۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

پدرسوخته ها!


آقایان «محمدرضا جلائی پور» و «حسین دهباشی» با یک اختلاف سن نسلی بفاصله 48 ساعت دو مطلب در صفحات فیس بوک خود منتشر کردند که در عین بی ربطی از حیث محتوا بنوعی این دو مطلب با یکدیگر چندان بی ارتباط هم نیست.
بهانه جلائی پور در تحریر «پست نوشته» اش بازگشت به سانحه تصادفی دارد که علی رغم خطرناکی اما خوشبختانه به خیر گذشته و به همین مناسبت نوشته:


«... از پریشب قاچاقی زنده‌ام. مرگم را دیدم و پذیرفتم و متراکم‌ترین دو ثانیه‌ی عمرم را تجربه کردم ... در دو ثانیه‌ای که روی هوا بودم و بعدش منتظر رد شدن ماشین و مُردن انگار تمام زندگی‌ام مثل فیلمی روی دور سرعت از پیش چشمم می‌گذشت. یک صدا می‌گفت انگار قرار نبود الان بمیرم ... یک صدا هم می‌گفت مرگ چه راحت است. انگار چند سطح جدید از آگاهی فعال شده بود. بدنم در اوج هشیاری و کارآیی و سرعت می‌خواست زنده بماند، دلم در آرامشی غیرقابل انتظار مرگ را می‌پذیرفت و ذهنم در همان دو ثانیه می‌خواست زندگی‌ام را مرور و ارزشمند را از بی‌ارزش غربال کند. وصف آنچه در آن دو ثانیه گذشت و چگالیِ عواطف و افکار و احوالش ناممکن است. شبیه وصف دیدن برای نابینا. چرخ ماشین در فاصله یکی- دوسانتی‌متری چشمم ایستاد. مرگ را پذیرفته بودم اما نمردم. عضلاتم چنان منقبض بود که می‌لرزید، اما از این‌که زنده مانده بودم و دست و پای سالم دارم چنان متعجب و خوشحال بودم که بعد از چند ثانیه بهت سنگین شروع کردم به بلند خندیدن ... اگر فناوری ترمز ماشین قدیمی‌تر بود یا چند صدم ثانیه دیرتر یا کندتر بر ترمز می‌کوبید، مرگم حتمی بود ... چقدر باید شکرگزاری می‌کردم برای این تجربه‌ی نزدیک‌به‌مرگ و ‌زندگی‌ساز بدون نقص عضو و هزینه. چقدر هر نفس لذت‌بخش و ارزشمند شده بود. سجده شکر زندگی زیر همان باران و وسط همان خیابان انتخاب دلچسب‌تری بود ... مهابت و غرابت تجربه چنان بود که هضمش ساعت‌ها زمان می‌خواست ... به مرگ زیاد فکر می‌کردم اما تا حالا خودم تجربه‌اش نکرده بودم. از پریشب همه‌ی زندگی‌ام رنگ و معنای دیگری گرفته ... هر ساعت فرصتی اضافی است برای لذت و نیکی و زندگی غربال‌شده‌تر ... ارزش و ضرورت ادای حق هر لحظه‌ی حیات چنان روشن‌تر شده که یک‌ ماه زندگی هم فرصت زیادی به نظر می‌رسد. زندگی‌ای که بند یک اشتباه کوچک‌ نکردن از دیگران است و اصلا معلوم نیست چند دقیقه/ساعت/روز/ماه/سال دیگر ادامه داشته باشد. همه‌ی لذت‌ها و تجربه‌ها از پریشب انگار برای اولین است و شاید آخرین بار. کاش می‌شد این حال و توجه را دائمی کرد. فراموشی نمی‌گذارد» (1)

بالغ بر یک سال پیش نیز و بعد از شهادت «مهدی نوروزی» یکی از نیروهای داوطلب اعزامی ایران به سوریه که گویا در جریان آشوب های سال 88 نیز حضور فعالی در برخورد با شهرآشوبان داشته و دست بر قضا چند مشت هم به جلائی پور کوبیده! همین آقای جلائی پور با اشاره به شهادت «نوروزی» در دفاع از سرحدات حرم و مقدسات شیعیان از یک موضع کرامت فروشانه در فیس بوکش ابراز امیدواری کرد تا بلکه خدای «نوروزی» ایشان را رحمت کنند!
در همان تاریخ و در تعریض به نوشته ایشان با نگاهی آسیب شناسانه به خرده فرهنگ اقشار مزبور خطاب به مشارالیه معروض داشتم:
چنین واکنشی را می توان نوعی نگاه از بالا و بنده نوازانه تلقی کرد که در بطن خود این پرسش گزنده را با خود همراه دارد که: چرا از میان جوانان ایرانی یکی تا آن اندازه مُقید است که در دفاع از مقدسات دینی خود تا سامرا پیش رفته و شهید می شود و آن یکی را در کنار خود نمی بیند و تنها پس از شهادت اش حداکثر آنکه لطف کرده و از سر بنده نوازی ابراز امیدواری می کند بلکه خداوند ایشان را رحمت کند!؟ چرا دین و اعتقادات امثال جلائی پور مانند «مهدی نوروزی» تا آن درجه برخوردار از حمیت و ضمانت اجرا نیست تا ایشان را نیز در کنار «مهدی» در خط مقدم دفاع از مقدسات شیعه قرار دهد!؟ (2)
اکنون و عطف به دل گویه نوین و اقاریر آقای جلائی پور به شکرانه سالم جستن از تصادف محتمل الفوت خود در یکی از خیابان های بوستون، بهتر و شفاف تر می توان به دنیای کریستالایز و سانتی مانتال این نسل نزدیک شد.
دل گویه جلائی پور زمانی معناپذیر تر می شود که آن را از حیث محتوا در کنار و هم زمان با دل نوشته «حسین دهباشی» بازخوانی و مقایسه کنیم.
دهباشی با تعلقش به نسل انقلاب و در نقطه مقابل جلائی پور از نظر سنی و نسلی 48 ساعت قبل از جلائی پور و بعد از صدور حکم دادگاه «رادوان کارادزیچ» جلاد جنگ های بوسنی مطلبی را در صفحه فیس بوک خود پست کرد و طی آن ضمن دل چرکینی بابت حکم رقیق دادگاه برای نخستین بار خبر داده که در سالهای جنگ در بوسنی و در کنار جمعی از خبرنگاران اعزامی ایران در منطقه و بعد از مشاهده شدت و عمق جنایات و سفاکی صرب ها تیم خبرنگاران ایرانی تصمیم می گیرند یک نفر داوطلبانه و به بهانه مصاحبه با «رادوان کارادزیچ» در فُرصتی مناسب و با انفجارِ بُمبی که داخلِ دوربین قرار می دهند «کارادزیچ» را در مقام انتقام بابت کشتار هزاران انسان بی گناه به هلاکت برسانند و داوطلب مزبور نیز کسی نبود جز «نادر طالب زاده» کارگردان نام آشنا و اخلاقمند سینمای ایران که به اذعان دهباشی علی رغم عزم جزم ایشان برای عملیات مزبور بعد از رسیدن خبر مخالفت جدی آیت الله خامنه ای ماجرا منتفی می شود. (3)

فهم رفتار و درک دنیای نادر طالب زاده و ایضاً حسین دهباشی به اعتبار تعلق شان به نسل انقلاب ایضاً به اعتبار دوسیه متراکم و انباشته انقلاب از سلحشوری ها و جان نثاری هائی از این دست در طول 38 سال گذشته فهمی چندان دشوار نیست و این نسل به وضوح آرمان خواهی خود را در عمل و با رشادت بارها و مکرراً به منصه ظهور رسانده اند.
محل مناقشه و موضوع نزاع در این میان سخت فهمی و بلکه غیر قابل فهم بودن نسلی است که اینک امثال «محمدرضا جلائی پور» ایشان را نمایندگی می کنند.
نسل انقلاب اگر جنگید اند برای آن جنگید اند تا آرمان شان زنده بماند و برخلاف این نسل که نمی جنگند تا کالبد شان زنده بمانند!
بدون اغراق با هیچ محاسبه ای این نسل را نمی توان شناخت.
شخصاً و صراحتاً معترفم که این نسل را نمی شناسم.
نه آنکه خیلی پیچیده اند.
نه آنکه ایشان را بدلیل شدت پیچیدگی شان نمی توان شناخت.
نه ـ اتفاقا اصلا پیچیده نیستند
. ولی بشکلی «خاص» هستند!
نه می توان جدی شان گرفت و نه می شود نادیده شان انگاشت!
بود و نبودشان رقیق است. هیچ آرمانی ندارند و با تعجب بی آرمانی خود را با افتخار جار می زنند!
بقول رندانه آن طناز: ما نسل سوخته ایم و فرزندان مان، نسل پدرسوخته!
زمان بیان و کلام که می رسد تا بن دندان از منتهی الیه هرمنوتیک فلسفی داعیه داری می کنند اما آخرین کتابی که خوانده اند را به یاد نمی آورند! حال بقول آمریکائی ها «Who Cares» چه اهمیتی دارد!؟ اصلا چه کسی گفته ملاک برای محسوب شدن و دیده شدن و بودن «کتاب خواندن» است!؟
توانائی در اندیشیدن و درست اندیشیدن بیش از صدها سال و صدها هزار جلد مطالعه کتاب و متون ارزشمند تر است! اما شوربختانه این نسل اندیشه ای نیز از خود ندارند تا لااقل اندیشیدن و درست اندیشیدن خود را به رُخ بکشند و خود باشی شان را با اندیشمندی خود، ممهور فرمایند.
شوربختانه درباره نسلی حرف می زنیم که خواسته های شان هر چند حق است اما بغایت کوچک است!
دنیای شان هر چند قشنگ است اما خیلی کوچک است!
دنیای شان خیلی تنگه! آدم درونش احساس خفگی و تنگی نفس می کنه!
نسلی هستند که بقول «ژان پل سارتر» معنایشان از انسان حرصی پوچ است که در جستجوی هستی می شتابند و قاچاقی و بی هیچ بهانه ای زنده اند و برای استتار این «پوچی» پشت رفتارهای اخلاقی و انسانی خود را پنهان می کنند تا بدانوسیله بتوانند دلیل قانع کننده ای برای بودن و زنده بودن خود بتراشند!

۳ نظر:

كامبيز خان گفت...

حضرت سجادى،
امثال اقاى جلايى پور وبسيارى ديگر بدنبال قدرتندبه هردليلى. اينان همه اول سياستمدارند وبعد مسلمان! اما افرادى نظير شهيد نوروزى اول مسلمانند و بعد سياسى. ايكاش سيا سى كاران شجا عت اذعان به اميال خود را داشتند. اما چه مى شود كرد، تحصيل قدرت به هر طريق واز هر راهى مهمتر است.
سر بلند باشيد.

ناشناس گفت...

طنز داستان این است که این آقا یکی از نظر یه!!!!پردازان استحاله طلب هاست ,

ناشناس گفت...

جناب آقای سجادی ! شما نویسنده خوبی هستید اما مثل همیشه کلی گوئی و ایرادگیرهای مبهم . شاید لازم باشد نزد خانم مریم میرزاخانی قدری ریاضیات بیآموزید تا دقیقتر و روشنتر صحبت کنید . هرکس تصور میکند میاندیشد و درست میاندیشد . اما مسئله پایه اندیشه است . میراثی که آیت الله خمینی در دنیای سیاست از خود برای غرب برجا گذاشت این بود که زیر بنا وپایه همه سیاستها اقتصاد نیست . بگذریم از اینکه این دیدگاه به چه قیمت گزافی برای ملت ما تمام شد . حال بفرمائید اندیشه و آرمان خود شما چیست ؟ آزادی قدس ؟ فلسطین ؟ شاید هم این یک آرمان باشد. اما ابزارش حمله به سفاتخانه ها ، گروگانگیری ، تشکیل گروههای جنگی و حمایت مالی و نظامی ، بمب گذاری ، هواپیما ربائی و کوبیدن هواپیماها به ساختمانها نیست . همان کتاب ، قلم ، ماهواره و اینترنت است .