به شیوه «امیل زولا» نویسنده سرشناس فرانسوی که در ژانویه ۱۸۹۸ و در راستای دفاع از حقوق تضییع شده سروان دریفوس نامه تاریخی «من متهم می کنم» را خطاب به رئیس جمهور وقت فرانسه نوشت مقاله «من هم متهم می کنم» نیز بمنظور تنقیح و مصون نگاه داشتن تاریخ از هروله و سابوتاژ سنگین سیاسی حواریون مرحوم هاشمی رفسنجانی تحریر شد تا بدینوسیله ابهامات و مبطلاتی که از جوار قدیس سازی از آن مرحوم و از فردای فقدان ایشان و از جانب شیدائیان مشارالیه در حجم و ابعادی عظیم به جامعه پمپ شد، بدون ایضاح باقی نماند.
احباب مرحوم هاشمی رفسنجانی طی ۴۰ روز ایام سوگواری ایشان در توصیف محسنات آن مرحوم مرزهای مبالغه را شکستند و نوچه سالارانه و چاکرمآبانه بمنظور اثبات وفاداری به آن مرحوم مرتکب زیاده گوئی ها و اغراق هائی در وصف ایشان شدند که عاری از تَوَقـُع و خالی از تَوَغّـُل بود.
(در این زمینه نگاه کنید به مقاله «ابلیس یا قدیس؟» در وبلاگ سخن)
اما در این میان برخی از دوستداران آن مرحوم نیز ناخواسته با اقاریر شان در خصوص مرحوم هاشمی رفسنجانی روشنگر واقعیت هائی پنهان در تاریخ شدند که آن واقعیت ها می تواند قطعات مفقوده پازل شخصیت هاشمی را تکمیل کند! از جمله غلامعلی رجائی حواری سر سپرده آن مرحوم که در گفتگو با سایت تاریخ ایرانی اظهار داشت:
از آقای هاشمی پرسیدم چه کاری در این زندگی هشتاد و چند ساله، شما را خوشحال میکند؟ تاملی کرد و گفت کار تحقیق قرآنی، تفسیر راهنما و فرهنگ قرآن. پرسیدم دیگر چه کاری؟ گفت فکر کنم ختم جنگ. پرسیدم چرا ختم جنگ خوشحالتان میکند؟ گفت چون من با این تدبیر عملا در کشور جلوی کشته شدن آدمها را گرفتم. من اضافه کردم و گفتم شما با این تدبیر عملا جلوی کشته شدن عراقیها را هم گرفتید. گفت همینطور است چون عراقیها بیشتر از ما در جنگ کشته میدادند. بعد هم با بلند کردن دست راستش که در اینگونه مواقع برای تاکید بود این جمله تاریخی را گفت که ببین آقای رجایی «من کلا از کشتن بدم میآید»!
بموازات این بخش از اظهارات منقول از هاشمی رفسنجانی، حسین مرعشی یکی دیگر از شیدائیان آن مرحوم نیز در مصاحبه با خبرگزاری تسنیم گفت:
آقای هاشمی در اواخر عمرشان سفری به کرمان داشتند؛ در آن سفر، نمایندگان و مقامات که حدوداً ۲۰ نفری میشدند دور ایشان نشسته بودند، ایشان خاطرات روزهای پایان جنگ را تعریف کردند که من خودم تا آن روز نشنیده بودم، آقای هاشمی گفتند وقتی رفتیم حلبچه! آن قدر صحنههای تکاندهنده در آنجا دیدم که همانجا تصمیم گرفتم و حتی آن را به آقای روحانی گفتم که میروم امام را قانع میکنم که جنگ را باید تمام کنیم.
متعاقبا محمدرضا باهنر نیز بنقل از آن مرحوم طی مصاحبه ای اظهار داشت:
آقای هاشمی یک بار به من گفت من نمی توانم مسئولیت قضائی بر عهده بگیرم چون اساسا روحیه ام با حکم زندان و اعدام و خشونت سازگار نیست.
اقاریر فوق جملگی قابل وثوق است و واقعیت امر موید آن است که هاشمی رفسنجانی به صفت شخصی فردی رقیق القلب و از خلقیاتی نرم و روحیاتی مسالمت جو و شخصیتی عاطفی برخوردار بود. تا اینجای کار مجموعه این خلقیات در جای خود امر مستحسن و ارزشمندی محسوب می شود. اما آنچه در این میان محل مناقشه است ناسازگاری و ناهمگونی مسئولیت های حکومتی محوله ایشان با روحیات و خلقیات مسالمت جوی ایشان است.
طبعا عدم انطباق روحیات فردی با مسئولیت های محوله تخصصی آن هم در سطوح عالی و کلان مملکت، تالی فاسد دارد و بصورت طبیعی می توان خسارات ناشی از چنین «اشعری گزینی های بی مبالاتانه» را چشم انتظاری داشت.
بر این منوال بدیهی ترین توقع آن است تا یا فرد مزبور به سمت مذکور گمارده نشود و یا آنکه فرد مزبور به اعتبار شناخت شخصی از روحیات خود راساً از پذیرش چنان مسئولیتی استنکاف ورزد.
اکنون و با استناد بر وثاقت روایت آقای باهنر از روحیات پر رأفت مرحوم هاشمی که معطوف به آن می شد تا معظم له به درستی از پذیرش خلعت و کسوت قضائی احتراز جویند جای این پرسش باقی می ماند که چرا آن مرحوم رغم وقوف اش از رقیق القلبی و نازک طبعی اش به درستی تشخیص می داده به درد منصب قضائی نمی خورد اما برخلاف انتظار به خود اجازه می داده تا در منصبی بشدت خشن تر از منصب قضائی مسئولیت جنگ را بر عهده بگیرند!؟
این که مرعشی اذعان می کند مرحوم هاشمی بعد از تاثر و تالم ناشی از رویت جنایات صدام در حلبچه مصمم شده تا به هر شکل مقتضی امام را متقاعد به ختم جنگ کنند! مگر آن مرحوم تا قبل از آن تاریخ خبر نداشته اند که در جنگ حلوا پخش نمی کنند و ماهیت جنگ مبتنی بر خشونت است؟
جنگ که در اسفند ۶۶ و در ارتفاعات کردستان عراق آغاز نشده بود و صدام از شهریور ۵۹ با تحمیل جنگ به ایران به تعدد و تنوع صحنه های دلخراش از سبعیت و درنده خوئی خود و ارتش تحت امرش را در وسعتی به اندازه تمامی مرزهای غربی و جنوبی ایران و بلکه عمق شهرهای ایران بنمایش گذاشته بود و علی رغم این جوانان ایرانی سلحشورانه و قهرمانانه در مقابل خشونت کور صدام و جنگ تحمیلی اش مقاومت و پایمردی کرده بودند. بر این مبنا
آقای هاشمی با همان منطقی که از پذیرش مسئولیت عدلیه اجتناب می کرده اند موظف بودند تا از پذیرش حکم جانشینی فرماندهی کل قوا از جانب امام نیز اعراض می کردند.
قدر مسلم مرد جنگ باید جنگی باشد تا روحیتا در مصاف با ناملایمات و سختی ها و شدائد و خشونت های طبعی جنگ، نبـُرّد.
این فرجامی کاملا طبیعی است که وقتی فردی عاطفی مسئول یک امر خشن شود در ادامه راه نیز قاعدتاً می بُرَّد ولو آنکه فرد مزبور به صفت شخصی تا بُن دندان مومن و متعبد باشد. مگر محل نزاع شیعه در ماجرای حکمیت چیزی غیر از آن بود که ابوموسی اشعری رغم همه تعبد و تقیدش به مومنانه زیستن فاقد ذکاوت و استعداد در مسئولیت محوله بود و لاجرم در «حکمیت» اسباب شّر شد و نهایتا و ناخواسته موجبات ترور امیر المومنین را بانی گری کرد!؟
قدر مسلم آن است که ذات و ماهیت جنگ خشن است و ایرانیان نیز که در مقام لذت و خون دوستی و خشونت طلبی در جنگ شرکت نداشتند و تکلیفا و تعبدا مشغول دفاع از دین و میهن و انقلاب و نظام شان در مقابل یک عنصر متجاوز بودند.
طبیعی است وقتی هاشمی رفسنجانی روحیتا فاقد شخصیت جنگی است در آن صورت چندان دور از انتظار نخواهد بود تا در مسیر جنگ دچار تزلزل شده و سازی دیگر بزنند. بر همین اساس است که تقبل مسئولیت جنگ توسط رفسنجانی را می توان بدآنگونه نیت سنجی کرد که مشارالیه از ابتدا اهتمام شان در ورود به جنگ قبل از «پایان عادلانه جنگ» استوار بر «پایان لامحاله جنگ» بود!
پایان جنگ «به هر شکل» بهتر از بی پایانی جنگ است، قرینه همان چیزی است که عقبه سیاسی آن مرحوم در مذاکرات منجر به برجام از آن تحت عنوان «هر توافقی بهتر از عدم توافق است» یاد و دنبال می کردند!
طرفه آنکه در این میان خالقان برجام بمنظور تنزیه برجام مدام اذعان بر نظارت رهبری بر مراحل تحصیل برجام می کنند! و خود را به فراموشی مصلحتی می زنند که در ماجرای ۵۹۸ نیز توسط همین عقبه و با «ستاپ» امام جام زهر به امام تحمیل شد همان طور که «ریاست جمهوری روحانی» و ایضا «دسته گل برجام» نیز از طریق مهندسی انتخابات در ۹۲ به رهبری تحمیل و تمهید شد!
(در این زمینه نگاه کنید به مقاله «برجام از انجام تا فرجام» در وبلاگ سخن)
تمهیدی که فارغ از روائی یا ناروائی آن موید یک بی اخلاقی و اصول فروشی مُحرز و ناموجه در سیاست ورزی است.
قدر مسلم آن است که اشغال مناصب کلیدی نظام و مدیریت عالیه جنگ بدون تقید به آرمان و اهداف عالیه و تعریف و تبیین شده «خمینی انقلاب» و «انقلاب خمینی» خواسته یا ناخواسته نوعی ماسک بر چهره زدن و شیادی محسوب خواهد شد.
مهندس مهدی بازرگان نمونه قابل استنادی در نقطه مقابل چنین بی اخلاقی ها و اصول فروشی هائی محسوب می شود که هر چند مانند هاشمی رفسنجانی با اشغال سفارت آمریکا مخالف بود. هم چنان که تقیدی به صدور انقلاب اسلامی نداشت و به صراحت مخالف ادامه جنگ بعد از آزادی خرمشهر بود و تظاهرات برائت از مشرکین در حج را نیز بر نمی تافت و فتوای ارتداد سلمان رشدی را مخل منافع ملی می انگاشت. اما تا آن اندازه نیز صداقت داشت تا ضمن برسمیت شناختن اختلاف دیدگاه هایش با اهداف و مواضع «امام» عطای حکومت را بر لقایش ببخشد و عرصه را در اختیار کسانی بگذارند که مانوس با آرمان های امام و انقلاب بودند.
رفتار هاشمی رفسنجانی را در مقام تمثیل می توان قرینه رفتار «مینو خالقی» نماینده رد صلاحیت شده مجلس دهم تلقی کرد که حسب ظاهر خود را مقید به حجاب اسلامی می نمایاند اما بعد معلوم شد مشارالیه اهل «آزادی یوشکی» بوده و چون به پکن می روند آن کار دیگر می کنند!
این کمال بی اخلاقی است که بیرون از مناقشه پذیر بودن یا مناقشه پذیرنبودن مبانی معرفت شناختی نظام و انقلاب «افراد» به تزویر اشغال گر سمت های حکومتی آن نظام شوند و مُحیلانه خواست شخصی خود را به نظام تحمیل کنند!
در ماجرای جنگ و فرآیند تحمیل قطع نامه ۵۹۸ به امام، درد فرزندان معنوی امام آن بود که جام زهر را «خودی» ساخت و «خودی» به امام خوراند! والا اگر آن فرآیند محصول تفوق سیاسی یا نظامی صدام و پذیرش لاجرم ۵۹۸ به امام بود در آن صورت بازخورد پذیرش ۵۹۸ نزد فرزندان خمینی قبل از «غُبن» حکم «حُزن» را می یافت.
تلخکامی مبتلابه حاملان انقلاب اسلامی در ماجرای «تحمیل قطعنامه» ناشی از مغبونی ایشان بود و نه محزونی!
جرم مشهود آقای هاشمی رفسنجانی آن بود که با ورود ناصواب و اصول فروشانه اش به جنگ و بمنظور «تمام کردن جنگ تحت هر شرایطی» به فراست توانست با ستآب کردن (Set Up) امام و «فشار بر ایشان» و مغبون کردن سپهسالاران جنگ با استفاده از سیاهه اقلام جنگی غیر قابل تحصیل فرماندهی سپاه و نامه مشکوک رئیس برنامه و بودجه مبنی بر ناتوانی از ادامه تامین هزینه جنگ و نامه رئیس ستاد تبلیغات جنگ مبنی بر خالی ماندن جبهه ها از رزمنده (!) ۵۹۸ و پایان جنگ و شُرب جام زهر را بدین ترتیب به امام تحمیل کردند!
(در این زمینه نگاه کنید به مقالات «باد کاشتید آقای هاشمی» و «پنبه زار» و «راز برملا» در وبلاگ سخن)
هاشمی جنگ را از آن جهت پایان نداد که جنگ در بن بست قرار گرفته بود. هاشمی «نجنگید» چون اساسا مرد جنگ نبود و اعتقادی به جنگ نداشت!
مرد جنگ باید جنگی باشد!
تفاوت مدیریت جنگ بین یک مدیر جنگی با یک عنصر ضد جنگ آنجا بود که در جبهه مقابل ایران «صدامی» قرار داشت که حاذقانه تمامی کشور را در خدمت جنگ قرار داده بود و جمیع امکانات و ظرفیت های عراق را بنفع جنگ بسیج کرده بود و در نقطه مقابل ایرانی قرار داشت که مدیریت جنگی شان بشکلی خام اندیشانه سودای رزم شان قرینه ریسمانی شده بود که بتعبیر حضرت مولانا «زآنکه از سودای سربالا عاری بُدند، زان رسن اندر میان چه شدند»!
آنک از قرآن بسی گمره شدند
زان رسن قومی درون چه شدند
مر رسن را نيست جرمی اي عنود
چون ترا سودای سربالا نبود
همین سودای سربالا نزد مرحوم هاشمی رفسنجانی بود که وی را فاقد انگیزه جنگی برای مدیریت بهینه جنگ می کرد.
نمونه پروژه مترو یکی از برجسته ترین مصادیق نالایقی و ناشایستی مدیریت جنگی هاشمی رفسنجانی در جنگ بود.
امری که «آیت الله» تا زمانی که زنده بودند رغبتی برای پاسخ دادن به آن از خود نشان ندادند که بر اساس کدام اولویتی ایشان در ۶۳ که کشور درگیر یک جنگ تمام عیار بود و حداقل توقع از پایوران کشور بسیج همه جانبه ظرفیت های اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و نظامی برای مقابله با صدام بود «معظم له» که به بهانه فقدان سرمایه برای پایان جنگ التجاء به امام می بُرد علی رغم این با سماجت موفق شدند پروژه غیر ضرور و میلیاردی متروی تهران را که منطقاً در خلال جنگ بلاموضوع و فاقد اولویت محسوب می شد، به هزینه کشور تحمیل نمایند!؟
بخش کمیک ماجرا در تراژدی تحمیل قطع نامه به امام آنجا است که مرحوم هاشمی در ذکر خاطرات خود ابراز می داشتند که: «برای ختم جنگ موفق به متقاعد کردن امام شدم و وقتی امام ابراز نگرانی کردند از وعده ای كه به مردم داده بودند ... پيشنهاد كردم مسئولیت پایان جنگ را من به عنوان جانشين شما بپذيرم و پس از پايان ماجرا، شما مرا محاكمه فرماييد كه امام نپذیرفتند» و متعاقبا احباب و حواریون هاشمی رفسنجانی نیز سالوسانه برای چنین ادعائی به بهجت کف می زنند و چنین راهکاری را مصداق چنان شاهکاری از آنچنان طلایه داری قلمداد می فرمایند با این تصور که از این طریق می توانند هاشمی رفسنجانی را در حافظه تاریخی ایرانیان به یک «قهرمان مظلوم» مُبدل نمایند!
طنز نچندان پنهان در این داستان مبادرتی است از جهد بلاوجه مرحوم هاشمی در ترسیم فضائی کاریکاتوری و بدون صاحب از کشور در مقطع مذکور!
کآنه مملکت در آن دوران تا آن اندازه بلبشو بوده یا امام تا آن اندازه عوام فرض شده که رغم کاریزمای ایشان که خم ابرویش می توانست کشور را آرام یا بسیج کند و در کنار سپاهیان و بسیجیان جان نثارش و با وجود پارلمان و دولت و ساز و کارهای قانونی تعریف شده برای آغاز یا پایان جنگ آنگاه آقای هاشمی رغم همه این ساز و کارها مانند بازی های کودکانه بفرمایند من با مسئولیت خودم جنگ را تمام می کنم بعد شما من را محاکمه کنید(!)
لابد امام نیز تا آن اندازه باید بی اخلاق فرض شوند که تن به این ملت فریبی دهند!؟
شاید نسل جوان امروز ندانند اما نسل جوان آن روز هنوز در قید حیاتند و بخوبی به یاد دارند که آقای هاشمی و دیگر پایوران هم رده با آقای هاشمی جملگی زیر سایه امام معنا و اعتبار می گرفتند.
معلوم نیست در این ماجرا مرحوم هاشمی چه نقشی برای خود تخیل کرده بودند که با فرمان ایشان جنگ تمام می شود و بعد نیز همه چیز سر جای خود خواهد بود و نخود نخود هر که رود خانه خود! و احتمالا آنگاه امام نیز بصورت نمایشی و بمنظور متقاعد کردن مردم به هاشمی تشر می زنند که «چرا بدون مشورت با من و خودسرانه جنگ را تمام کردی» (!!!) و با تشکیل یک دادگاه فرمایشی «هاشمی مظلوم و قهرمان» را محاکمه می کنند تا آنگاه صغیر و کبیر بر مظلومیت آن قهرمان صلح بگریند!؟
«پتن خادم یا خائن؟» عنوان کتابی بود که در توصیف و تشریح عملکرد مارشال پتن ریاست دولت ویشی فرانسه بعد از سقوط دیوار دفاعی ماژینو از طریق فتح بنلوکس توسط ارتش آلمان و تسلیم فرانسه در مقابل هیتلر در جنگ جهانی دوم تحریر شد.
داوری تاریخ در مورد «پتن» قرینه ای است مع الفارق از نقش و عملکرد مرحوم هاشمی رفسنجانی در مدیریت جنگ تحمیلی عراق با ایران.
پتن نیز مانند هاشمی رفسنجانی از جانب حامیانش بدان جهت شایسته اطلاق عنوان قهرمان بود که «واقع بینانه» با پایان دادن بموقع جنگ با ارتش آلمان این فرصت را فراهم کرد تا برخلاف دیگر کشورهای اروپائی که در خلال جنگ مبدل به ویرانه شدند، فرانسه تنها کشوری در اروپای بعد از جنگ باشد که از ویرانی های ناشی از تهاجم ارتش آلمان مصون مانده تا آنگاه در فردای جنگ «مارشال دوگل» بتواند به برکت این مصون ماندگی، زیاده خواهی ها و باج گیری های آمریکا به بهانه بازسازی اروپا در طرح مارشال را بی وقعی کند. هم چنان که همین «پتن» در داوری فرانسویان گلیست، خائنی محسوب می شد که عزت نبرد برای استقلال کشور را قربانی ذلت تسلیم مقابل اجنبی کرد.
علی ایحال تفاوت مارشال پتن با هاشمی رفسنجانی آنجائی است که پتن برخلاف هاشمی رفسنجانی موجبات «حُزن» فرانسویان شد و نه «غُبن» ایشان و اگر پتن جنگ فرانسه با آلمان را پایان داد آن تصمیم محصول تفوق دشمن خارجی بود نه صحنه آرائی پراگماتیست های داخلی!