دشمنانش در منطقه روئین تن کرده حمایت سنگین آمریکا در کنار حزم اندیشی مکارانه و در عین حال واقع بیانه ایشان بوده. بر همین مبنا تحت هیچ شرایطی نمی توان حمله اسرائیل به کشتی مرمره را در چارچوب «منافع ملی اسرائیل»! فهم کرد.

قهراً این امر پنهانی برای دولتمردان اسرائیل نبود که حمله نظامی به یک کشتی حامل کمک های انساندوستانه برای مردم غیر نظامی غزه، آن هم در آب های بین المللی و با شیوه ای خشن و جنایت آمیز که منجر به کشته شدن شهروندان ترکیه شود، امری بغایت هزینه زا در افکار عمومی و کریدورهای سیاسی خواهد شد که اسباب ترشروئی جامعه جهانی علیه اسرائیل را با دُزی بالا فراهم می کند.

تنها توجیه منطقی چنین توحش نامتعارفی را می توان در چارچوب «پروژه خلق اعتبار» برای ترکیه محسوب کرد تا از آن طریق تل آویو بتواند ضمن برخوردار کردن ترک ها از پیشینه مبارزاتی با اسرائیل، کفه آنکارا را در مقابل ایرانی که خود را در خط مقدم مبارزه با اسرائیل تعریف کرده، سنگین تر کند.

در غیر این صورت افکار عمومی از این حق برخوردار خواهد بود تا طعنه نظامی گنجوی را خطاب به ترک ها بازخوانی کنند که:

اگر با من نبودش هیچ میلی ـ چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

در واقع اسرائیل می توانست با چنین ترفندی، قرینه همان کاری را انجام دهد که ایرانی ها 30 سال پیش تر با اشغال سفارت آمریکا موفق به انجام آن شده بودند. اهمیت روانی اشغال سفارت آمریکا در آن بود که تعدادی جوان دانشجوی مذهبی از دل یک انقلاب اسلامی و با زعامت یک رهبر دینی، نظام دو قطبی جنگ سرد را به چالش کشیدند. نظامی که در آن کمونیست ها خود را در خط اول مبارزه با جهان سرمایه داری تعریف کرده و در این میان برای مذهب نقش افیون توده ها را تعریف می کردند که در تحلیل نهائی در خدمت جهان سرمایه داری قرار خواهد گرفت. با اشغال سفارت آمریکا بود که اینک مذهبیون در کارنامه عملی خود از این اعتبار برخوردار شدند که بسیار جلوتر از کمونیست ها به مصاف عملی با جهان سرمایه داری رفته و بالتبع موفق به انتقال پرچم مبارزه با آمریکا از مسکو به تهران شدند.

تنها پازل نامانوس در «پروژه کشتی مرمره» در قیاس با حماسه «اشغال سفارت آمریکا» تصنعی بودن آن بود. موافقان و مخالفان اشغال سفارت آمریکا در این نکته اتفاق نظر دارند که آن واقعه توسط جوانان مذهبی و با گرایشات ناب اسلامی و استظهار به حکومتی انقلابی شکل گرفت. اما نکته محل مناقشه در طلایه داری امروز ترکیه در مصاف با اسرائیل «مخنث بودن رویکرد مذهبی حکومت ترکیه» است.

هر چند در جدول تقسیمات حکومتی، دولت ترکیه «دولتی دینی» تعریف شده اما بواقع دولت و حکومت در ترکیه را به همان اندازه می توان دینی تلقی کرد که امروز قاطبه شهروندان در آمریکا را مذهبی می دانند.

اینکه به کرات گفته شده و به درستی نیز گفته شده که علی رغم حکومت سکولار در آمریکا «بدنه اکثریتی شهروندان در آمریکا ملتی مذهبی و پیرو مسیحیت و مقید به مسیحیت اند» ادعائی بغایت برخوردار از صحت است اما هیچکس کمترین صحبتی از غلظت و ماهیت «این دین» و «آن دین ورزان» نمی کند.

در واقع مسیحیت موجود در آمریکا و عموم کشورهای مسیحی آنقدر رقیق شده که اینک بود و نبودش علی السویه است و هیچ آبی از چنین دینی گرم نمی شود. مسیحیتی که امروز صرفاً محدود شده به «انجام غسل تعمید» و «یکشنبه ها به کلیسا رفتن» آن هم بیشتر بمنظور دادن اعانه جهت استفاده از فرصت Tax Deductible و کسر هزینه از درآمد و تقلیل مالیاتی!

طبیعتاً از دل چنان مسیحیت مخنث شده ای نباید و نمی توان توقع داشت فریاد اعتراضی عدالت خواهانه و ظلم ستیزانه از جنس فریادهای عیسی بن مریم در مقابل قیصر شنید. چنین مسیحیت مخنث و بی خاصیتی است که به دولتمردان آمریکا این اجازه را می دهد تا با فراغ بال به هر عمل غیراخلاقی و غیر انسانی و زیاده خواهانه ای در داخل و خارج آمریکا اهتمام بورزند و هیچ صدای اعتراضی از جانب دین ورزان مسیحی در آمریکا بلند نشود.

ایضاً جنس اسلام موجود در حکومت ترکیه نیز از جنس همان اسلام سکولاری است که توان گرم کردن هیچ آبی را ندارد. نوعی اسلام آنتروپومورفیزم و آئینی و شعائری که صرفاً به درد مراسم بزم و سلام می خورد.

بر همین اساس است که باید و می توان با این بخش از اظهارات آقای عبدی همدلی داشت که حمایت دولت ترکیه از مردم غزه، فارغ از معنائی ایدئولوژیک بوده و برخوردار از معنائی سیاسی و انسانی است. لذا قابل توقع خواهد بود تا کُنش عاری از سویه های ایدئولوژيک در بزنگاه مقتضی بتواند مُبدل به «ابزار معامله» در مواجهه با حقیقت و باطل شود.

طبیعتاً چنین رویکردی در سیاست، منجر به همان فرجام محتومی برای «حقیقت» خواهد شد که سالها پیش تر توسط «محمد جواد لاریجانی» که علی الظاهر در جبهه سیاسی مقابل آقای عبدی قرار دارند، به شکل زیر نسخه پیچی می شود:

«حقیقت در سیاست برعکس علوم و فلسفه که مطلق است، یک امر اعتباری است و وقتی که حقیقت قراردادی و اعتباری می شود در آن حالت می توانیم برای حقیقت پیشنهاد داشته باشیم»! *

در مجموع می توان چنین استنباط کرد دولت اسرائیل با خلق «پروژه کشتی مرمره» کوشید از سوئی ایران را در بحران خاورمیانه بنفع ترکیه منزوی کند و با محوری کردن نقش ترکیه، الگوی حکومتی آنکارا را در مقایسه با ایران موفق نشان دهد که با اتکای بر سکولاریسم توانسته قهرمانانه تر از ایران با اسرائیل گلآویز شده و محتملاً در آینده ای مطلوب با ایشان پشت میز مذاکره نیز نشسته و به فرجامی مرضی الطرفین نیز برسد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* ـ مصاحبه دکتر محمد جواد لاریجانی با روزنامه رسالت ـ سوم مهر ماه 67