۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

من روشنفکر نیستم!



سه کاف «کوه ـ کتاب و کویر» دلبستگی های ثلاثی من بوده اند.
با کتاب ماجرائی داشتم یکی پـُر آب چشم!
داستانش بماند برای مجالی دیگر.
در کویر و شب های شورانگیزش کماکان ماجراهائی داریم!
اما کوه!
اما کوه ...!
عکس بالا جاده منتهی به امامزاده داوود در شمال غرب تهران است و در میانه این «کوهستان بکر» مکانی است پنهان و دور از دسترس که آنجا برای من به تعبیر زنده یاد «سلمان هراتی» پایان بی قراری زمین است!
من چون «بزی کوهی» عمری آواره کوه بوده ام. تا تهران بودم آن «بکارت دور دست» برایم دخمه ای دنج و پرصفا بود که هر از چندی شب ها و روزهائی میزبان تنهائی هایم می شد.
چشمه ای بود و غارگونه ای که شب های بارانی و برفی سرپناهم بود و درختانی که به سخاوت سایه خود را فرش زمین می کردند.
«منطقه ممنوع» در «استاکر» اثر «آندره تارکــُفسکی» بهترین استعاره از دخمه تنهائی های من در دل کوه های اطراف تهران بود. جائی که بقول «تارکــُـفسکی» می توان با لذت و آرامی صورت خود را بر روی علف های شاداب زمین فرو کرد و چشم های خود را بست و در خلسه آرامشی عمیق فرو رفت!
تنها یکی از دوستان صمیمی ام را چند باری با خود به آن «منطقه ممنوع» بُردم و تنها اوست که بخاطر همین «رازدانی» محکوم به «رازداری» شد!





القصه یک بار که چند شبی را به تنهائی در خلوتگاه کوهستانی خود بیتوته داشتم تمام شب از شدت سرما تنها کنار هیمه برافروخته ام پناه گرفته و با سپیده صبح بساط چای را با آب خوش جریان چشمه به راه انداختم که صدای حرف زدن چند کوهنورد تنهائی ام را شکست.
پنج جوان دانشجو بودند که از ارتفاعات توچال را کوهنوردی کرده و آنک از طریق یال کوه با دیدن «آتش و دود» دخمه من راه شان را بسمت شیار کوه کج کرده بودند.
با دیدن من و سر و روی ژولیده ناشی از چند شب و روز کوه خوابی تصور کردند از چوپانان بومی ومحلی ام و با رویت بساط چای و آتشم بنده نوازانه پرسیدند:
آغـُر بخیر عمو! چند تا چائی ما رو مهمون می کنی!؟
تعمداً تصورشان را نشکستم و برایشان چای ریختم و در آن سرمای صبحگاه پائیزی کنار حرارت مطبوع آتشم نشستند و بعد از کمی حال گرفتن از داغی دلچسب چای با اشاره به من گپی روشنفکرانه راه انداختند که عصاره کلام شان آن بود که:
حال واقعی رو امثال این چوپون بی سواد و بی خبر از همه جا می برن که دنیا رو آب ببره اینا دلخوش به همین دار و درخت دور و برشونن!
بعد هم یکی از آن جوونا رو به من کرد و گفت:
مگه نه عمو؟
اینجا بود که من نیز خود را وارد بحث شان کردم و ابتدا از جلال آل احمد گفتم که تعریف می کرد:
روزی که در یکی از کوچه پس کوچه های مشهد با پوستینی روستائی نشسته بود که ناغافل یکی از زوار دهات به پشت جلال زد و بدون آنکه بین خودش و جلال تفاوتی احساس کنه از جلال پرسید:
عمو پوستین ات رو می فروشی؟
جلال می گفت خدا رو شکر کردم که وسوسه دکترا گرفتن را در من کشت تا با 4 کلاس سواد دانشگاهی خود را از جامعه ام دور نبینم و امروز این پیرمرد روستائی من را از جنس خود بداند و ببیند.
ــــــــــــــــــ
متاسفانه این آفت قدیمی سالهاست که گریبان گیر فضای دانشگاهی ایران است و جوانان با ورود به دانشگاه و گذراندن 4 واحد عمومی احساس «خود نیچه بینی» کرده و با تفرعن و تکبر خود را تافته جدا بافته از جامعه فرض می کنند و بینی خود را از بوی تعفن مردم شان(!) گرفته و با کراهت از ایشان روی برگردانده و در توهم روشنفکری و همه چیزدانی و فضیلت و برتری و از ما بهترانی فرو می روند!
من «عروسی خوبان» مخملباف رو در انتهای خیابان لاله زار در سینما کریستال و در کنار مشتی جوان متهم به لمپنی و بی سرو پائی با همان ادبیات لمپنی به تماشا نشستم.
من حالم از ادا و اطوارهای اعاظم روشنفکر در بحث های روشنفکری سینما «عصر جدید» بعد از تماشای «هامون» مهرجوئی به هم می خورد. همان هائی که مهرجوئی در «هامون» کیفرخواستی علیه شان صادر کرد که «عمری درس خوندن تا گــُهی بشن اما هنوز آویزون اند».
اما می دیدم این جماعت چگونه با «خود فریبی و توهم» از روشنفکری فقط ادا درآوردن و موی دمب اسبی و عینک پنسی و یه وری نشستن و قهوه اسپرسو «هُرت کشیدن» و هذیان بافتن را تنها بلدند!
من به صراحت اعلام می کنم:
من روشنفکر نیستم!
باور به روشنفکری با قرائت ایرانی، تن دادن به تفرعن شیطانی است.
همان شیطانی که با ابتلا به خود برتربینی که «من از آتشم» و «انسان از خاک» متفرعنانه از تعبد خداوند تمرد ورزید!
وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلاَئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِيسَ أَبَى وَاسْتَكْبَرَ
و به فرشتگان گفتيم :آدم را سجده کنيد،همه سجده کردند جز ابليس که سرباز زد و برتری جست.

برخلاف سنت Enlightenment که غافلانه و به اشتباه در ایران آنرا Intellectualism می‌انگارند! روشنفکری از این جنس در غرب تنه بر عقلانیت می‌زد. این در حالی است که سنت روشنفکری ایرانی تن دادن به یک دوگانه منحط از تبختر و فخرفروشی و خود برتربینی است.متابعتی از منطق آشنای باینری و فهم دیجیتالی انسان ایرانی از جهان و کائنات و متعلقات و محتویاتش!
گفتمانی سیاه و سفید که در آن برای ابراز و اثبات وجود و اصلحیت خود لزوماً باید جبهه مقابلی برای خود تعریف کنی که برآیندی از سفلگی و حقارتند.
روشنفکر در گفتمان ایرانی برای مانائی وجود پر نخوت خود چاره ای ندارد تا بقای خود را محول به خلق جبهه ای از تاریک فکران در مقابل خود کند که مختصات هر دو سوی جبهه را نیز شخصاً و برگرفته از خوشآیندها و ناخوشآیندهای سلیقگی خود فهم و معنا و قرائت می کند.
من خاک بر صورت روشنفکری می پاشم که برای اثبات ارجحیت و اصلحیت خود جامعه خود را متهم به تاریک فکری می کند.
دو گانه «روشن فکر ـ تاریک فکر» تبلور عینیتی شیطانی از صباوتی گریم شده است.
در باور من روشنفکر اساساً برسمیت شناخته نمی شود و همه انسان ها بیرون از آن دو گانه شیطانی همزمان «عوام و خواص» اند.
چه آن چوپانی که در دل کوه تخصص گوسفندگردانی دارد نسبت به استاد دانشگاه خواص محسوب می شود. هم چنان که آن استاد دانشگاه به اعتبار جهل اش از تخصص چوپانی، نزد چوپان عوام خواهد بود! هم چنان که همان استاد در مقابل چوپان مفروض در حوزه تخصص خود خواص است و چوپان در آن حوزه عامی است.
....
دوستان کوهنورد من «بعد از آن» سالها با من دوستی و رفاقت کردند و متاسفانه بعدها گم شان کردم.


هیچ نظری موجود نیست: