۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

بهای رسوائی!


آقای محمود سریع القلم در جدیدترین اظهار نظر خود طی مصاحبه با روزنامه اعتماد ظاهراً کوشیده اند با بسیج تمام بضاعت علمی مکتسبه خود ذیل نگاهی آسیب شناسانه به وضعیت سیاسی ـ اقتصادی ایران نسخه شفابخش خود برای برون رفت ایران از «بحران مفروض ایشان» را پیشنهاد کنند.
عصاره کلام سریع القلم در این مصاحبه را می توان در یک پاراگراف خلاصه کرد:
بین المللی شدن ایران با حصول به 6 اصل «افزایش ثروت ملی» «همکاری دولت‌ها، بنگاه‌ها و دانشگاه» «همگرایی منطقه ای- اقتصادی» «حل اختلافات اقتصادی با همسایگان» «تحصیل نرخ رشد اقتصادی 3 درصدی» «حفاظت از محیط زیست»
هر چند سریع القلم در تببین و توجیه راهکار خود کوشیده با استناد به آمار و ارقامی متعدد و متنوع از کشورهای مختلف اثبات ادله کند اما شوربختانه مجموع بیانات ایشان قبل از اعتبار کارشناسانه بیشتر لفاظی و فضل فروشی را تداعی به ذهن می کند.
عصاره ای که عوام ایرانی سالها و بلکه قرن ها است بدون طی کردن مدارج علمی امثال آقای سریع القلم و هم فکران آقای سریع القلم آن را در بیان عوامانه «خواهی نشوی رسوا ـ هم رنگ جماعت شو»! فهم و تئوریزه کرده اند!
مشکل ساختاری در نوع نگاه معرفتی آقای سریع القلم مشکل مشترک و موجود در سنت روشنفکری سکولار ایران است. (یا همان سکولاریسم نقابدار است)
سریع القلم هر چند در ابتدای اظهارات خود به درستی تصریح داشته:
« در علوم انسانی وقتی بخواهیم علت یا علل رخ دادن یک پدیده را مشخص کنیم ... باید سعی کنیم که کانون مسائل را مشخص کنیم»
اما در ادامه نشان داده شخصاً فاقد تفطن و تبحر لازم جهت غور در عمق و کشف ریشه هایند. به همین دلیل در ادامه، خود را اسیر روبناها و ظواهر کرده است.
اساساً مشکل مستدام و همیشگی این نحله فکری، حرکت از پله دوم بوده و هست.
زمانی دکترعلی شریعتی با بیان ساحرانه خود می گفت:
«خدایا چگونه زیستن را به من بیآموز. چگونه مـُردن را خود خواهم آموخت»
هر چند گویش شریعتی قابل فهم در گفتمان انقلابی است اما اینک و در پروژه توسعه و مدرنیزاسیون می توان و باید به نحله روشنفکران سکولار گوشزد کرد که قبل از معطل کردن خود برای کشف «چگونگی زندگی» ابتدا موظفند تکلیف خود را با «چیستی زندگی» روشن کنند!
با گذشت 35 سال از تاسیس جمهوری اسلامی حداقل توقع از جامعه سکولار ایران آن است تا بپذیرند از سال 57 به بعد یک پارادیم نوین متکی بر فهم دینی در ایران متولد شده که برخوردار از مبانی معرفتی خاص و منحصر بفردی است که آن مبانی مانع از آن می شود تا آن نظام متکی بر آن مبانی «لاقیدانه» بین المللی و هم رنگ جماعت شود!
همین «تـَقیـُـد» است که «بهای رسوائی» ایران در نپیوستن به جماعت همرنگ بین الملل را قابل فهم و اقبال کرده.
مشکل آقای سریع القلم و امثال آقای سریع القلم در پردازش تئوری های توسعه آن است که از ابتدا خود را در پارادیم «توسعه با خاستگاه غربی» تعریف کرده اند و بدین منوال طبیعی خواهد بود تا بدون شناخت از تعریف انسان و چیستی و چرائی زندگی انسان در ترمینولوژی دینی، تن به راهکارهائی دهند که ریشه ای غیر بومی دارند.
سریع القلمان را بدرستی می توان فرزندان خلف مدرنیته ای فهم کرد که با تعهد و اقبال به مبانی معرفتی لیبرالیسم و بالتبع پذیرش تعریف انسان بر محور «موجود مُـحق» تمام اهتمام خود را با اتکای بر «اصالت لذت نزد این موجود مُحق» صرف کشف و تئوریزه کردن راهکاری های تامین و بیشنیه کردن آن لـّذات استحقاقی نمایند. که می نمایند!
با چنین برآیندی است که امثال سریع القلمان نهایتاً به این کشف و صرافت می رسند که:
«رسالت انسان در زندگی خوشبختی است نه راحتی»!
طبیعتاً وقتی بین دانش آکادمیک مکتسبه روشنفکری سکولار با مبانی معرفت دینی نسبتی برقرار نباشد بالتبع و جبراً ایشان ناتوان از آن می مانند تا خود را وامدار انسان دین محوری کنند که قبل از «خوش زیستی» دغدغه «بهزیستی» دارد.
عجالةً تا زمانی که امثال آقای سریع القلم ناتوان از ایستادن بر پله نخست در فهم «چیستی زندگی» در پارادیم دینی اند جمیع نسخه های پیشنهادی ایشان برای «چگونگی زندگی» مُبدل به قرینه ای از ماجرای شکوه آن پدر مغموم می شود که در رنجش از ناخلفی فرزند طاقت از کف نهاد و بر فرزند این چنین نهیب زد که:
پدری با پسرش گفت به خشم ـــ که تو آدم نشوی خاک به سر
حیف از این عمر که ای بی سرو پا ـــ در پی تربیتت کردم سر
گر کسان جامع خیر و شرند ـــ از سراپای تو بارد همه شـّر
دل فرزند از این حرف شکست ـــ بی خبر روز دگر کرد سفر
رفت از این شهر به شهری که دگر ـــ نشنود سرزنش تلخ پدر
رفت از این شهر به شهری که کند ـــ بهر خود فکر دگر ، کار دگر
از قضا منصب والائی یافت ـــ حاکم شهر شد و صاحب زر
تا که بیند پدر آن جاه و جلال ـــ امر فرمود به احضار پدر
پیر آمد از راه دراز ـــ نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خود خواهی و کبر ـــ به سر و روی وی افکند نظر
گفت: ای پیر شناسی تو مرا؟ ـــ گفت: کی می روی از یاد پدر؟
گفت: گفتی که من آدم نشوم! ـــ حالیا حشمت و جاهم بنگر!!!
پیر خندید وسرش داد تکان ـــ این سخن گفت و برون شد از در
من نگفتم که تو «حاکم» نشوی! ـــ گفتم «آدم» نشوی جان پسر!
ناب ترین توصیف در تبیین سرگشتگی و بی معنائی اندیشه سترون سکولار در ایران را می توان در سکانسی از «هامون» مهرجوئی  نشانه گذاری کرد آنجا که رئیس هامون در هیئت یک سامورایی با طعنه به وی می گوید:
دست از این بدویت تاریخی کپک زده ات بردار بدبخت! ببین کـُره کجا داره میره؟ اندونزی کجا داره میره؟ تایوان کجا داره میره؟
و هامون با بیانی عارفانه پاسخ می دهد:
کجا داره می ره؟ آخه به کجا رسیده؟ عین یه مشت سوسک و مورچه دارن تو مرداب تکنیک دست و پا می زنن واسه راحت لم دادن... معنویت چی شد بدبخت؟ به سر عشق چی اومد؟
ـــــــــــــــــــــ

پیش تر در مقاله «دانش قدرت است» بتفصیل نوشته بودم.


۱ نظر:

جاهل نامرکّب گفت...

اگر حکومت تا خرخره به روسیه برای اطلاعات و تجهیزات نظامی و به چین برای محصولات روزمره محتاج نبود حرف شما درست می‌بود. حکومت الان ایران بسیار شباهت به حکومت مصر زمان جمال عبدالناصر دارد. کسی که با عربده‌کشی در برابر آمریکا و انگلیس خود را در دامن شوروی انداخت و رجزخوانی‌های بی‌پشتوانه‌اش موقع جنگ با اسراییل به دادش نرسید و شش روزه دنیا و آخرت را باخت. نیارد خدا آن روز را که جمهوری اسلامی نیست سرش به چنان سختی به سنگ بخورد، چه دهن‌دریدگان را شرمساری نباشد، بلکه این مردم نگون‌بخت ایرانند که دگرباره هزینه خواهند داد و حسرت خواهند کشید.