فروپاشی اجتماعی یا بحران هویت!؟
(نقد و نفی ادعای فروپاشی اجتماعی)
فروپاشی اجتماعی در ایران هشدار و زنهاری است که اخیرا توسط برخی از پژوهشگران داخل کشور مطرح شده و داعیان مطابق این ادعا هشدار می دهند که عملکرد فشل نهادهائی در حکومت از جمله نهاد روحانیت و نهاد خانواده و نهادهای آموزشی، منجر به زوال ایمان و نحافت اخلاق و تقلیل زیست مومنانه نزد ایرانیان شده.
عمده ادعای قائلین به این داعیه ناظر بر فروپاشی اجتماعی ناشی از تصدی گری حکومت در امر دین است و مدعیان با نگاهی ترمودینامیکی زایش و افزایش بینظمی در جامعه را شاخص «آنتروپی محتوم» آن جامعه محسوب می کنند.
برخلاف چنین باورداشتی دادههای میدانی موید آنست داعیه مدعیان کمتر قابل وثوق است و این مدعا قبل از واقعی بودن ناشی از عینکهای کبودی است که به تعبیر مولانا پیش چشم مدعیان زان سبب دنیا را کبودشان می نماید:
پيش چشمت داشتی شيشه کبود
زان سبب عالم کبودت می نمود
گر نه کوری اين کبودی دان ز خويش
خويش را بد گو مگو کس را تو بيش
علی ایحال مطابق داعیه مدعیان نوعی دلزدگی از دین و زیست اخلاقی و مومنانه در کسر وسیعی از شهروندان تسری یافته که منجر به فروپاشی اجتماعی و ایضاً اخلاقی در کلیت کشور شده که عامل اصلی آن به تنیدگی «ساختار حکومت» با «بافتار مذهب» مرتبط است.
علی رغم چنین ادعائی تقلیل ایمان و تنازل اعتقادات دینی و زوال اخلاق در جامعه به اعتبار «ناخجستگی دین حکومتی» گزاره قابل وثوقی نیست.
چنین ادعائی در حالی مطرح میشود که ملت ایران بالغ بر ۱۴۰۰ سال است که مسلمانند و مسلمانی و زیست مومنانه خود را از جانب حُکام و حکومت ها اخذ نکرده تا ضریب دین ورزی ایشان با درصد ظالمانه یا عادلانه بودن «سلوک ملوک» کاهش یا افزایش یابد.
در این میان یک واقعیت را می بایست در نظر داشت و آن این که دو عامل «حکومت» به عنوان یک «متغیر وابسته» و «هویت اجتماعی و فرهنگی ایرانیان» به عنوان یک «متغیر مستقل» همواره در سیر تطور تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران نسبت به یکدیگر نقشی تعاملی داشته و هرآینه بین این دو همپوشانی صورت گرفته در آن صورت جامعه ایران برخوردار از ثبات و آرامش اجتماعی بوده و در مواقع بروز زاویه بین این دو «ایران» مبتلابه آشوب و نابسامانی اجتماعی و سیاسی شده.
آرامش سیاسی ـ اجتماعی ایران در بازه زمانی «صفویه تا اواسط قاجاریه» شاخص قابل وثوقی از مابه ازای همپوشانی منجر به همگنانی بین جامعه و حکومت است. سامانی که محصول بسامانی بین هویت دینی عموم جامعه با سلوک ملوک همان جامعه می باشد.
انقلاب اسلامی ایران نیز نقطه عطفی بود که توانست گسل و گسست موجود بین حکومت نامانوس با هویت مردم در دوران پهلوی را به نقطه تعادل برساند و فضای سیاسی ـ اجتماعی ایران از فردای انقلاب اسلامی به اعتبار احساس و درک همگنانی بین هویت دینی جامعه با حاکمیت ملی به ثبات و نشاط مرضیالطرفین رسید.
اما نباید و نمی توان منکر آن شد که طی ۴۰ سال گذشته و با وجود آنکه در ایران یک حکومت دینی مستقر شده لیکن دین ورزی و زیست مومنانه بشکل محسوسی در رفتار و اطوار لایههائی قابل رویت از شهروندان تقلیل و تحلیلی مشهود و هنجارشکنانه یافته!
رفتارها و اطوارهائی که از حیث شکلی و محتوائی حائز و واجد آسیبشناسی است.
اما قبل از آسیب شناسی چنان اطوارهائی نباید این واقعیت را نیز از نظر دور داشت که یکی از آفات و ابتلائات جامعه ایران «ناهمگنی» فرهنگی و اجتماعی و جمعیتی است.
دمکراسی اعم از عرفی یا دینی بمثابه یک آکواریوم است که نمی تواند از ماهیان آب شور و آب شیرین هم زمان و توامان میزبانی کند. ناسازگاری و عدم تجانس ساختاری بدنه اجتماعی شبه مدرن ايران با نیمه دینی و مومنانه جامعه اثبات کرده شرط اوليه برای بسط و تعميق دمکراسی وجود «همگنی» است.
دمکراسی بمثابه آکواريومی است که نمی توان هم زمان ماهی استروژن آب شيرين را در کنار ماهی سالمون آب های آزاد در آن به سلامت نگهداری کرد.
(تفصیل این بحث را در مقاله حصار در حصار ببینید)
در این میان یک غفلت را نیز نباید نادیده انگاشت و آنکه اغلب مدعیان فروپاشی اجتماعی ادعای خود را مُحول و مُعلل به فردای اعتراضات و شهرآشوبیهای دی ماه ۹۶ کردند که طی آن آشوبیان بالغ بر یکصد شهر را در لهیب آتش اعتراضات چند روزه خود سوزاندند که تبعاتش مدعیان مزبور را در واهمه فروپاشی سیاسی به صرافت فروپاشی اجتماعی و اخلاقی رساند!
این در حالی است که جنس آشوب دی ماه ۹۶ قبل از سیاسی یا اقتصادی بودن بیشتر جنسیتی بود! خصوصا آنکه به صرافت معاونت امنیتی وزارت کشور بیش از ۹۰ درصد بازداشت شدگان آن آشوبها جوانان زیر ۲۵ سال بودند. چنین امری موید فقد عنصر سیاست یا اقتصاد نزد غوغائیان بوده و هر چند نقطه شروع آشوب مشهد و معیشت بود اما با پیوستن جوانان و گُر گرفتن هیجانات مشخص شد دغدغه اصلی نیازهای جنسیتی و قابل فهم جوانانی بود که بدون داشتن درک و فهم سیاسی در نبود شغل مناسب و بحران بیکاری و فشار جنسیتی و هیجانات طبیعی اقتضای سنشان، از «سیاست و آشوب» سکوئی برای تخلیه و برون ریخت آدرنالین انباشتهشان مهیا کردند.
جوان زیر ۲۵ سال فهم بالغانهای از دنیای سیاست ندارد که بتوان مرعوب آشوب ایشان در فورمت انقلابیگری شد. سطح نازل شعارهای آشوبیان از جمله شعار «رضا شاه ـ روحت شاد»! موید فقر و فقد سواد سیاسی نزد غوغائیان بود که تنها هولیگانیزم و وندالیزم قابل درک و فهم شان را (پرخاشگری و تخریبگری) با ماسک و حربه انقلابیگری برون ریخت می کردند.
(تفصیل این بحث را در مقاله مگر اسباب بزرگی همه از بین ببری ببینید)
علی ایحال همان طور که پیشتر ذکر شد نمی توان رفتار و اطوار نامتعارف بخش زیادی از شهروندان با عرف مذهبی و مسلط در ایران را انکار کرد هم چنانکه نمی بایست بدون آسیب شناسی از کنار چنان رفتار و اطوار نامانوس و نامتعارفی عبور کرد.
تابستان ۷۷ ضمن انتشار مقاله «سمفونی خاتمی» در هفته نامه راه نو و ذیل تعریضی به چیستی و چرائی جنبش دوم خرداد ابراز داشتم که در بررسی تاریخ تحولات سیاسی ـ اجتماعی گریزی از این واقعیت نمی توان داشت که ذائقه فرهنگی ـ اجتماعی در ایران معطوف بر این دوگانه رفتاری نزد ایرانیان است که غالبا ایشان در مواجهه و مطالبهشان از تحولات اجتماعی «می دانند چه نمیخواهند» اما «نمیدانند چه میخواهند»! و اکنون در تکمیل آن ادعا معتقدم ایرانیان مزبور در عین تحفظ آن خصیصه همچنین «نمی دانند چه هستند» اما «می دانند چه می خواهند باشند» بدون آنکه بتوانند،باشند!
به عبارت دیگر این بخش از ایرانیان «باشندگی خود» را فارغ از بایستگیهای متوقع، مُحَوَل به شایقهای خود کردهاند بدون توجه به آنکه چنان شایقهائی عاری از لایقهای بایستهشان می باشد.
بدین منوال چنین اشتیاقهای بدون لیاقت و ظرفیتی منجر به آن می شود که این بخش از ایرانیان خود را «آن چه که دوست دارند باشند» فهم کنند، نه آنچه که هستند!
بر این اساس و به اعتبار دادههای میدانی می توان جمهوری اسلامی ایران را منحصر بفردترین حکومت در جهان محسوب کرد که از حیث سیاسی فاقد اپوزیسیون است! به صراحتی دیگر غالب اپوزیسیون داخل و خارج جمهوری اسلامی مشکلی با جمهوری اسلامی ندارند و مشکل اصلی ایشان در حوزه فرهنگ و عمدتا با خودشان مشکل دارند!
چنانچه مطابق ترمهای آکادمیک و منطبق با ترمینولوژی های سیاسی اپوزیسیون در یک حکومت را بمعنای افراد و سازمانها و گروههائی تلقی کنیم که از موضع سیاست برخوردار از زاویه مخالف با حکومت مستقرند بر این اساس جمهوری اسلامی از این موهبت برخوردار است که من حیث المجموع فاقد اپوزیسیون سیاسی است و جمیع افراد و گروه های مخالف با نظام، از سیاست بمثابه یک ماسک بمنظور استتار منویات فرهنگی و اجتماعی خود بهره ابزاری می برند.
در این میان اگر جمهوری اسلامی اتهامی دارد آن اتهام، نشان دادن عریانی و برون ریخت بی ریختی و بی شمایلی هویت فرهنگی بخش های متکثری از بدنه شهروندی در ایران بعد از انقلاب اسلامی است که در فردای انقلاب و ابتنای جامعه بر شاکله ای نوین ازهویت ایرانی، دچار بحران هویت شدند.
اتهام سنگین جمهوری اسلامی آنست که بی هویتی و خانهبدوشی فکری و کولیوشی این بدنه متکثر را عریان کرد و بی محابا فریاد زد: ایشان لُختاند!
تا پیش از بهمن ۵۷ این بدنه متکثر به صفت ظاهر و سنت حاکم، مدعیان مسلمانی و سلوک دینورزانه بودند. یا لااقل خود را بیرون از حلقه اسلام و مسلمانی نمی دانستند. اما نوع دین ورزی ایشان در آرمانی ترین حالت صرفاً در قامت و تراز یک «I.D» برای ایشان موضوعیت و عاملیت داشت. دینی در تراز یک آی دی کارت (Identity Card) که صرفاً نقش یک کلیشه بدون ضمانت اجرا را برای ایشان عهده داری می کرد و می کند.
دوگانه ای در حد فاصل «تقید به مسلمانی» تا «تخیل به مسلمانی»
جماعتی که با قرائت حسین ابن علی (ع) دین شان لقلقهای بیش بر زبانشان نیست.
انّ النّاس عبید الدنیا والدّین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرّت به معائشهم واذا مُحّصوا بالبلاء قلَّ الدّیّانون.
آدمیان برده دنیایند و دین لقلقه یی است بر زبانشان. تا زندگیشان می چرخد آنرا هم می چرخانند وهمین که پای امتحان پیش آید کمتر کسی در صحنه می ماند.
یک شعوبیگری مدرن بر مدار گوهر دین!
بازتولید «کاهل دینی» از جنس جنبش «مرجئه» عصر اموی! که به موخر بودن عمل از ایمان قائل بوده و «ایمان» را در یک تعریف مضیق منحصر به اقراری زبانی دانسته که بالتبع رستگاری مومن را کفایت ادله میکند.
به همین اعتبار و در همین امتداد اگر برای منحنی نوسانات طی شده طی عمر جمهوری اسلامی بتوان نقطه عطفی در پویش و جوشش این قشر «برزخی تبار» قائل شد بلاتردید شهرآشوبی ۸۸ را می توان کانونی ترین مقطع در برون ریخت عریانی اندیشگی ایشان تلقی کرد که طی سه دهه قبل از آن به جد و جهد برهنگی خود را زیر تن پوشی از سیاست استتار کرده و در ۸۸ بی تابانه با کسب فرصت از «بهانه تقلب» همه آن سال های «پانتومیم کرهی» را استفراغ کردند.
بخش مشهودی از بدنه این اقشار در ۸۸ با بهره وری و کامیابی در «شکستن مومنتوم نظام» این مجال را یافتند تا ضمن گسست از بُردار و مدار «حرکت حکومت» همه سالهای تشبثشان به «دوئیت و ظاهر نمائی مومنانه» را برون ریخت کنند.
بدین منوال «جمهوری اسلامی» بصورت تبعی عامل و اسباب برون ریخت و عریان کردن ماهیت «ایمان ویترینی» و «دین مخنث» مردمانی شد که تا قبل از این با تعریف مدالیومی و مینی مال و کاریکاتوری از دین «فکر می کردند مسلمانند»! دینی که در مسامحه آمیز ترین قرائت ممکن «بود و نبودش» علی السویه است و کمترین بروز و نمود و ظهوری در تعیین و تبیین رفتارهای فردی و اجتماعی مومنانش ندارد.
جمهوری اسلامی ایران اگر در این میان متهم است اتهام اش آن است که یک دروغ تاریخی را عریان کرد. یک خود فریبی و تخیل را افشا نمود و یک باور غلط از یک هویت موهوم را فرو ریخت.
متعاقب چنان «برهنگی» این بخش از جامعه مبتلا به اختلال شخصیت و بحران هویت شده اند. از سوئی کماکان خود را مسلمان می دانند اما از سوئی دیگر، توان زیست مومنانه در تراز با استاندارهای دین اوژینال موجود و برسمیت شناخته شده در جمهوری اسلامی را ندارند.
مشکل ایشان ناراستی و ناسازگاری و بدقوارگی شولا و خلعتی است که از دین دوخته و بر قامت خویش آویخته اند. هر چند توان و میل و کششی به زیست مومنانه ندارند اما کماکان اصرار دارند بدون ضمانت اجرا خود را مسلمان فهم کنند!
مومنانی که به صفت ظاهر مسلمان اند و شیعه اند و اثنی عشری اند! اما معلوم نیست به احتساب اسلامشان و دینشان و تشیعشان چه کاری می کنند که یک نامسلمان، بیدین و ناشیعه آن کار را نمیکند؟ و به احتساب اسلامشان و دینشان و تشیعشان چه کاری نمیکنند که آن نامسلمان بیدین و ناشیعه آن کار را می کند!؟
در این میان ظهور جنبش دمکراسیخواهی از میانه آشوب ۸۸ را می توان اسم رمز اباحهگری همین اقشار تلقی کرد که ۳۵ سال بدون تعلق و انس و الفت و همدلی با ساختار حاکم، یا جمهوری اسلامی را تحمل می کردند و یا با کراهت تظاهر به همراهی با آن داشتند و در ۸۸ فرصت را مغتنم شمردند تا همه آن تظاهرها و تحملها را بالا بیآورند!
ظهور و بروز پدیدهای بنام «محمود احمدینژاد» نیز بمثابه یک کاتالیزور تا آن درجه ظرفیت و قابلیت جهت سرعت دادن به این فرافکنی گروهی داشت تا «محمود» را خلقالساعه به اسباب برون ریخت نفرت هیستریک و کهیر چندشآور و مشمئز کننده آن اقشار از احمدینژاد مزبور دلالت کند.
کهیری که بشکلی قابل وثوق «احمدی نژاد» را به برند و نماد و شاخص اختلال شخصیت روانی این بخش از ایرانیان مُبدل کرده.
نفرت از احمدی نژاد را می توان در عداد روان نژندی منسوب به خانواده «عقده آدونیس» ریشهیابی کرد. کمپلکسی که طی آن فرد مبتلا دچار ستیزندگی و نفرت از خود (Self Hatred) یا نفرت از بدن یا بخشهائی از بدن خود میشود و بمنظور فائق آمدن بر این نفرت متوسل به نفی خود و یا نفی بخش مورد اکراه از بدن خود شده و متقابلا با تشبث به تخیلی آرمانی از شمای خود و باور به این شمای تخیلی، برای خود تشفی خاطر می آفریند.
در ماجرای دولت نُهم و دهم خواسته یا ناخواسته و بصورتی اجتنابناپدیر «احمدینژاد» نماد چنین تنفری شد. این بخش از جامعه مخالف یا منتقد احمدی نژاد نبودند. ایشان از احمدینژاد «متنفر» بودند. از دیدن چهره محمود دچار چندش شده و کهیر می زدند! چرا که «احمدینژاد مزبور» با تخیل مختصات ذهنی ایشان از خودشان منافات داشت. لذا تنفر و چندش از «واقعیت خود» را به اسم احمدی نژاد فریاد میزدند.
ایشان نمیخواستند احمدی نژاد را ببینند چون در ضمیر ناخودآگاهشان «احمدینژاد» را آینه تمام نمای آن بخش از واقعیت خود میدیدند که دوست نداشتند ببینند و بمنظور فرار از این واقعیت آن را تکذیب می کردند. تحقیر می کردند و با اعلام برائت از وی در مقام تکذیب و «ندیدن خود» و «ندیدن سیمای ناخوشآیند مفروض شده خود» برمی آمدند!
همان طور که پیشتر ذکر شد ۸۸ فرصتی آرمانی برای برون ریخت آبلهای بود که سالها زیر پوست این اقشار کَنِهگی می کرد.
آثار و تبعات وجد و بهجت سبزها قبل از ۲۲ خرداد در کنار حُزن و اندوه ایشان بعد از ناکامی آشوب ۸۸ لوازم طبیعی و محتوم همین مالیخولیا را همراه داشت که از جوار بی تدبیری رهبران معترضین «از طریق جنگی کردن سطح منازعه» به یک افسردگی مشهود و مفهوم در سطحی کلان در جغرافیای سبزها منجر شد.
قدر مُسلم وقتی رهبران معترضین سطح نزاع را از یک مناقشه حقوقی با یک آوردگاه جنگی ما به ازا کردند بصورت طبیعی لوازم و لواحق یک رویاروئی جنگی را نیز بر طرفین نزاع، بار نمودند.
گذشتن از شعار «رای من کو؟» و رسیدن به شعار «ما بچه های جنگیم، بجنگ تا بجنگیم» یعنی تن دادن به قاعده «پیروزی یا شکست» منتجه از قواعد اجتناب ناپذیر دنیای جنگ!
دو گانهای که بصورت طبیعی عنصر شکست خورده را از آن آوردگاه با انبوه و انباشتی از خشم و کینه و غیظ و نفرت و افسردگی و محزونی ناشی از شکست، بیرون میآورد.
غیظ و حزنی که بصورتی عمیق و عریض سبزهای منهزم در ۸۸ را سالها است بلاگردان خود کرده.
پاشائی و استقبال گسترده از تشییع جنازه این خواننده گمنام در ۹۳ شاخص قابل وثوقی از خوب نبودن حال «ناشی از هزیمت» سبزها از ۸۸ به بعد بود!
تشییع جنازه گسترده و غیر قابل انتظار از «پاشائی گمنام» در حالی که صوت آن مرحوم از لحاظ استانداردهای موسیقیائی نیز فاقد دسیبل و تونالیته حائز اهمیت و عاری از صدائی گیرا و جذاب بود نشان می داد جامعه غمزده و منهزم بعد از ۸۸ قبل از «صدای خوش» به لابه و غمناله و محتوای محزونانه ترانههای پاشائی نیازمند بودند تا از آن طریق سرخوردگی ۸۸ شان را غمگنانه و همگنانه «سوتهدلی» کنند.
این فرجام اجتناب ناپذیر هزیمت بعد از بهجت است که بصورت طبیعی ادبیات و هجویات و غزلیات و تحریرات و تقریرات و هنرمندیهای جامعه مخاطب را آغشته و انباشته به محزونی و افسردگی می کند.
تجربه کودتای ۲۸ مرداد و عُزلت بعد از غُربت «مصدق» نمونه مشهودی در تاریخ معاصر ایران است که مبتهجین «دیروز» و منهزمین «فردای دیروز» را بشکلی گسترده مبتلابه حُزن و اندوه و یاس فلسفی کرد.
اقبال اجتماعی به رمانهای تلخی مانند «همسایه»های احمد محمود و سُرایش «خان هشتم» اخوان ثالث و شهرت یافتن ترانه «جمعه» و «بوی گندم» شهیار قنبری با خوانش اصوات خش دار داریوش اقبالی و فرهاد مهراد آثار تبعی افسردگی ناشی از شکست مصدق و امت مصدق در فردای ۲۸ مرداد ۳۲ بود.
همانطور که از فردای سرکوب قیام ۱۵ خرداد ۴۲ و متعاقب شکست چریک بازی کمونیستها در «سیاهکل» و بسط حُزن اجتماعی و یأس فلسفی در بدنه شهروندی ایران آنگاه چرائی اقبال عمومی به «قیصر» مسعود کیمیائی در قامت یک ژانر قهرمانانه در آن بازه تاریخی را مفهوم می کرد.
قیصر کیمیائی نماد کوچه مردی شد که نیاز عاطفی جامعهای را تشفی می داد که در فقد «بیعملی خود» و دلزدگی از حکومت و ناامیدی به ساز و کارهای قانونی برای احقاق حقوق مشروع شان به استقبال قهرمانی می رفتند که یک تنه و ظفرمندانه و بی توجه به ساز و کار قانون به خونخواهی و مبارزه با «کریم آب مَنٰگُل» های زمانه می رود.
اساسا سینمای دهه پنجاه ایران با شاخصهائی نظیر «یاران» «بوی گندم» و «ماهیها در خاک میمیرند» با کوشش کارگردانی نظیر محمد دلجو و امیر مجاهد و «فریاد زیر آب» سیروس الوند جملگی برون ریخت وضعیت آنومی و نابهنجار جامعهای را پرتوآمائی می کرد که در برزخ هویت و رخوت ناشی از فترت بعد از کودتا، سهم و حق زندگی مطبوع و مطلوب خود را از زمانه فریاد می کردند.
بخش معناداری از رشد گسترده طلاق و آمار فزاینده پرخاشگریاجتماعی در کنار ابتلائات گسترده به روان پریشیهای عصبی و خـُلقی و اضطرابی نظیر «افسردگی» و «فوبیا» و «ام اس» و «اسکیزوفرنی» در کنار رواج کلبی مسلکی و رفتارهای نامتعارفی چون میگساری و بینمازی و بیتفاوتی به روزهداری و لاقیدی به حجاب اسلامی در کنار ترویج نحله های نامانوسی چون آتئیزم و شیطان پرستی و باستانگرائی و فـَروَهرآویزی، نتیجه طبیعی بحران هویت ناشی از بحران هزیمت در فردای آشوب ۸۸ است که منجر به سرخوردگی و افسردگی و پژمردگی و دلمُردگی و اباحه سالاری و لولیوشی حاملان آن ناکامی غمناک شد.
بر این منوال «فروپاشی اجتماعی» را میبایست نام مستعار و آبرودارانه «بحران هویت» نزد اقشاری اطلاق کرد که تقاص «بی چیزی هویت خود» را از طریق انتساب «بیهمه چیزی نظام» مستوره می کنند.
اقشار مزبور ضمن ابتلا به چنین کمپلکسی، خود را در حال زندگی در ایرانی میبینند که بغایت زیباست با مردمانی صاحب فضل و ادب و کمالات و شهروندانی بغایت خوشسیما و خوشاندام و در اوج نبوغ و بلوغ و فهم و شعور و تشخص و تمدن و فرهیختگی و فرزانگی و کمال و مدنیت و آداب دانی. ایرانی که بغایت متمدن و پیشرفته و آلامد و «مدرن» است و تنها یک مشکل دارد و آن اینکه چنان ایرانی اساساً وجود خارجی ندارد (!) و صرفاً برساخته در ذهنیت و محصول «تخیل پریشی» ایشان است.
اساسا برخلاف قرائت و باور حاکم، جامعه ایران فاقد طبقه مدرن می باشد و فاهمه «شبه مدرنیسم» موجود ایرانی در عالی ترین سطح تلقیاش از مدرنیته ناظر بر یک «Gentrification» یا تجمل گرائی و نوسازی فضای فرهنگی مطابق با استانداردهای اعیانی است.
طبقهای که ناشی از «بحران هویت» به یک «خویشکمبینی» در مقابل مدرنیته غربی توام با یک شیفتگی هم زمان به همآن مدرنیته غربی مبتلا است.
ابتلائی که برون ریخت تعارضاش منجر به ریزش حس حقارتی از جنس «ژلوتوفوبیا» در لایههای پنهان این طبقه شده و ناخودآگاه ایشان را می آزارد.
ژلوتوفوبیا نوعی ترس از مورد تمسخر یا حقارت قرار گرفتن است که مبتلایان را فاقد اعتماد بنفس کرده و ایشان را به این باور می رساند که افراد مضحکی هستند و پروای آن دارند تا دیگران نیز این موضوع را دریابند.
(تفصیل این بحث را در مقاله در آغوش عمو ببینید)
من حیث المجموع مدرنیته ایرانی فاقد شاخص های پنجگانه مدرنیسم (عقلگرائی، فردیت مدرن، خودباوری، مسئولیت پذیری و استقلال فکر) بوده و برخلاف توقع این «شبه مدرنیسم» با طبقات متهم به فرودست و سنتی ایران در جمیع شئون اربعه «زعیم سالاری» و «تقدیرگرائی» و «اقتدارگرائی» و «تبارگرائی» هم تباری و هم افزائی می کند.
بر این اساس اتهام محوری جمهوری اسلامی تسبیب برونریخت «بیریختی این اقشار» است که فرافکنانه برای کتمان و انکار این بیریختی، حکومت را متهم به ناریختی با خود می کنند.
پارادوکسی که محل مناقشه و موضوع نزاعاش، جدالی در حد فاصل دوگانه «بهزیستی دینی» تا «خوشزیستی دنیوی» بر محور سلائق و علائق و عرف و هنجار و الگوی «زیست مومنانه» و «زیست دلبخواهانه» است.
(نگاه کنید به مقاله کدام سنت؟ کدام مدرنیسم)
بدین اعتبار و برخلاف باورمندان به «فروپاشی اجتماعی» مشکل زیر پوستی جامعه ایران انتروپی ناشی از تفوق و تکثر آپشن بر فانکشن نیست (اصل دوم ترمودینامیک) صورت درست مسئله آنست که بخشهائی از جامعه «در فورمت انسان در تراز اسلام» نوعا مبتلابه یک بحران هویت عمیق و نارسائی و ناتوانی ذهنی جهت فهم واقع بینانه از خود و جایگاه و پایگاه و خاستگاه خود در منظومه فرهنگی و گفتمانی و ایرانند.
بحران هویتی که نخستین و اصلیترین راهکار جهت عبور از آن رسیدن یا رساندن ایشان به درکی واقع بینانه و تعریفی هاتفانه و معنائی همگنانه از فردیت و اصلیت ایشان است تا از آن طریق بتوانند خود را و چیستی و چرائی و چگونگی خود را بر اساس واقعیت های بومی و تاریخی احصا و معنا کنند.
تعریفی که طی آن «مُعَرف» موظف باشد معنایابی خود را ناظر بر نیستیها و نبودن های خود کند تا بدین منوال در چالش «هویتیابیاش» قبل از آنکه بفهمد «چه چیزی هست» فهم کند چه چیزهائی نیست!
(نگاه کنید به مقاله از سماحت یک ریختی تا ملالت هم ریختی)
در این چالش هویت یابانه «جامعه ایرانی مزبور» می بایست ایرانیت خود را به قسمی تعریف کند که شامل همه آنات و حالاتی شود که «ایرانی نیست» تا از این طریق برای ایشان مسجل و مشخص شود ایرانی «چه چیزیهائی نیست» تا از جوار آن نیستی بفهمند ایرانی «چه چیزی هست»!
جنبشی بمنظور «خودیابی» از طریق نفی و طرد و ذم و نکوهش «خودبینی» تاریخی و بالینی مبتلابه ایرانیان.
بدآیندی که برآمدی است از نژندی اخلاقی که ریشه در تسلط منطق باینری در گفتار و رفتار کثیری از ایرانیان دارد. نوعی شیطانزدگی که مبتلایان «شیطانانه» بود و وجود از «آتش» خود را ملاک تمایز و تفاخر و ارجحیت و ارشدیت و تشخص و تکبر و خودبینی و خودبرتر بینی نسبت به بود و وجود از «خاک» انسان قرار داده و «خویشکامانه» از تفاوتهای ذاتیشان تمایزات اعتباری اخذ و مطالبه می کنند!
بدآیندی که مبنایش «ارزشگذاری خویش کامانه» بر تفاوت های «هستی شناسانه» است.
(تفصیل این بحث را در مقاله ایدئولوژی شیطانی ببینید)
با این تفاصیل جنبش اصلاح طلبی در ایران را می بایست کژراهه و خودفریبی سیاسی و اجتماعی برای پاک کردن و ندیدن صورت اصلی مساله تلقی کرد!
مطالبه اصلی و ضروری در ایران قبل از اصلاحطلبی می بایست ناظر بر احرازطلبی باشد!
جنبشی که دغدغه اش قبل از مطالبه باید معالجه باشد.
(نگاه کنید مقاله استعلاج بجای اصلاحات)
فراخوانی جهت معنایابی و خودیابی و «چیزی شدن» بر اساس مبانی معرفت شناختی بومی و تاریخی و اقلیمی ایرانیان.
#داریوش_سجادی
پژوهشگر و تحلیلگر سیاسی
بهمن ۹۷ـ آمریکا
(نقد و نفی ادعای فروپاشی اجتماعی)
فروپاشی اجتماعی در ایران هشدار و زنهاری است که اخیرا توسط برخی از پژوهشگران داخل کشور مطرح شده و داعیان مطابق این ادعا هشدار می دهند که عملکرد فشل نهادهائی در حکومت از جمله نهاد روحانیت و نهاد خانواده و نهادهای آموزشی، منجر به زوال ایمان و نحافت اخلاق و تقلیل زیست مومنانه نزد ایرانیان شده.
عمده ادعای قائلین به این داعیه ناظر بر فروپاشی اجتماعی ناشی از تصدی گری حکومت در امر دین است و مدعیان با نگاهی ترمودینامیکی زایش و افزایش بینظمی در جامعه را شاخص «آنتروپی محتوم» آن جامعه محسوب می کنند.
برخلاف چنین باورداشتی دادههای میدانی موید آنست داعیه مدعیان کمتر قابل وثوق است و این مدعا قبل از واقعی بودن ناشی از عینکهای کبودی است که به تعبیر مولانا پیش چشم مدعیان زان سبب دنیا را کبودشان می نماید:
پيش چشمت داشتی شيشه کبود
زان سبب عالم کبودت می نمود
گر نه کوری اين کبودی دان ز خويش
خويش را بد گو مگو کس را تو بيش
علی ایحال مطابق داعیه مدعیان نوعی دلزدگی از دین و زیست اخلاقی و مومنانه در کسر وسیعی از شهروندان تسری یافته که منجر به فروپاشی اجتماعی و ایضاً اخلاقی در کلیت کشور شده که عامل اصلی آن به تنیدگی «ساختار حکومت» با «بافتار مذهب» مرتبط است.
علی رغم چنین ادعائی تقلیل ایمان و تنازل اعتقادات دینی و زوال اخلاق در جامعه به اعتبار «ناخجستگی دین حکومتی» گزاره قابل وثوقی نیست.
چنین ادعائی در حالی مطرح میشود که ملت ایران بالغ بر ۱۴۰۰ سال است که مسلمانند و مسلمانی و زیست مومنانه خود را از جانب حُکام و حکومت ها اخذ نکرده تا ضریب دین ورزی ایشان با درصد ظالمانه یا عادلانه بودن «سلوک ملوک» کاهش یا افزایش یابد.
در این میان یک واقعیت را می بایست در نظر داشت و آن این که دو عامل «حکومت» به عنوان یک «متغیر وابسته» و «هویت اجتماعی و فرهنگی ایرانیان» به عنوان یک «متغیر مستقل» همواره در سیر تطور تاریخ تحولات سیاسی و اجتماعی ایران نسبت به یکدیگر نقشی تعاملی داشته و هرآینه بین این دو همپوشانی صورت گرفته در آن صورت جامعه ایران برخوردار از ثبات و آرامش اجتماعی بوده و در مواقع بروز زاویه بین این دو «ایران» مبتلابه آشوب و نابسامانی اجتماعی و سیاسی شده.
آرامش سیاسی ـ اجتماعی ایران در بازه زمانی «صفویه تا اواسط قاجاریه» شاخص قابل وثوقی از مابه ازای همپوشانی منجر به همگنانی بین جامعه و حکومت است. سامانی که محصول بسامانی بین هویت دینی عموم جامعه با سلوک ملوک همان جامعه می باشد.
انقلاب اسلامی ایران نیز نقطه عطفی بود که توانست گسل و گسست موجود بین حکومت نامانوس با هویت مردم در دوران پهلوی را به نقطه تعادل برساند و فضای سیاسی ـ اجتماعی ایران از فردای انقلاب اسلامی به اعتبار احساس و درک همگنانی بین هویت دینی جامعه با حاکمیت ملی به ثبات و نشاط مرضیالطرفین رسید.
اما نباید و نمی توان منکر آن شد که طی ۴۰ سال گذشته و با وجود آنکه در ایران یک حکومت دینی مستقر شده لیکن دین ورزی و زیست مومنانه بشکل محسوسی در رفتار و اطوار لایههائی قابل رویت از شهروندان تقلیل و تحلیلی مشهود و هنجارشکنانه یافته!
رفتارها و اطوارهائی که از حیث شکلی و محتوائی حائز و واجد آسیبشناسی است.
اما قبل از آسیب شناسی چنان اطوارهائی نباید این واقعیت را نیز از نظر دور داشت که یکی از آفات و ابتلائات جامعه ایران «ناهمگنی» فرهنگی و اجتماعی و جمعیتی است.
دمکراسی اعم از عرفی یا دینی بمثابه یک آکواریوم است که نمی تواند از ماهیان آب شور و آب شیرین هم زمان و توامان میزبانی کند. ناسازگاری و عدم تجانس ساختاری بدنه اجتماعی شبه مدرن ايران با نیمه دینی و مومنانه جامعه اثبات کرده شرط اوليه برای بسط و تعميق دمکراسی وجود «همگنی» است.
دمکراسی بمثابه آکواريومی است که نمی توان هم زمان ماهی استروژن آب شيرين را در کنار ماهی سالمون آب های آزاد در آن به سلامت نگهداری کرد.
(تفصیل این بحث را در مقاله حصار در حصار ببینید)
در این میان یک غفلت را نیز نباید نادیده انگاشت و آنکه اغلب مدعیان فروپاشی اجتماعی ادعای خود را مُحول و مُعلل به فردای اعتراضات و شهرآشوبیهای دی ماه ۹۶ کردند که طی آن آشوبیان بالغ بر یکصد شهر را در لهیب آتش اعتراضات چند روزه خود سوزاندند که تبعاتش مدعیان مزبور را در واهمه فروپاشی سیاسی به صرافت فروپاشی اجتماعی و اخلاقی رساند!
این در حالی است که جنس آشوب دی ماه ۹۶ قبل از سیاسی یا اقتصادی بودن بیشتر جنسیتی بود! خصوصا آنکه به صرافت معاونت امنیتی وزارت کشور بیش از ۹۰ درصد بازداشت شدگان آن آشوبها جوانان زیر ۲۵ سال بودند. چنین امری موید فقد عنصر سیاست یا اقتصاد نزد غوغائیان بوده و هر چند نقطه شروع آشوب مشهد و معیشت بود اما با پیوستن جوانان و گُر گرفتن هیجانات مشخص شد دغدغه اصلی نیازهای جنسیتی و قابل فهم جوانانی بود که بدون داشتن درک و فهم سیاسی در نبود شغل مناسب و بحران بیکاری و فشار جنسیتی و هیجانات طبیعی اقتضای سنشان، از «سیاست و آشوب» سکوئی برای تخلیه و برون ریخت آدرنالین انباشتهشان مهیا کردند.
جوان زیر ۲۵ سال فهم بالغانهای از دنیای سیاست ندارد که بتوان مرعوب آشوب ایشان در فورمت انقلابیگری شد. سطح نازل شعارهای آشوبیان از جمله شعار «رضا شاه ـ روحت شاد»! موید فقر و فقد سواد سیاسی نزد غوغائیان بود که تنها هولیگانیزم و وندالیزم قابل درک و فهم شان را (پرخاشگری و تخریبگری) با ماسک و حربه انقلابیگری برون ریخت می کردند.
(تفصیل این بحث را در مقاله مگر اسباب بزرگی همه از بین ببری ببینید)
علی ایحال همان طور که پیشتر ذکر شد نمی توان رفتار و اطوار نامتعارف بخش زیادی از شهروندان با عرف مذهبی و مسلط در ایران را انکار کرد هم چنانکه نمی بایست بدون آسیب شناسی از کنار چنان رفتار و اطوار نامانوس و نامتعارفی عبور کرد.
تابستان ۷۷ ضمن انتشار مقاله «سمفونی خاتمی» در هفته نامه راه نو و ذیل تعریضی به چیستی و چرائی جنبش دوم خرداد ابراز داشتم که در بررسی تاریخ تحولات سیاسی ـ اجتماعی گریزی از این واقعیت نمی توان داشت که ذائقه فرهنگی ـ اجتماعی در ایران معطوف بر این دوگانه رفتاری نزد ایرانیان است که غالبا ایشان در مواجهه و مطالبهشان از تحولات اجتماعی «می دانند چه نمیخواهند» اما «نمیدانند چه میخواهند»! و اکنون در تکمیل آن ادعا معتقدم ایرانیان مزبور در عین تحفظ آن خصیصه همچنین «نمی دانند چه هستند» اما «می دانند چه می خواهند باشند» بدون آنکه بتوانند،باشند!
به عبارت دیگر این بخش از ایرانیان «باشندگی خود» را فارغ از بایستگیهای متوقع، مُحَوَل به شایقهای خود کردهاند بدون توجه به آنکه چنان شایقهائی عاری از لایقهای بایستهشان می باشد.
بدین منوال چنین اشتیاقهای بدون لیاقت و ظرفیتی منجر به آن می شود که این بخش از ایرانیان خود را «آن چه که دوست دارند باشند» فهم کنند، نه آنچه که هستند!
بر این اساس و به اعتبار دادههای میدانی می توان جمهوری اسلامی ایران را منحصر بفردترین حکومت در جهان محسوب کرد که از حیث سیاسی فاقد اپوزیسیون است! به صراحتی دیگر غالب اپوزیسیون داخل و خارج جمهوری اسلامی مشکلی با جمهوری اسلامی ندارند و مشکل اصلی ایشان در حوزه فرهنگ و عمدتا با خودشان مشکل دارند!
چنانچه مطابق ترمهای آکادمیک و منطبق با ترمینولوژی های سیاسی اپوزیسیون در یک حکومت را بمعنای افراد و سازمانها و گروههائی تلقی کنیم که از موضع سیاست برخوردار از زاویه مخالف با حکومت مستقرند بر این اساس جمهوری اسلامی از این موهبت برخوردار است که من حیث المجموع فاقد اپوزیسیون سیاسی است و جمیع افراد و گروه های مخالف با نظام، از سیاست بمثابه یک ماسک بمنظور استتار منویات فرهنگی و اجتماعی خود بهره ابزاری می برند.
در این میان اگر جمهوری اسلامی اتهامی دارد آن اتهام، نشان دادن عریانی و برون ریخت بی ریختی و بی شمایلی هویت فرهنگی بخش های متکثری از بدنه شهروندی در ایران بعد از انقلاب اسلامی است که در فردای انقلاب و ابتنای جامعه بر شاکله ای نوین ازهویت ایرانی، دچار بحران هویت شدند.
اتهام سنگین جمهوری اسلامی آنست که بی هویتی و خانهبدوشی فکری و کولیوشی این بدنه متکثر را عریان کرد و بی محابا فریاد زد: ایشان لُختاند!
تا پیش از بهمن ۵۷ این بدنه متکثر به صفت ظاهر و سنت حاکم، مدعیان مسلمانی و سلوک دینورزانه بودند. یا لااقل خود را بیرون از حلقه اسلام و مسلمانی نمی دانستند. اما نوع دین ورزی ایشان در آرمانی ترین حالت صرفاً در قامت و تراز یک «I.D» برای ایشان موضوعیت و عاملیت داشت. دینی در تراز یک آی دی کارت (Identity Card) که صرفاً نقش یک کلیشه بدون ضمانت اجرا را برای ایشان عهده داری می کرد و می کند.
دوگانه ای در حد فاصل «تقید به مسلمانی» تا «تخیل به مسلمانی»
جماعتی که با قرائت حسین ابن علی (ع) دین شان لقلقهای بیش بر زبانشان نیست.
انّ النّاس عبید الدنیا والدّین لعق علی السنتهم یحوطونه مادرّت به معائشهم واذا مُحّصوا بالبلاء قلَّ الدّیّانون.
آدمیان برده دنیایند و دین لقلقه یی است بر زبانشان. تا زندگیشان می چرخد آنرا هم می چرخانند وهمین که پای امتحان پیش آید کمتر کسی در صحنه می ماند.
یک شعوبیگری مدرن بر مدار گوهر دین!
بازتولید «کاهل دینی» از جنس جنبش «مرجئه» عصر اموی! که به موخر بودن عمل از ایمان قائل بوده و «ایمان» را در یک تعریف مضیق منحصر به اقراری زبانی دانسته که بالتبع رستگاری مومن را کفایت ادله میکند.
به همین اعتبار و در همین امتداد اگر برای منحنی نوسانات طی شده طی عمر جمهوری اسلامی بتوان نقطه عطفی در پویش و جوشش این قشر «برزخی تبار» قائل شد بلاتردید شهرآشوبی ۸۸ را می توان کانونی ترین مقطع در برون ریخت عریانی اندیشگی ایشان تلقی کرد که طی سه دهه قبل از آن به جد و جهد برهنگی خود را زیر تن پوشی از سیاست استتار کرده و در ۸۸ بی تابانه با کسب فرصت از «بهانه تقلب» همه آن سال های «پانتومیم کرهی» را استفراغ کردند.
بخش مشهودی از بدنه این اقشار در ۸۸ با بهره وری و کامیابی در «شکستن مومنتوم نظام» این مجال را یافتند تا ضمن گسست از بُردار و مدار «حرکت حکومت» همه سالهای تشبثشان به «دوئیت و ظاهر نمائی مومنانه» را برون ریخت کنند.
بدین منوال «جمهوری اسلامی» بصورت تبعی عامل و اسباب برون ریخت و عریان کردن ماهیت «ایمان ویترینی» و «دین مخنث» مردمانی شد که تا قبل از این با تعریف مدالیومی و مینی مال و کاریکاتوری از دین «فکر می کردند مسلمانند»! دینی که در مسامحه آمیز ترین قرائت ممکن «بود و نبودش» علی السویه است و کمترین بروز و نمود و ظهوری در تعیین و تبیین رفتارهای فردی و اجتماعی مومنانش ندارد.
جمهوری اسلامی ایران اگر در این میان متهم است اتهام اش آن است که یک دروغ تاریخی را عریان کرد. یک خود فریبی و تخیل را افشا نمود و یک باور غلط از یک هویت موهوم را فرو ریخت.
متعاقب چنان «برهنگی» این بخش از جامعه مبتلا به اختلال شخصیت و بحران هویت شده اند. از سوئی کماکان خود را مسلمان می دانند اما از سوئی دیگر، توان زیست مومنانه در تراز با استاندارهای دین اوژینال موجود و برسمیت شناخته شده در جمهوری اسلامی را ندارند.
مشکل ایشان ناراستی و ناسازگاری و بدقوارگی شولا و خلعتی است که از دین دوخته و بر قامت خویش آویخته اند. هر چند توان و میل و کششی به زیست مومنانه ندارند اما کماکان اصرار دارند بدون ضمانت اجرا خود را مسلمان فهم کنند!
مومنانی که به صفت ظاهر مسلمان اند و شیعه اند و اثنی عشری اند! اما معلوم نیست به احتساب اسلامشان و دینشان و تشیعشان چه کاری می کنند که یک نامسلمان، بیدین و ناشیعه آن کار را نمیکند؟ و به احتساب اسلامشان و دینشان و تشیعشان چه کاری نمیکنند که آن نامسلمان بیدین و ناشیعه آن کار را می کند!؟
در این میان ظهور جنبش دمکراسیخواهی از میانه آشوب ۸۸ را می توان اسم رمز اباحهگری همین اقشار تلقی کرد که ۳۵ سال بدون تعلق و انس و الفت و همدلی با ساختار حاکم، یا جمهوری اسلامی را تحمل می کردند و یا با کراهت تظاهر به همراهی با آن داشتند و در ۸۸ فرصت را مغتنم شمردند تا همه آن تظاهرها و تحملها را بالا بیآورند!
ظهور و بروز پدیدهای بنام «محمود احمدینژاد» نیز بمثابه یک کاتالیزور تا آن درجه ظرفیت و قابلیت جهت سرعت دادن به این فرافکنی گروهی داشت تا «محمود» را خلقالساعه به اسباب برون ریخت نفرت هیستریک و کهیر چندشآور و مشمئز کننده آن اقشار از احمدینژاد مزبور دلالت کند.
کهیری که بشکلی قابل وثوق «احمدی نژاد» را به برند و نماد و شاخص اختلال شخصیت روانی این بخش از ایرانیان مُبدل کرده.
نفرت از احمدی نژاد را می توان در عداد روان نژندی منسوب به خانواده «عقده آدونیس» ریشهیابی کرد. کمپلکسی که طی آن فرد مبتلا دچار ستیزندگی و نفرت از خود (Self Hatred) یا نفرت از بدن یا بخشهائی از بدن خود میشود و بمنظور فائق آمدن بر این نفرت متوسل به نفی خود و یا نفی بخش مورد اکراه از بدن خود شده و متقابلا با تشبث به تخیلی آرمانی از شمای خود و باور به این شمای تخیلی، برای خود تشفی خاطر می آفریند.
در ماجرای دولت نُهم و دهم خواسته یا ناخواسته و بصورتی اجتنابناپدیر «احمدینژاد» نماد چنین تنفری شد. این بخش از جامعه مخالف یا منتقد احمدی نژاد نبودند. ایشان از احمدینژاد «متنفر» بودند. از دیدن چهره محمود دچار چندش شده و کهیر می زدند! چرا که «احمدینژاد مزبور» با تخیل مختصات ذهنی ایشان از خودشان منافات داشت. لذا تنفر و چندش از «واقعیت خود» را به اسم احمدی نژاد فریاد میزدند.
ایشان نمیخواستند احمدی نژاد را ببینند چون در ضمیر ناخودآگاهشان «احمدینژاد» را آینه تمام نمای آن بخش از واقعیت خود میدیدند که دوست نداشتند ببینند و بمنظور فرار از این واقعیت آن را تکذیب می کردند. تحقیر می کردند و با اعلام برائت از وی در مقام تکذیب و «ندیدن خود» و «ندیدن سیمای ناخوشآیند مفروض شده خود» برمی آمدند!
همان طور که پیشتر ذکر شد ۸۸ فرصتی آرمانی برای برون ریخت آبلهای بود که سالها زیر پوست این اقشار کَنِهگی می کرد.
آثار و تبعات وجد و بهجت سبزها قبل از ۲۲ خرداد در کنار حُزن و اندوه ایشان بعد از ناکامی آشوب ۸۸ لوازم طبیعی و محتوم همین مالیخولیا را همراه داشت که از جوار بی تدبیری رهبران معترضین «از طریق جنگی کردن سطح منازعه» به یک افسردگی مشهود و مفهوم در سطحی کلان در جغرافیای سبزها منجر شد.
قدر مُسلم وقتی رهبران معترضین سطح نزاع را از یک مناقشه حقوقی با یک آوردگاه جنگی ما به ازا کردند بصورت طبیعی لوازم و لواحق یک رویاروئی جنگی را نیز بر طرفین نزاع، بار نمودند.
گذشتن از شعار «رای من کو؟» و رسیدن به شعار «ما بچه های جنگیم، بجنگ تا بجنگیم» یعنی تن دادن به قاعده «پیروزی یا شکست» منتجه از قواعد اجتناب ناپذیر دنیای جنگ!
دو گانهای که بصورت طبیعی عنصر شکست خورده را از آن آوردگاه با انبوه و انباشتی از خشم و کینه و غیظ و نفرت و افسردگی و محزونی ناشی از شکست، بیرون میآورد.
غیظ و حزنی که بصورتی عمیق و عریض سبزهای منهزم در ۸۸ را سالها است بلاگردان خود کرده.
پاشائی و استقبال گسترده از تشییع جنازه این خواننده گمنام در ۹۳ شاخص قابل وثوقی از خوب نبودن حال «ناشی از هزیمت» سبزها از ۸۸ به بعد بود!
تشییع جنازه گسترده و غیر قابل انتظار از «پاشائی گمنام» در حالی که صوت آن مرحوم از لحاظ استانداردهای موسیقیائی نیز فاقد دسیبل و تونالیته حائز اهمیت و عاری از صدائی گیرا و جذاب بود نشان می داد جامعه غمزده و منهزم بعد از ۸۸ قبل از «صدای خوش» به لابه و غمناله و محتوای محزونانه ترانههای پاشائی نیازمند بودند تا از آن طریق سرخوردگی ۸۸ شان را غمگنانه و همگنانه «سوتهدلی» کنند.
این فرجام اجتناب ناپذیر هزیمت بعد از بهجت است که بصورت طبیعی ادبیات و هجویات و غزلیات و تحریرات و تقریرات و هنرمندیهای جامعه مخاطب را آغشته و انباشته به محزونی و افسردگی می کند.
تجربه کودتای ۲۸ مرداد و عُزلت بعد از غُربت «مصدق» نمونه مشهودی در تاریخ معاصر ایران است که مبتهجین «دیروز» و منهزمین «فردای دیروز» را بشکلی گسترده مبتلابه حُزن و اندوه و یاس فلسفی کرد.
اقبال اجتماعی به رمانهای تلخی مانند «همسایه»های احمد محمود و سُرایش «خان هشتم» اخوان ثالث و شهرت یافتن ترانه «جمعه» و «بوی گندم» شهیار قنبری با خوانش اصوات خش دار داریوش اقبالی و فرهاد مهراد آثار تبعی افسردگی ناشی از شکست مصدق و امت مصدق در فردای ۲۸ مرداد ۳۲ بود.
همانطور که از فردای سرکوب قیام ۱۵ خرداد ۴۲ و متعاقب شکست چریک بازی کمونیستها در «سیاهکل» و بسط حُزن اجتماعی و یأس فلسفی در بدنه شهروندی ایران آنگاه چرائی اقبال عمومی به «قیصر» مسعود کیمیائی در قامت یک ژانر قهرمانانه در آن بازه تاریخی را مفهوم می کرد.
قیصر کیمیائی نماد کوچه مردی شد که نیاز عاطفی جامعهای را تشفی می داد که در فقد «بیعملی خود» و دلزدگی از حکومت و ناامیدی به ساز و کارهای قانونی برای احقاق حقوق مشروع شان به استقبال قهرمانی می رفتند که یک تنه و ظفرمندانه و بی توجه به ساز و کار قانون به خونخواهی و مبارزه با «کریم آب مَنٰگُل» های زمانه می رود.
اساسا سینمای دهه پنجاه ایران با شاخصهائی نظیر «یاران» «بوی گندم» و «ماهیها در خاک میمیرند» با کوشش کارگردانی نظیر محمد دلجو و امیر مجاهد و «فریاد زیر آب» سیروس الوند جملگی برون ریخت وضعیت آنومی و نابهنجار جامعهای را پرتوآمائی می کرد که در برزخ هویت و رخوت ناشی از فترت بعد از کودتا، سهم و حق زندگی مطبوع و مطلوب خود را از زمانه فریاد می کردند.
بخش معناداری از رشد گسترده طلاق و آمار فزاینده پرخاشگریاجتماعی در کنار ابتلائات گسترده به روان پریشیهای عصبی و خـُلقی و اضطرابی نظیر «افسردگی» و «فوبیا» و «ام اس» و «اسکیزوفرنی» در کنار رواج کلبی مسلکی و رفتارهای نامتعارفی چون میگساری و بینمازی و بیتفاوتی به روزهداری و لاقیدی به حجاب اسلامی در کنار ترویج نحله های نامانوسی چون آتئیزم و شیطان پرستی و باستانگرائی و فـَروَهرآویزی، نتیجه طبیعی بحران هویت ناشی از بحران هزیمت در فردای آشوب ۸۸ است که منجر به سرخوردگی و افسردگی و پژمردگی و دلمُردگی و اباحه سالاری و لولیوشی حاملان آن ناکامی غمناک شد.
بر این منوال «فروپاشی اجتماعی» را میبایست نام مستعار و آبرودارانه «بحران هویت» نزد اقشاری اطلاق کرد که تقاص «بی چیزی هویت خود» را از طریق انتساب «بیهمه چیزی نظام» مستوره می کنند.
اقشار مزبور ضمن ابتلا به چنین کمپلکسی، خود را در حال زندگی در ایرانی میبینند که بغایت زیباست با مردمانی صاحب فضل و ادب و کمالات و شهروندانی بغایت خوشسیما و خوشاندام و در اوج نبوغ و بلوغ و فهم و شعور و تشخص و تمدن و فرهیختگی و فرزانگی و کمال و مدنیت و آداب دانی. ایرانی که بغایت متمدن و پیشرفته و آلامد و «مدرن» است و تنها یک مشکل دارد و آن اینکه چنان ایرانی اساساً وجود خارجی ندارد (!) و صرفاً برساخته در ذهنیت و محصول «تخیل پریشی» ایشان است.
اساسا برخلاف قرائت و باور حاکم، جامعه ایران فاقد طبقه مدرن می باشد و فاهمه «شبه مدرنیسم» موجود ایرانی در عالی ترین سطح تلقیاش از مدرنیته ناظر بر یک «Gentrification» یا تجمل گرائی و نوسازی فضای فرهنگی مطابق با استانداردهای اعیانی است.
طبقهای که ناشی از «بحران هویت» به یک «خویشکمبینی» در مقابل مدرنیته غربی توام با یک شیفتگی هم زمان به همآن مدرنیته غربی مبتلا است.
ابتلائی که برون ریخت تعارضاش منجر به ریزش حس حقارتی از جنس «ژلوتوفوبیا» در لایههای پنهان این طبقه شده و ناخودآگاه ایشان را می آزارد.
ژلوتوفوبیا نوعی ترس از مورد تمسخر یا حقارت قرار گرفتن است که مبتلایان را فاقد اعتماد بنفس کرده و ایشان را به این باور می رساند که افراد مضحکی هستند و پروای آن دارند تا دیگران نیز این موضوع را دریابند.
(تفصیل این بحث را در مقاله در آغوش عمو ببینید)
من حیث المجموع مدرنیته ایرانی فاقد شاخص های پنجگانه مدرنیسم (عقلگرائی، فردیت مدرن، خودباوری، مسئولیت پذیری و استقلال فکر) بوده و برخلاف توقع این «شبه مدرنیسم» با طبقات متهم به فرودست و سنتی ایران در جمیع شئون اربعه «زعیم سالاری» و «تقدیرگرائی» و «اقتدارگرائی» و «تبارگرائی» هم تباری و هم افزائی می کند.
بر این اساس اتهام محوری جمهوری اسلامی تسبیب برونریخت «بیریختی این اقشار» است که فرافکنانه برای کتمان و انکار این بیریختی، حکومت را متهم به ناریختی با خود می کنند.
پارادوکسی که محل مناقشه و موضوع نزاعاش، جدالی در حد فاصل دوگانه «بهزیستی دینی» تا «خوشزیستی دنیوی» بر محور سلائق و علائق و عرف و هنجار و الگوی «زیست مومنانه» و «زیست دلبخواهانه» است.
(نگاه کنید به مقاله کدام سنت؟ کدام مدرنیسم)
بدین اعتبار و برخلاف باورمندان به «فروپاشی اجتماعی» مشکل زیر پوستی جامعه ایران انتروپی ناشی از تفوق و تکثر آپشن بر فانکشن نیست (اصل دوم ترمودینامیک) صورت درست مسئله آنست که بخشهائی از جامعه «در فورمت انسان در تراز اسلام» نوعا مبتلابه یک بحران هویت عمیق و نارسائی و ناتوانی ذهنی جهت فهم واقع بینانه از خود و جایگاه و پایگاه و خاستگاه خود در منظومه فرهنگی و گفتمانی و ایرانند.
بحران هویتی که نخستین و اصلیترین راهکار جهت عبور از آن رسیدن یا رساندن ایشان به درکی واقع بینانه و تعریفی هاتفانه و معنائی همگنانه از فردیت و اصلیت ایشان است تا از آن طریق بتوانند خود را و چیستی و چرائی و چگونگی خود را بر اساس واقعیت های بومی و تاریخی احصا و معنا کنند.
تعریفی که طی آن «مُعَرف» موظف باشد معنایابی خود را ناظر بر نیستیها و نبودن های خود کند تا بدین منوال در چالش «هویتیابیاش» قبل از آنکه بفهمد «چه چیزی هست» فهم کند چه چیزهائی نیست!
(نگاه کنید به مقاله از سماحت یک ریختی تا ملالت هم ریختی)
در این چالش هویت یابانه «جامعه ایرانی مزبور» می بایست ایرانیت خود را به قسمی تعریف کند که شامل همه آنات و حالاتی شود که «ایرانی نیست» تا از این طریق برای ایشان مسجل و مشخص شود ایرانی «چه چیزیهائی نیست» تا از جوار آن نیستی بفهمند ایرانی «چه چیزی هست»!
جنبشی بمنظور «خودیابی» از طریق نفی و طرد و ذم و نکوهش «خودبینی» تاریخی و بالینی مبتلابه ایرانیان.
بدآیندی که برآمدی است از نژندی اخلاقی که ریشه در تسلط منطق باینری در گفتار و رفتار کثیری از ایرانیان دارد. نوعی شیطانزدگی که مبتلایان «شیطانانه» بود و وجود از «آتش» خود را ملاک تمایز و تفاخر و ارجحیت و ارشدیت و تشخص و تکبر و خودبینی و خودبرتر بینی نسبت به بود و وجود از «خاک» انسان قرار داده و «خویشکامانه» از تفاوتهای ذاتیشان تمایزات اعتباری اخذ و مطالبه می کنند!
بدآیندی که مبنایش «ارزشگذاری خویش کامانه» بر تفاوت های «هستی شناسانه» است.
(تفصیل این بحث را در مقاله ایدئولوژی شیطانی ببینید)
با این تفاصیل جنبش اصلاح طلبی در ایران را می بایست کژراهه و خودفریبی سیاسی و اجتماعی برای پاک کردن و ندیدن صورت اصلی مساله تلقی کرد!
مطالبه اصلی و ضروری در ایران قبل از اصلاحطلبی می بایست ناظر بر احرازطلبی باشد!
جنبشی که دغدغه اش قبل از مطالبه باید معالجه باشد.
(نگاه کنید مقاله استعلاج بجای اصلاحات)
فراخوانی جهت معنایابی و خودیابی و «چیزی شدن» بر اساس مبانی معرفت شناختی بومی و تاریخی و اقلیمی ایرانیان.
#داریوش_سجادی
پژوهشگر و تحلیلگر سیاسی
بهمن ۹۷ـ آمریکا
.............................................................................
مقالات مرتبط:
بینوایان
https://bit.ly/2JF0Oq8
کهیر
https://bit.ly/2D43NWP
صمد و عین الله
https://bit.ly/2GeUWEV
حصار در حصار
https://bit.ly/2CQGtvn
آی دی لوژی
https://bit.ly/2sUgBKz
کدام سنت؟ کدام مدرنیسم؟
https://bit.ly/2vwNPRd
ایدئولوژی شیطانی
https://bit.ly/2GmElMi
اصلاحات نمُرد، مُرده باد اصلاحات!
https://bit.ly/2Jf93Jt
کاش رافائل مرده بود
https://bit.ly/2SaTAkV
در آغوش عمو
https://bit.ly/2TtRCsY
استعلاج بجای اصلاحات
https://bit.ly/2UrE69o
از سماحت یک ریختی تا ملالت هم ریختی
https://bit.ly/2DHvXrT
مگر اسباب بزرگی همه از بین ببری
https://bit.ly/2ME22nh
مقالات مرتبط:
بینوایان
https://bit.ly/2JF0Oq8
کهیر
https://bit.ly/2D43NWP
صمد و عین الله
https://bit.ly/2GeUWEV
حصار در حصار
https://bit.ly/2CQGtvn
آی دی لوژی
https://bit.ly/2sUgBKz
کدام سنت؟ کدام مدرنیسم؟
https://bit.ly/2vwNPRd
ایدئولوژی شیطانی
https://bit.ly/2GmElMi
اصلاحات نمُرد، مُرده باد اصلاحات!
https://bit.ly/2Jf93Jt
کاش رافائل مرده بود
https://bit.ly/2SaTAkV
در آغوش عمو
https://bit.ly/2TtRCsY
استعلاج بجای اصلاحات
https://bit.ly/2UrE69o
از سماحت یک ریختی تا ملالت هم ریختی
https://bit.ly/2DHvXrT
مگر اسباب بزرگی همه از بین ببری
https://bit.ly/2ME22nh